ܢ̣ܘ ࡅ߭ߊ‌ܩܢ ߊ‌ࡐ‌

 

 

سلام، اگر من را در دنیای واقعی می‌شناسید، لطفا همین الان از این وبلاگ خارج شوید، در غیر این صورت من صحبت دیگری با شما نخواهم داشت.

  • ۳۰
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۲۲ شهریور ۰۱

    Oh Lord! it's not gonna happen, is it?!

    از کنکور متنفرم، از اینکه فکر میکردم همه چی از جمله وبلاگ نویسی رو بخاطرش فرستادم تعطیلات، و بعد میفهمم یک سری چیز ها دیگه قرار نیستن به من برگردن! 

    شاید به اندازه خیلی های دیگه ننوشته باشم، خاطره نداشته باشم، اما هر چیزی که از اینجا دارم برام تا آخر عمر ارزشمند می‌مونه! 

     

    از بیان و کاربرهاش ممنونم که یادم دادن وقتی غمگینم بنویسم و وقتی خوشحالم ثبتش کنم، یاد گرفتم صحبت کنم، بخونم و بشنوم. 

    و در آخر اعتراف می‌کنم اونقدری که از افراد اینجا و تجربیاتشون استفاده کردم و در رشد و شخصیت من تاثیرات مثبت داشت، که پدر و مادرم هیچوقت برای اینجوری بزرگ کردن من وقت نداشتن! 

    سپاسگزار و غمگینم. 

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۲۰ بهمن ۰۳

    برای چی ادامه می‌دید؟!

    همه وقتی بهم نگاه می‌کنن میگن تو سرشار از شوق زندگی و نشاط هستی! پس چرا خودم هنوز یک دلیل درست حسابی برای بیدار شدن، نفس کشیدن و ادامه دادن برای خودم پیدا نمی‌کنم؟! فایده نداره چقدر بهم بگن خوب و کافی هستم وقتی خودم نمی‌تونم حسش کنم! وقتی خودم انقدر خسته و بریده‌ام دیگه چرا باید به اینکه با رفتنم ممکنه کسی ناراحت بشه اهمیت بدم؟! 

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۱۴ آبان ۰۳

    I'm Seventeen

    همه چی درست میشه

    مثل عقربه های ساعت 

    که توی دایره میچرخن و دوباره به جای خودشون برمیگردن.

    Circles_Seventeen

    آهنگ

    مبینای عزیز الان دیگه رسما ۱۷ سالگیت رو پر کردی و وارد ۱۸ سالگی شدی.

    شمع ها رو فوت میکنم؛ این یعنی پایانِ ۱۷ سال خندیدن، ۱۷ سال اشک ریختن، ۱۷ سال دوست داشتن ، ۱۷ سال دوست داشته شدن،  ۱۷ سال نفس کشیدن، ۱۷ سال زندگی کردن. و شروعی هست برای سال های بیشتر.

    امسال به معنای واقعی کلمه نوجوونی رو حس کردم، این سال با شادی زیادی شروع شد و با یک آرامش همراه خستگی زیاد داره به پایان میرسه.

    یادمه روزای اول طرفدار سونتین شدم و کلی اوقات خوش رو با دوستام گذروندم. وسطاش نمیدونم چی شد چطور شد که حس کردم جای درستی نیستم، پیش آدمایی که نباید هستم، پس دوستام رو کنار گذاشتم، هم احساس رضایت دارم هم دلتنگی، ولی هنوز فکر میکنم این بهترین کار بود. به لطف بابا توی ورزش جدی تر شدم. برای خیلی از کارهایی که کردم و نکردم احساس پشیمونی داشتم. به مهدی نزدیکتر و از مامان و بابا دورتر شدم، مخصوصا بابا. بعد سال ها با مامان کیدرام دیدم. شب ها با مهدی رقصیدم. چند ماه با بابا قهر کردم. من و مهدی بعضی راز هامون رو به هم گفتیم. بعد چهار سال دوباره کراش نوجوونی داشتم(🗿). بیشتر قدردان خوشی های کوچیک شدم. تصمیم گرفتم روابطم رو بیشتر کنترل کنم. برای گذشته دلتنگ شدم حتی برای ناراحتی ها و دغدغه های کودکی. دوست های خوبی هم تونستم پیدا کنم و الان هم قدر دوستای خوب قدیمی رو هم بیشتر میدونم. امسال بیشتر همدردی کردم. با سه تا از دوستام رفتم کلاس کمک های اولیه. خودم شنا یاد گرفتم. فهمیدم برای اولین بار توی این شهر فسقلی یک اجرای نمایشی تکواندو رو انجام دادیم که لیدر و سنترش من بودم. دعوا کردم. با مامان و مهدی و بابابزرگ رفتیم کنسرت. چند تا دنس یاد گرفتم. کلی آهنگ خوب گوش دادم. کلی کیدرام و ورایتی شو دیدم. فهمیدم مهم نیست اعتقادات و مذهبم چی باشه من به ارتباط با خدا نیازمندم و خدا رو قبول دارم. و امسال فک کنم اولین بار بود که توی اوقات فراغت دو تا گروه استن میکردم(حال دادxD) ✨هفده✨فردا با هم✨فایتینگ مبینا

