سلام، اگر من را در دنیای واقعی میشناسید، لطفا همین الان از این وبلاگ خارج شوید، در غیر این صورت من صحبت دیگری با شما نخواهم داشت.
- Arnika ~
- سه شنبه ۲۲ شهریور ۰۱
سلام، اگر من را در دنیای واقعی میشناسید، لطفا همین الان از این وبلاگ خارج شوید، در غیر این صورت من صحبت دیگری با شما نخواهم داشت.
مامان توی عکس های جشن امروز دنبال داداشم میگشت، بالاخره توی یکی از عکس ها یکم از صورتش مشخص بود، داشت حرص میخورد و به مهدی میگفت خب میایستادی درست ازت عکس بگیرن، یهو گفتم؛ عیبی نداره، ما هم اونموقع این همه عکس گرفتیم و الان هیچ کدومشون رو ندارم پس خیلی سخت نگیرید.
نمیدونم برای آروم کردن مامان گفتمش یا مهدی، ولی یکهو خودم غمگین شدم و اومدم تو اتاق.
بیانِ عزیزم، میخوام برگردم به دوران کرونا. نمیدونم برای بقیه چطوری گذشته، ولی برای من پر خاطرهست، گاهی اوقات فکر میکنم اگر دنیای مجازی وجود نداشت چطوری میخواستم زنده بمونم؟!
یک بچه که تازه وارد دوران نوجوانیش شده بود و بالاخره تونسته بود توی مدرسه دوست پیدا کنه، کرونا اومد و بوم! میدونی بیان گاهی فکر میکردم اگر بخواد همینجوری پیش بره و همش توی خونه باشم و درس و درس و درس باشه، زنده میمونم؟!
من و دوستام هنوز نوجوونای نپختهای (؟) بودیم، و طبیعی بود هر روز قهر و آشتی. سخت گیری های مدرسه شدیدتر، خونه موندن ها شدیدتر. زنده موندن؟! چجوری؟!
یک سرگرمی کافی بود تا نجاتم بده؟ نمیدونم ولی یهو افتادم توی فاز کیپاپ، شاید خیلی ها از کیپاپ شاکی باشن و شاید خیلی ها دیگه رهاش کرده باشن، اما من نمیتونم، گاهی فکر میکنم زندگی من بدون کیپاپ خیلی بیروحه. نمیدونم توی زندگی شما چه نقشی داشته، ولی برای من مثل یک منجی بود، شاید بهترین و شیرین ترین اتفاق کرونا برای من برعکس دیگران، کیپاپ در کنار بیان باشه. و انقدر اون روزها بهم خوش گذشته که حتی برای اتفاق های بد اون زمان هم دلتنگم!
بیان عزیزم، یادمه وقتی اومدم اینجا، کلی دوست خوب پیدا کردم، دوستانی بودیم که بدون هیچ منت و انتظاری به همدیگه اهمیت میدادیم، با هم حرف میزدیم، به هم محبت میکردیم، و اعتماد زیادی داشتیم.
وقتایی که توی دنیای واقعی حس تنهایی میکردم به بچه های بیان فکر میکردم:
"مبینا ناراحت نباش، تو هم دوستای بیانت رو داری. مبینا تو تنها نیستی، تو کلی دوست و همصحبت خوب و بالغ توی بیان داری. مبینا بغض نکن، با دوستات توی بیان حرف میزنی حالت بهتره میشه. مبینا انقدر بخاطر نداشتن دوستی توی دنیای واقعی غصه نخور، تو هزاربرابر بهتر از دوستای دنیای واقعی رو توی بیان داری. مبینا نداشتن دوستی توی واقعیت به این معنی نیست که مشکل داری، به جاش نگاه کن چقدر دوست توی بیان داری! "
ولی مبینا واقعا آدم اجتماعی نبود، مبینا بشدت درونگرا و سرد بود. مبینا افسرده بود. ولی مبینا برعکس خیلی ها توی کرونا، اجتماعی شد، برونگرا و خونگرم شد، و روابطش توی دنیای واقعی بشدت بزرگ و قوی شده بود، محبوب شد! و این ها رو همش مدیون کیپاپ و خانواده بیان هست.
