امروز در مدرسه، زنگ تفریح دوم معاون آمد دم در کلاس ها و همهمان را مجبور کرد برای جشن امامت به سالن اجتماعات برویم، از ته دلم نمیخواستم بروم در آن جمعیت و جشن بگیرم، میخواستم به کتابخانه بروم و با کتاب های درسی و غیردرسی خودم خلوت کنم، اما نشد. وارد سالن که شدم بسیار شلوغ بود، اکثریت بچه ها روی صندلی نشسته بودند، صندلی های خالیِ زیادی بود اما من نمیتوانستم روی آنها بنشینم، زیرا دوستی نداشتم که برایم دستش را بگذارد روی صندلی تا وقتی که من بیایم او را برایم رزرو کند، آن لحظه حقیقت اینکه در این شلوغی هنوز تنها هستم محکم در صورتم کوبیده شد، سرم را پایین انداختم و رفتم گوشه سالن ایستادم، دلگیر به بچه هایی که اصلا مثقالی توجه به مجری و حرف هایش نمیکردند و سرگرم گپ و گفت های خودشان بودند، نگاه میکردم. لحظه ای تصور کردم که دوستان خودم اینجا هستند برایم مثل همیشه در ردیف جلو اولین ستون از سمت راست جفت پنجره جایی گرفتهاند، میروم کنارشان مینشینم، همراه دفل زن ها میخوانیم و دست میزنیم و یواشکی پچ پچ میکنیم، اما فقط یک لحظه بود، چشمانم را باز کردم، من اینجا هنوز تنها بودم. به دخترانی که یواشکی کتاب اورده بودند و در گوشه سالن کنار من درس میخواندند نگاه کردم، کاش حداقل یک کتاب میبردم، درست است در آن سروصدا نمیتوانستم کتاب بخوانم ولی کاش یک کتاب میبردم و به خودم تلقین میکردم کتاب میخوانم و به صفحات کتاب نگاه میکردم، به جای صورت های شاد نفرت انگیز دیگران. شادی دیگران برایم غیرقابل تحمل بود، در آن لحظه دلم میخواست داد بزنم که من دوستانی دارم که همیشه و هر کجا جایی برایم خالی میگذارند، همیشه در کنار من شاد هستند و میخندند، دوستانی دارم که تمام لحظاتمان را با یکدیگر سهیم میشویم اما نداشتم، حداقل در آن لحظه نداشتم، من از آنها دور هستم و این واقعیت که آنها دیگر نمیتوانند تمام لحظاتشان، تمام شادی هایشان و تمام جاهای خالی من را با من سهیم شوند همچون سیلی محکم تر در صورتم کوبیده شد. بالاخره جشن تمام شد و درد تنهایی و دوری را در قلب من جوشان کرد. وقتی از سالن خارج شدم اول احساس آزادی داشتم اما هر لحظه که میگذشت بیشتر احساس خفگی میکردم من زندانی شدم زندانی در حقیقتی که گلویم را گرفته بود و قلبم را تنگ میکرد.
- Arnika ~
- يكشنبه ۱۷ مهر ۰۱