     

    امسال هم خوب بخور و بخواب البته بعد از اینکه خوب درس خوندی و ورزش کردیxD دالی

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۳

    این دیگه چه وضعشه

    امروز علاوه بر اینکه روز دختره، آخرین روز شونزده سالگیمه(تا قبل از اینکه آروشا بهم نگه واقعا حواسم نبود) و من باید بشینم زمین شناسی بخونم چون فردا از کل کتاب امتحان دارم، فردا که روز تولدمه باید بشینم دو فصل زیست رو از صفر شروع کنم بخونم، حتی برنامه ریخته بودم برم کتابخونه که بتونم همش رو بخونم، واقعا تا قبل از اینکه با آروشا حرف بزنم اصلا حواسم نبود فردا تولدمه!! 

    استادمون دیروز برامون یک جشن دختر گرفت و چند تا باشگاه دیگه رو جمع کرد، من میخواستم بخاطر درسام نرم ولی ازونجایی که یهویی منو گذاشت لیدر اجرا مجبور شدم برم و ۲ روزمو کامل گرفت چون هماهنگی بچها خیلی سخت بود سمساعسکسکیتی و تقریبا همه کارای اجرا رو خودم باید میکردم. درسام موندن رو دستم الان و واقعا وضعیت بدی است.

    از دو هفته پیش میخوام یک پست آماده کنم راجب این یک سالی که گذروندم ولی هیچی نکردم براش.

    فعلا فقط میتونم بگم فردا ۱۷ سالگیم رو پر میکنم و به طور رسمی وارد ۱۸ سالگی میشم، و نکته جالبش اینجاست که من توی این سن طرفدار سونتین شودم. تنها پوینت مثبت امسالم همین بود.

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲۱ ارديبهشت ۰۳

    روز آموزگار

    مامان توی عکس های جشن امروز دنبال داداشم می‌گشت، بالاخره توی یکی از عکس ها یکم از صورتش مشخص بود، داشت حرص میخورد و به مهدی میگفت خب می‌ایستادی درست ازت عکس بگیرن، یهو گفتم؛ عیبی نداره، ما هم اونموقع این همه عکس گرفتیم و الان هیچ کدومشون رو ندارم پس خیلی سخت نگیرید. 

    نمیدونم برای آروم کردن مامان گفتمش یا مهدی، ولی یکهو خودم غمگین شدم و اومدم تو اتاق.

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۳

    بیانِ عزیزم، این کاربرت خیلی تنهاست.

    بیانِ عزیزم، میخوام برگردم به دوران کرونا. نمیدونم برای بقیه چطوری گذشته، ولی برای من پر خاطره‌ست، گاهی اوقات فکر می‌کنم اگر دنیای مجازی وجود نداشت چطوری می‌خواستم زنده بمونم؟! 

    یک بچه که تازه وارد دوران نوجوانیش شده بود و بالاخره تونسته بود توی مدرسه دوست پیدا کنه، کرونا اومد و بوم! میدونی بیان گاهی فکر میکردم اگر بخواد همینجوری پیش بره و همش توی خونه باشم و درس و درس و درس باشه، زنده میمونم؟! 

    من و دوستام هنوز نوجوونای نپخته‌ای (؟) بودیم، و طبیعی بود هر روز قهر و آشتی. سخت گیری های مدرسه شدیدتر، خونه موندن ها شدیدتر. زنده موندن؟! چجوری؟! 