اما این روزها؟! خیلی بدتر داره میگذره، دیگه نمیتونم اجتماعی باشم، نمیتونم لبخند بزنم، نمیتونم شاد باشم، نمیتونم ارتباط برقرار کنم، ضعیف شدم، میترسم، منزوی شدم، حساس شدم، و هر کی از کنارم رد میشه بهم حرف میزنه و تیکه بارونم میکنه، و مهم تر از همه دیگه هیچ دوستی ندارم که نجاتم بده.
میخواستم دوباره به بیان و کیپاپ پناه ببرم، بیان که داره خالی میشه ولی کیپاپ هست.
میدونید چرا کیپاپ انقدر برام محترمه؟! چون اونجا کسی ازم انتظاری نداره، کسی بیدلیل من رو تخریب نمیکنه، کسی بیدلیل بهم توهین نمیکنه، کسی بیدلیل از من بدش نمیاد، برعکس دنیای واقعی.
میدونید من از وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم سر کار بودن(البته به جز شیش ماه اول که مادر گرامی مرخصی زایمان بودن)، هیچوقت برای من وقتی نداشتن و ندارن، شما اگر الان از پدرم بپرسید که مبینا چند سالشه، یا از مادرم بپرسید تا حالا چند بار رفتی مدرسه مبینا برای گرفتن کارنامهش، هیچ جوابی ندارن که بهتون بدن:) بذارید صادقانه بگم من خودم بزرگ شدم، و توی شهری زندگی میکنم که بشدت از لحاظ فرهنگی و فکری توش فقر وجود داره، نمیخوام بگم آدم خاصی هستم یا فلان، ولی یادمه از دوران مهدکودک هم هیچوقت با کسی سازگاری نداشتم، هیچوقت نتونستم خودم رو با مردم اینجا وفق بدم، و بخاطرش آسیب روحی و روانی زیادی نصیبم شده. دوران راهنماییم رو توی یک شهر دیگه درس خونده بودم و بنظرم با تمام تلخی هاش شیرین ترین دوران زندگی من بوده. اما دوباره به این شهر کوفتی برگشتم، و روزهای بشدت سختی رو میگذرونم. همیشه تایم کوچیکی از روزم رو میذارم پای کیپاپ تا این رفتار هایی که اینجا باهام میشه رو بشوره ببره. هیچوقت فکر نکردم که کیپاپ باعث شده وقتم تلف بشه، چون خیلی چیزها رو از کیپاپ و کیپاپر ها یاد گرفتم که خانواده برای آموزششون به من وقتی نداشتن.
پ.ن: نمیدونم برای تولدم آرزو کنم که بیان دوباره زنده بشه، یا دنیای واقعیم تموم شه.
و در آخر، دوستای بیانی، امیدوارم الان هر جایی که هستید، برعکس من، روزهای خوبی رو بگذرونید.
با آرزوی بهترین ها، مبی.
ناری، میدونی چرا انقدر محکم بغلت میکنم؟ چون میدونم این آخرین بغل تو و منه. همش میگی نمیری اگر بری برمیگردی، اما ازت خواهش میکنم هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت برنگرد. همش میخوای بهم بفهمونی که برات مهمم، میدونم ناری، خیلی زیاد میدونم، اما اینجا بودنت آزارم میده. نه اینکه تو یا رفتارت یا حرفات من رو آزار بده، برعکس، تو لطیفترین رفتار و شیرینترین گفتار رو داری، اما دنیای من خیلی تلخه، تحمل این همه زیبایی رو نداره. توی دنیای من چیزی جز نفرت و کینه پرسه نمیزنه. میگی برات مهم نیست، میگی کنار من هیچ چیز برات مهم نیست. متاسفم ولی برای من مهمه، من خستهم از ترسی که حتی توی خواب هم درونم شعلهوره. میترسم، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد، برعکس تو. موجودات دنیای من رحم ندارن. لطفا بترس، اونا مثل من نیستن، با شنیدن آوای صدات آروم نمیشن، وقتی خوابی قرار نیست فقط به مژه های بلندت زل بزنن و آروم موهاتو نوازش کنن. اونا فقط بلدن با چشمای بیروحشون لبخندات رو پاک کنن، با حرفاشون روحت رو تیکه پاره کنن، لطفا بترس! اونا شب هلالی چشمات رو ابری میکنن، ازت خواهش میکنم فرار کن! موجودات اینجا وحشیان چرا اینو نمیفهمی؟ چرا وایسادی و همش منو نگاه میکنی؟ میگی هنوز سیر منو نگاه نکردی، هنوز اونجوری که باید با من قدم نزدی. باشه تا دم در دنیای خودت باهات قدم میزنم و هر چقدر میخوای منو نگاه کن. میگی بهت قول دادم یک شب زیر نور ماه بخوابیم اما عملیش نکردم. میگم ماه من تویی. میگی توی دنیای خودت تنهایی. میگم ولی اونجا جات امنه. میگی امن ترین جا برات پیش منه. چیزی نمیگم.
ناری دروغ نمیگه. فقط میتونم گریه کنم، نه، گریهم هم نمیاد. به زمین زل میزنم، آروم زمزمه میکنم "بودن یا نبودنمون، همش درده."
با دستای ظریف و سفیدت سرمو بالا میاری و به چشمام زل میزنی، میگی نبودن دردش بیشتره، نه،نه، خواهش میکنم بس کن!
تو هم نمیتونی منو درک کنی، من شرمندم برای انتخاب هایی که دست من نیست، من پشیمونم، من ضعیفم، من تنهام و تنها میکنم، من زیبا نیستم، برعکس تو! اصن چرا من و تو؟ تو نمیتونی درک کنی، چون تو قوی هستی، تو شجاعی، تو مهربونی، تو زیبایی! اینجا هیچ چیز جز درد و گریه نداره برات، میگی عشق من برات کافیه، نه کافی نیست من هر چقدر به تو عشق بدم این دنیا ده برابرش رو ازت میگیره و پس نمیده.
با دردی که تمام وجودم رو داره فلج میکنه دستتو رها میکنم اما تو محکم گرفتیش، نگاهت میکنم، بغض میکنم، سرت رو میبوسم و آروم دستم رو از لای دستات آزاد میکنم، به تو پشت میکنم و میرم، رهات میکنم.
میدونید همیشه فکر میکردم چون یک رزمی کارم، میتونم از خودم مراقبت و دفاع کنم، ولی بعد از اون اتفاقی که برام افتاد (و ترجیح میدم جایی ننویسم و برای کسی تعریفش نکنم) اعتراف میکنم که خیلی میترسم و همه چی به این آسونی نیست.
آزمون دان ۳ رو بدون هیچ آمادگی قبلی قبول شدم، یادمه بیشتر از ۶ سال پیش بود که آزمون دان ۱ داشتم و کل تابستون رو براش تمرین کردم و روز آزمون هم کلی استرس کشیدم، اما این بار ۱۰ روز قبل آزمون تصمیم گرفتم شرکت کنم و فقط یک هفته تونستم تمرین کنم و روز آزمون به آخرین چیزی که فکر میکردم قبول یا رد شدنم بود.
توی اون یک هفته قبل آزمون یک آسیب شدید به آسیب های قبلیم اضافه شد و دکتر بمدت یک ماه از باشگاه رفتن من رو منع کرد، وقتی بهم گفت باشگاه نرو انگار یک سطل آب یخ روم ریخته بودن، کل مسیر داشتم به این فکر میکردم که اینجوری روتین زندگیم تغییر میکنه و این قرار نیست یک تغییر ساده باشه.
وقتی باشگاه رو کنسل کردم وقت زیادی برای درس خوندن باز شد برام، پس زمان بیشتری توی کتابخونه میمونم، اما چیزی که نباید اتفاق افتاد؛ کتابخونه تبدیل شد به خونه اولم، و خونه شد جایی که ازش فراریام. بچهای کتابخونه شدن خونواده موردعلاقم، و خونواده خودم شدن غریبه. همینقدر ساده و عذاب آور.