    یک سرگرمی کافی بود تا نجاتم بده؟ نمیدونم ولی یهو افتادم توی فاز کیپاپ، شاید خیلی ها از کیپاپ شاکی باشن و شاید خیلی ها دیگه رهاش کرده باشن، اما من نمیتونم، گاهی فکر میکنم زندگی من بدون کیپاپ خیلی بی‌روحه. نمیدونم توی زندگی شما چه نقشی داشته، ولی برای من مثل یک منجی بود، شاید بهترین و شیرین ترین اتفاق کرونا برای من برعکس دیگران، کیپاپ در کنار بیان باشه. و انقدر اون روزها بهم خوش گذشته که حتی برای اتفاق های بد اون زمان هم دلتنگم! 

    بیان عزیزم، یادمه وقتی اومدم اینجا، کلی دوست خوب پیدا کردم، دوستانی بودیم که بدون هیچ منت و انتظاری به همدیگه اهمیت می‌دادیم، با هم حرف می‌زدیم، به هم محبت می‌کردیم، و اعتماد زیادی داشتیم.

    وقتایی که توی دنیای واقعی حس تنهایی میکردم به بچه های بیان فکر می‌کردم: 

    "مبینا ناراحت نباش، تو هم دوستای بیانت رو داری. مبینا تو تنها نیستی، تو کلی دوست و هم‌صحبت خوب و بالغ توی بیان داری. مبینا بغض نکن، با دوستات توی بیان حرف میزنی حالت بهتره میشه. مبینا انقدر بخاطر نداشتن دوستی توی دنیای واقعی غصه نخور، تو هزاربرابر بهتر از دوستای دنیای واقعی رو توی بیان داری. مبینا نداشتن دوستی توی واقعیت به این معنی نیست که مشکل داری، به جاش نگاه کن چقدر دوست توی بیان داری! "

    ولی مبینا واقعا آدم اجتماعی نبود، مبینا بشدت درونگرا و سرد بود. مبینا افسرده بود. ولی مبینا برعکس خیلی ها توی کرونا، اجتماعی شد، برونگرا و خونگرم شد، و روابطش توی دنیای واقعی بشدت بزرگ و قوی شده بود، محبوب شد! و این ها رو همش مدیون کیپاپ و خانواده بیان هست. 

     

    اما این روزها؟! خیلی بدتر داره می‌گذره، دیگه نمیتونم اجتماعی باشم، نمیتونم لبخند بزنم، نمیتونم شاد باشم، نمیتونم ارتباط برقرار کنم، ضعیف شدم، میترسم، منزوی شدم، حساس شدم، و هر کی از کنارم رد میشه بهم حرف میزنه و تیکه بارونم میکنه، و مهم تر از همه دیگه هیچ دوستی ندارم که نجاتم بده. 

    میخواستم دوباره به بیان و کیپاپ پناه ببرم، بیان که داره خالی میشه ولی کیپاپ هست.

    می‌دونید چرا کیپاپ انقدر برام محترمه؟! چون اونجا کسی ازم انتظاری نداره، کسی بی‌دلیل من رو تخریب نمیکنه، کسی بی‌دلیل بهم توهین نمیکنه، کسی بی‌دلیل از من بدش نمیاد، برعکس دنیای واقعی.

    می‌دونید من از وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم سر کار بودن(البته به جز شیش ماه اول که مادر گرامی مرخصی زایمان بودن)، هیچوقت برای من وقتی نداشتن و ندارن، شما اگر الان از پدرم بپرسید که مبینا چند سالشه، یا از مادرم بپرسید تا حالا چند بار رفتی مدرسه مبینا برای گرفتن کارنامه‌ش، هیچ جوابی ندارن که بهتون بدن:) بذارید صادقانه بگم من خودم بزرگ شدم، و توی شهری زندگی میکنم که بشدت از لحاظ فرهنگی و فکری توش فقر وجود داره، نمیخوام بگم آدم خاصی هستم یا فلان، ولی یادمه از دوران مهدکودک هم هیچوقت با کسی سازگاری نداشتم، هیچوقت نتونستم خودم رو با مردم اینجا وفق بدم، و بخاطرش آسیب روحی و روانی زیادی نصیبم شده. دوران راهنماییم رو توی یک شهر دیگه درس خونده بودم و بنظرم با تمام تلخی هاش شیرین ترین دوران زندگی من بوده. اما دوباره به این شهر کوفتی برگشتم، و روزهای بشدت سختی رو میگذرونم. همیشه تایم کوچیکی از روزم رو میذارم پای کیپاپ تا این رفتار هایی که اینجا باهام میشه رو بشوره ببره. هیچوقت فکر نکردم که کیپاپ باعث شده وقتم تلف بشه، چون خیلی چیزها رو از کیپاپ و کیپاپر ها یاد گرفتم که خانواده برای آموزششون به من وقتی نداشتن.