یکهو به خودم اومدم و دیدم مبینای منزوی توی مدرسه داره با افراد بزرگتر از خودش میگرده، مبینا داره احساساتی رو که نباید تجربه میکنه، مبینا بالاخره هدف پیدا کرده، مبینا دروغ میگه، مبینا بیش از اندازه محبوبه، خیلی ها میخوان به مبینا آسیب بزنن، خیلی ها میخوان با مبینا ارتباط برقرار کنن، مبینا میترسه، مبینا دوست داره ریسک پذیر باشه، مبینا نمیخواد احساساتش رو بپذیره، مبینا خستهست ولی خوشحاله.
خلاصه تحت تاثیر جو کنکوریای کتابخونه و البته برنامه ریزی که برای تفریحاتم کردم یک مدت خیلی درس میخوندم، ولی یک گند زدن شیک و مجلسی تو آزمون آخر هفته کافی بود که به خودم بیام و بگم؛ پس چرا تلاشام بی نتیجه بود؟! واقعا حالم گرفته بود.
خیلی سریع توی یک روز خودمو جمع و جور کردم و گفتم عیبی نداره، این سری فرق داره و به تفریحاتی که قرار بود بعدش انجام بدم فکر کردم.
من برای اون بیرون رفتن و کارای دیگه ای که قراره انجام بدم، از سه هفته پیش برنامه ریختم، هر روز بعد از هر پارت درس خوندن بهش فکر میکنم، به آدمایی که قراره ببینم، جاهایی که قراره برم، حرف هایی که قراره بزنم و...
و امروز خیلی شیک خانواده گفتن کنسلش کن. همه چیِ من همینقدر سادهست برای اونا. باشه حرفی ندارم. ولی امیدوارم بعدا وقتی من هم همینجوری به مسائلشون اهمیت دادم درک کنن. اگرم نکردن به درک.
هنوز هیچ وعده غذایی نخوردم، از صبح تا حالا با چندونه بیسکوییت سرپام، به مامان گفتم شام رو بذاره توی یخچال چون اشتها ندارم.
طبق برنامه ای که ریختم فردا نمیرم مدرسه، میخواستم زود بخوابم و فردا صبح بشینم خونه درس بخونم، اما الان نیاز دارم اول خودمو آروم کنم. نمیدونم شاید دو قیمت باقی مونده سریال رو ببینم یا بشینم ناناتور رو تموم کنم یا تودو قسمت جدید بذارم یا کتاب جدیدی شروع کنم؟! واقعا هیچ ایدهای ندارم چی کار قراره بکنم.
میدونید حتی آدمهایی که عقل و منطقشون روی احساساتشون و بروزش کنترل کامل داره هم خسته میشن، ممکنه احساس پشیمونی و شکست کنن، حتی ممکنه بخوان این وضعیت رو تغییر بدن...
فقط میخوام بدونم چرا من نمیتونم این کارو کنم؟! گاهی واقعا ازینکه نمیتونم درون خودم احساساتی رو پیدا کنم یا اینکه نمیتونم یا نمیخوام محبتم رو ابراز کنم خسته میشم و میبرم.
اینکه برای تغییر خودت کلی تلاش کنی ولی بدون اینکه خودت بخوای مقصر شکستت خودت باشی و بعد خودت رو با این دیدگاه که "این برای آینده تو بهتره و تو بعدا سپاسگذار میشی" آروم کنی، چرا این باید انقدر حس خفگی بده؟!
مبینا: الان میری کتابخونه؟!
_اوهوم، تو نمیای؟!
مبینا: شاید یک روز امتحانش کنم.
_خوشحال میشم.
_خانم جادران نور اینجا واقعا کمه، میشه لامپ بیشتری بذارید؟! من دیروز کور شدم!
_ من بخش کودک رو خیلی دوست دارم.
_چرا؟!
_چون حس کودک بودن بهم دست میده، و البته اینکه نور طبیعی داره و دور تا دورت قفسه کتاب هست بیتاثیر نیست.
_خیلی دوست داشتم چایی های اینجا رو امتحان کنم.
ستایش: چرا؟!
_وقتی بچه ها میخورن انگار خیلی بهشون میچسبه.
ستایش: هه.. اینجا هیچی نمیچسبه!
_انقدر فشار روته؟!
ستایش: اوهوم. آدم از چی اینجا میشه خوشش بیاد؟
پریسا: ولی من جمع های خودمون رو خیلی دوست دارم.
.
.
_من بازم میخوام تو هم میخوری برم فلاکس رو بیارم؟
یاسمن: اره.
_ فک کنم این سومین لیوانیه که میریزم.
_چای و قفسه های کتاب توی انباری.
یاسمن: وای ناخونام...
نرگس: چرا تنهایی رفتی؟
_اشتباه کردم.
_ تو کی رفتی سرم زدی؟!
سارا: تو گربه رو نگاه کن.
_وای من عاشق این هوام.
یاسمن: تو که نمیخواستی بیای!
_مرسی که مجبورم کردی بیام بیرون.
یاسمن: اگر تاریخ رو پاس بشی برات جایزه میخرم.
_تو فقط بگو بالای چند بگیرم!
یاسمن: ۱۸.
آروشا میگفت این عکس وایب من رو میده، دروغ چرا خوشم اومدxD این پست هم پر از خزعبلاتی راجب خودمه.
#1
در دورانی که همهی هم سن و سال هایم یک نفر را عاشقانه دوست دارند یا حداقل یک بار وارد رابطه شدهاند،
من به این فکر میکنم که اگر روزهای بارانی به کلبهام در جنگل رفتم گیتار بزنم یا ویالون؟!D":
#2
یکی بود یکی نبود، یک روز قیلی و ویلی داشتند بادبادک بازی میکردند، ناگهان ویلی گفت:« نمیدانم چرا بادبادک من بالاتر نمیرود.» قیلی گفت:« بادبادک تو دیگر نخ ندارد.» پس قیلی تصمیم گرفت از نخ بادبادکش به ویلی بدهد همین که نخ را برید بادبادک قیلی را باد برد.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونهش نرسیدD:
3# شیرکاکائوهای دیگه هم از وقتی که شیر و کاکائو بودن همیشه فکر میکردن آینده قراره بهتر باشه؟! به لطف زندگی بیشتر کباب کوبیده هستم تا شیرکاکائو:«
ببخشید که انقدر بیمقدمه و بدون هیچ توضیحی این محبت بینمون رو تموم کردم، هیچوقت تقصیر تو نبوده و نیست، تو هیچ کمبودی نداری و بیشترین عشق رو به من دادی، به گذشته که نگاه میکنم به وضوح میبینم که خیلی از اولین های خوب رو با تو تجربه کردم، آرزوها برای این دوستی داشتم و داشتی، تو در نظر من زیبا بودی و هستی، هنوز هم نمیتونم توضیح بدم چرا و برای چی، فقط ازت میخوام درک کنی.
این رو بدون برای از سرگیری محبتم به سوی غزل در بعدهایی نزدیک لحظه شماری میکنم. دوست دار تو دوستی بیغزل.
پ.ن:امروز توی کتابخونه یک دختری بهم گفت من خیلی براش آشنام و اولین بار من رو کنار تو دیده. میدونی فقط حس کردم برای بعضی روزها خیلی دلتنگم ولی دستم برای خیلی چیزها خیلی بستهست.
پ.ن۲: کاش میتونستم این رو نشون خودت بدم.
بزرگترها؟! بزرگترهای من فقط از من بچهترن. بزرگترهای من فقط بلدن آرزوها و خواسته های خودشون رو به من تحمیل کنن و کنارش بگن البته تصمیم آخر با خودته و وقتی دیدن تو موفق نشدی یا بریدی جوری بزنن توی سرت که دیگه بلند نشی. بزرگتر های من فقط میتونن امکانات الان و با گذشته مقایسه کنن هی بکوبونن توی سرت که دیگه چی میخوای تو که همه چی داری؟! بزرگتر های من هر روز بهت میگن چقدر بچه بیاحساس و کم حرفی هستی، وقتی خودشون تا حالا یکبار نیومدن بپرسن بچه تو حالت خوبه؟! بزرگترهای من دلشون میخواد بهشون احترام بذاری وقتی خودشون صاف صاف راه میرن و توی چشمت زل میزنن و تحقیرت میکنن. بزرگترهای من بعد از ۱۶ سال تازه یادشون افتاده یک بچه ای دارن که باید تربیتش کنن. بزرگترهای من، من رو بینقص میخوان. بزرگترهای من انتظار دارن شاد باشم.