    پ.ن: نمیدونم برای تولدم آرزو کنم که بیان دوباره زنده بشه، یا دنیای واقعیم تموم شه.

     

    و در آخر، دوستای بیانی، امیدوارم الان هر جایی که هستید، برعکس من، روزهای خوبی رو بگذرونید. 

    با آرزوی بهترین ها، مبی.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۲۹ فروردين ۰۳

    ترکم نکردی پس رهایت می‌کنم.

    ناری، می‌دونی چرا انقدر محکم بغلت می‌کنم؟ چون میدونم این آخرین بغل تو و منه. همش میگی نمیری اگر بری برمیگردی، اما ازت خواهش میکنم هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت برنگرد. همش می‌خوای بهم بفهمونی که برات مهمم، میدونم ناری، خیلی زیاد میدونم، اما اینجا بودنت آزارم میده. نه اینکه تو یا رفتارت یا حرفات من رو آزار بده، برعکس، تو لطیف‌ترین رفتار و شیرین‌ترین گفتار رو داری، اما دنیای من خیلی تلخه، تحمل این همه زیبایی رو نداره. توی دنیای من چیزی جز نفرت و کینه پرسه نمیزنه. میگی برات مهم نیست، میگی کنار من هیچ چیز برات مهم نیست. متاسفم ولی برای من مهمه، من خسته‌م از ترسی که حتی توی خواب هم درونم شعله‌وره. می‌ترسم، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد، برعکس تو. موجودات دنیای من رحم ندارن. لطفا بترس، اونا مثل من نیستن، با شنیدن آوای صدات آروم نمیشن، وقتی خوابی قرار نیست فقط به مژه های بلندت زل بزنن و آروم موهاتو نوازش کنن. اونا فقط بلدن با چشمای بی‌روحشون لبخندات رو پاک کنن، با حرفاشون روحت رو تیکه پاره کنن، لطفا بترس! اونا شب هلالی چشمات رو ابری میکنن، ازت خواهش میکنم فرار کن! موجودات اینجا وحشی‌ان چرا اینو نمیفهمی؟ چرا وایسادی و همش منو نگاه میکنی؟ میگی هنوز سیر منو نگاه نکردی، هنوز اونجوری که باید با من قدم نزدی. باشه تا دم در دنیای خودت باهات قدم میزنم و هر چقدر میخوای منو نگاه کن. میگی بهت قول دادم یک شب زیر نور ماه بخوابیم اما عملیش نکردم. میگم ماه من تویی. میگی توی دنیای خودت تنهایی. میگم ولی اونجا جات امنه. میگی امن ترین جا برات پیش منه. چیزی نمیگم.

    ناری دروغ نمیگه. فقط میتونم گریه کنم، نه، گریه‌م هم نمیاد. به زمین زل میزنم، آروم زمزمه میکنم "بودن یا نبودنمون، همش درده."

    با دستای ظریف و سفیدت سرمو بالا میاری و به چشمام زل میزنی، میگی نبودن دردش بیشتره، نه،نه، خواهش میکنم بس کن! 

    تو هم نمیتونی منو درک کنی، من شرمندم برای انتخاب هایی که دست من نیست، من پشیمونم، من ضعیفم، من تنهام و تنها میکنم، من زیبا نیستم، برعکس تو! اصن چرا من و تو؟ تو نمیتونی درک کنی، چون تو قوی هستی، تو شجاعی، تو مهربونی، تو زیبایی! اینجا هیچ چیز جز درد و گریه نداره برات، میگی عشق من برات کافیه، نه کافی نیست من هر چقدر به تو عشق بدم این دنیا ده برابرش رو ازت میگیره و پس نمیده. 

    با دردی که تمام وجودم رو داره فلج میکنه دستتو رها میکنم اما تو محکم گرفتیش، نگاهت میکنم، بغض میکنم، سرت رو میبوسم و آروم دستم رو از لای دستات آزاد میکنم، به تو پشت میکنم و می‌رم، رهات می‌کنم. 

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲

    کتاب، فیلم، افسردگی، تفریح، همه یا هیچ؟!

    میدونید همیشه فکر میکردم چون یک رزمی کارم، میتونم از خودم مراقبت و دفاع کنم، ولی بعد از اون اتفاقی که برام افتاد (و ترجیح میدم جایی ننویسم و برای کسی تعریفش نکنم) اعتراف میکنم که خیلی می‌ترسم و همه چی به این آسونی نیست.

     

    آزمون دان ۳ رو بدون هیچ آمادگی قبلی قبول شدم، یادمه بیشتر از ۶ سال پیش بود که آزمون دان ۱ داشتم و کل تابستون رو براش تمرین کردم و روز آزمون هم کلی استرس کشیدم، اما این بار ۱۰ روز قبل آزمون تصمیم گرفتم شرکت کنم و فقط یک هفته تونستم تمرین کنم و روز آزمون به آخرین چیزی که فکر میکردم قبول یا رد شدنم بود.

    توی اون یک هفته قبل آزمون یک آسیب شدید به آسیب های قبلیم اضافه شد و دکتر بمدت یک ماه از باشگاه رفتن من رو منع کرد، وقتی بهم گفت باشگاه نرو انگار یک سطل آب یخ روم ریخته بودن، کل مسیر داشتم به این فکر میکردم که اینجوری روتین زندگیم تغییر میکنه و این قرار نیست یک تغییر ساده باشه.

     

    وقتی باشگاه رو کنسل کردم وقت زیادی برای درس خوندن باز شد برام، پس زمان بیشتری توی کتابخونه می‌مونم، اما چیزی که نباید اتفاق افتاد؛ کتابخونه تبدیل شد به خونه اولم، و خونه شد جایی که ازش فراری‌ام. بچهای کتابخونه شدن خونواده موردعلاقم، و خونواده خودم شدن غریبه. همینقدر ساده و عذاب آور. 

    یکهو به خودم اومدم و دیدم مبینای منزوی توی مدرسه داره با افراد بزرگتر از خودش میگرده، مبینا داره احساساتی رو که نباید تجربه میکنه، مبینا بالاخره هدف پیدا کرده، مبینا دروغ میگه، مبینا بیش از اندازه محبوبه، خیلی ها میخوان به مبینا آسیب بزنن، خیلی ها میخوان با مبینا ارتباط برقرار کنن، مبینا میترسه، مبینا دوست داره ریسک پذیر باشه، مبینا نمیخواد احساساتش رو بپذیره، مبینا خسته‌ست ولی خوشحاله.

    خلاصه تحت تاثیر جو کنکوریای کتابخونه و البته برنامه ریزی که برای تفریحاتم کردم یک مدت خیلی درس میخوندم، ولی یک گند زدن شیک و مجلسی تو آزمون آخر هفته کافی بود که به خودم بیام و بگم؛ پس چرا تلاشام بی نتیجه بود؟! واقعا حالم گرفته بود.

    خیلی سریع توی یک روز خودمو جمع و جور کردم و گفتم عیبی نداره، این سری فرق داره و به تفریحاتی که قرار بود بعدش انجام بدم فکر کردم. 

    من برای اون بیرون رفتن و کارای دیگه ای که قراره انجام بدم، از سه هفته پیش برنامه ریختم، هر روز بعد از هر پارت درس خوندن بهش فکر میکنم، به آدمایی که قراره ببینم، جاهایی که قراره برم، حرف هایی که قراره بزنم و...

    و امروز خیلی شیک خانواده گفتن کنسلش کن. همه چیِ‌ من همینقدر ساده‌ست برای اونا. باشه حرفی ندارم. ولی امیدوارم بعدا وقتی من هم همینجوری به مسائلشون اهمیت دادم درک کنن. اگرم نکردن به درک.

     

    هنوز هیچ وعده غذایی نخوردم، از صبح تا حالا با چندونه بیسکوییت سرپام، به مامان گفتم شام رو بذاره توی یخچال چون اشتها ندارم. 

    طبق برنامه ‌ای که ریختم فردا نمیرم مدرسه، میخواستم زود بخوابم و فردا صبح بشینم خونه درس بخونم، اما الان نیاز دارم اول خودمو آروم کنم. نمیدونم شاید دو قیمت باقی‌ مونده سریال رو ببینم یا بشینم ناناتور رو تموم کنم یا تودو قسمت جدید بذارم یا کتاب جدیدی شروع کنم؟!  واقعا هیچ ایده‌ای ندارم چی کار قراره بکنم.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۸ اسفند ۰۲

    می‌دونید حتی آدم‌هایی که عقل و منطقشون روی احساساتشون و بروزش کنترل کامل داره هم خسته میشن، ممکنه احساس پشیمونی و شکست کنن، حتی ممکنه بخوان این وضعیت رو تغییر بدن...

    فقط میخوام بدونم چرا من نمیتونم این کارو کنم؟! گاهی واقعا ازینکه نمیتونم درون خودم احساساتی رو پیدا کنم یا اینکه نمیتونم یا نمیخوام محبتم رو ابراز کنم خسته میشم و می‌برم. 

    اینکه برای تغییر خودت کلی تلاش کنی ولی بدون اینکه خودت بخوای مقصر شکستت خودت باشی و بعد خودت رو با این دیدگاه که "این برای آینده تو بهتره و تو بعدا سپاسگذار میشی" آروم کنی، چرا این باید انقدر حس خفگی بده؟! 

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۰۲

    libraryhood

    مبینا: الان میری کتابخونه؟!

    _اوهوم، تو نمیای؟! 

    مبینا: شاید یک روز امتحانش کنم.

    _خوشحال میشم.

     

     

    _خانم جادران نور اینجا واقعا کمه، میشه لامپ بیشتری بذارید؟! من دیروز کور شدم!

     

     

    _ من بخش کودک رو خیلی دوست دارم.

    _چرا؟! 

    _چون حس کودک بودن بهم دست میده، و البته اینکه نور طبیعی داره و دور تا دورت قفسه کتاب هست بی‌تاثیر نیست.

     

    _خیلی دوست داشتم چایی های اینجا رو امتحان کنم.

    ستایش: چرا؟! 

    _وقتی بچه ها میخورن انگار خیلی بهشون میچسبه.

    ستایش: هه.. اینجا هیچی نمیچسبه! 

    _انقدر فشار روته؟! 

    ستایش: اوهوم. آدم از چی اینجا میشه خوشش بیاد؟

    پریسا: ولی من جمع های خودمون رو خیلی دوست دارم.

    .

    .

    _من بازم میخوام تو هم میخوری برم فلاکس رو بیارم؟

    یاسمن: اره.

    _ فک کنم این سومین لیوانیه که میریزم.

    _چای و قفسه های کتاب توی انباری.

    یاسمن: وای ناخونام...

     

    نرگس: چرا تنهایی رفتی؟

    _اشتباه کردم.

     

    _ تو کی رفتی سرم زدی؟!

    سارا: تو گربه رو نگاه کن.

     

    _وای من عاشق این هوام.

    یاسمن: تو که نمیخواستی بیای! 

    _مرسی که مجبورم کردی بیام بیرون.

     

    یاسمن: اگر تاریخ رو پاس بشی برات جایزه می‌خرم.

    _تو فقط بگو بالای چند بگیرم! 

    یاسمن: ۱۸.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۲۵ بهمن ۰۲

    دوبادو واری واری

    آروشا میگفت این عکس وایب من رو میده، دروغ چرا خوشم اومدxD این پست هم پر از خزعبلاتی راجب خودمه.

    از وقتی اومدم دبیرستان، انقدر به دکتر و متخصص برای مشکلات مختلف مراجعه کردم که دیگه حالم از خودم بهم میخوره:[ 

    شاید بگید بخاطر استرسه... شاید تا پارسال صدق میکرد، ولی دیگه از یک جاییش به بعد واقعا ربطی نداره.

     

    کارنامه گرفتم، اکثر نمره هام قابل پیش‌بینی بودن، بجز نگارش و تاریخ، نگارش بهم ۱۹/۵ داد و تاریخ ۲۰ شدم. باید به یاسمن بگم یادش نره جایزمو بده، قرار بود اگر تاریخو بالای ۱۸ بگیرم برام یک چیزی بخره. 

     

    مدیر بهم گفت: مبینا دیروز داشتم بهت فکر میکردم، تو خوبی؟ دیگه مثل قبل سرحال نیستی.

    بهش گفتم : خوبم، فقط یکم جدی تر شدم نسبت به درسم.

    دروغ نگفتم ولی همه چیز رو هم نگفتم، فقط درحدی گفتم که حس میکردم از نگرانی درش میاره.

     

    برای یک ماه باید باشگاه نرم، البته مشخص نیست شاید مجبور بشم این وقفه رو طولانی تر کنم، فقط امیدوارم افسردگی نگیرم. این یعنی دو هفته باقی مونده از لیگ رو هم نمیتونم شرکت کنم و دیدن کراشم هم پَر. از مسابقه ندادن خوشحالم البته، اونقدری خوشحال هستم که ندیدن کراشم نمیتونه غمگینم کنه.

     

    تو این مدت فهمیدم گاهی یک سری اتفاقات بد و ناراحت کننده میتونه کمکم کنه که راهمو پیدا کنم، بعد از شنیدن یک سری حرف ها از یک سری افراد بالاخره فهمیدم چی میخوام از زندگی، شاید راهی که کمک میکنه ازشون دور بشم و بتونم شروع بهتری داشته باشم(؟). به علاوه بیشتر خودمو شناختم.

     

    گاهی فکر میکردم لذت بردن از تنها انجام دادن کارها خیلی برای من صدق نمیکنه و همیشه از تنها بودن میترسیدم، ولی واقعیت این بود من هیچوقت تنها کاری رو انجام ندادم، ولی وقتی انجام دادم، فهمیدم من واقعا باید تنها باشم اگر میخوام از زندگیم لذت ببرم و حس آزادی کنم.

     

    دوست دارم برم توی یک کلبه وسط جنگل همش کیدرام ببینم و کتاب بخونم.

     

    شاید تا یک سال پیش هم از بغل کردن بدم میومد، اما الان مهم نیست کی باشه و کجا باشه، بغل خونم بیفته سریع از یکی میخوام بغلم کنه؛[ به قول یکی از بچهای کتابخونه انسان برای زنده موندن به روزی حداقل ۴ عدد بغل نیاز داره. 

     

    روابط اجتماعیم خیلی گستردن، ولی ضعیفن یا بهتره بگم همونقدر هم حریمم رو بسته نگه داشتم. با همه آدم ها می‌تونم حرف بزنم و لبخند بزنم، اما به مدت کوتاه و در حد محدود. 

     

    با آدم بزرگا و افراد همسن و سالم نمیتونم خوب ارتباط برقرار کنم، شاید چون مطمئنم که نمیتونن بهم کمکی بکنن، ولی برعکس از حرف زدن با افرادی که با اختلاف کمی ازم بزرگتر هستن (شاید حداقل ۲سال) خیلی لذت میبرم. یا بهتره بگم افرادی که میتونن درست راهنماییم کنن برای ادامه مسیرم و تا حدودی بخاطر نزدیکی سن میتونن درکم کنن.

     

    برنامه هام خوب پیش نمیره، خب دلیلش واضحه خستگی امتحانا اونقدر بود که بخاطرش کلی لهو و لعب کردم(یکم فیلم دیدم) و عقب افتادم از درسام.

     

    چطور بعضیا دوست دارن دانشگاه شهرشون درس بخونن تا نزدیک خانواده باشن؟! من یکی از بزرگترین دلایلم برای دانشگاه رفتن دوری از خانواده و رفتن از این شهر نفرین شدست.

     

    یک مقاله راجب نشانه های کسی که در دوران بچگی دچار کمبود محبت بوده خوندم، ازینکه این همه ویژگی یک جا از خودم میدیدم دچار شوک شدم، البته طبیعیه برای بچه‌ای که از ۶ ماهگیش میرفته مهدکودک، و خانوادش همیشه سرکار بودن. یادمه بچه بودم خانمی که ازم مراقبت میکرد رو از مامانم هم بیشتر دوست داشتمxD اتفاقا چند وقت پیش دیدمش، بهش میگم خاله نسرین، یک دختر کوچولو داشت، روبه دخترش به من اشاره کرد و گفت ببین مامانمی این دختر اولمهxD خیلی کیوت بودمسپینیمیㅠㅠ 

     

    من اول سال کلی ذوق داشتم برای اردوی مدرسه، ولی قرار نیست برم، چون دیگه کسی رو ندارم که بخوایم اونجا با همدیگه وقت بگذرونیم.

     

    نمیدونم دوستام (سابق؟) چی میگن چی میکنن الان چجور آدمی هستن، با اینکه حرفی یا حرکتی ازشون ندیدم اما بعضیاشون حس خوبی به من نمیدن، دست خودم نیست ولی نگاه کردن بهشون حس خفگی و بدی رو به من میده. 

     

    جدیدا حس آدمایی رو دارم که عشقشون رو از دست دادن:[[[ چرا واقعا؟! این دیگه چه مرحله‌ایه؟؟؟ 

     

    دوست دارم توی ظاهرم تغییر ایجاد کنم، شاید موهامو رنگ کنم؟! هم میترسم خیلی جلب توجه کنه هم دوست دارم انجامش بدم. مامانم میگه ببین الان چی مده، ولی من برام مهم نیست فقط دوست دارم همه کلمو آبی کنم🗿 تو مدرسه داشتم میگفتم میخوام رنگ کنم، یکی(تقریبا مثل سگ و گربه‌ایم) گفت نههه من میمیرم. بله الان برای رنگ کردن مطمئن‌تر شدمxDDD فقط نمیدونم به معاون چی بگم. 

     

    من برای آدمایی که اصن نمیدونم وجود خارجی دارن یا نه، حس دلتنگی دارم. 

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۱۶ بهمن ۰۲

    #افکار_یک_شیرکاکائو

     

    #1

    در دورانی که همه‌ی هم سن و سال هایم یک نفر را عاشقانه دوست دارند یا حداقل یک بار وارد رابطه شده‌اند،

    من به این فکر می‌کنم که اگر روزهای بارانی به کلبه‌ام در جنگل رفتم گیتار بزنم یا ویالون؟!D": 

     

    #2

    یکی بود یکی نبود، یک روز قیلی و ویلی داشتند بادبادک بازی می‌کردند، ناگهان ویلی گفت:« نمی‌دانم چرا بادبادک من بالاتر نمی‌رود.» قیلی گفت:« بادبادک تو دیگر نخ ندارد.» پس قیلی تصمیم گرفت از نخ بادبادکش به ویلی بدهد همین که نخ را برید بادبادک قیلی را باد برد. 
    قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه‌ش نرسیدD: 

     

    3# شیرکاکائوهای دیگه هم از وقتی که شیر و کاکائو بودن همیشه فکر میکردن آینده قراره بهتر باشه؟! به لطف زندگی بیشتر کباب کوبیده هستم تا شیرکاکائو:« 

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷۵ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۱۶ دی ۰۲

    غزلی برای محبت بعد

    ببخشید که انقدر بی‌مقدمه و بدون هیچ توضیحی این محبت بینمون رو تموم کردم، هیچوقت تقصیر تو نبوده و نیست، تو هیچ کمبودی نداری و بیشترین عشق رو به من دادی، به گذشته که نگاه میکنم به وضوح می‌بینم که خیلی از اولین های خوب رو با تو تجربه کردم، آرزوها برای این دوستی داشتم و داشتی، تو در نظر من زیبا بودی و هستی، هنوز هم نمیتونم توضیح بدم چرا و برای چی، فقط ازت میخوام درک کنی. 

    این رو بدون برای از سرگیری محبتم به سوی غزل در بعدهایی نزدیک لحظه شماری می‌کنم. دوست دار تو دوستی بی‌غزل.

     

    پ.ن:امروز توی کتابخونه یک دختری بهم گفت من خیلی براش آشنام و اولین بار من رو کنار تو دیده. میدونی فقط حس کردم برای بعضی روزها خیلی دلتنگم ولی دستم برای خیلی چیزها خیلی بسته‌ست. 

    پ.ن۲: کاش می‌تونستم این رو نشون خودت بدم.

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۹ دی ۰۲

    بزرگترهای من

    بزرگترها؟! بزرگترهای من فقط از من بچه‌ترن. بزرگترهای من فقط بلدن آرزوها و خواسته های خودشون رو به من تحمیل کنن و کنارش بگن البته تصمیم آخر با خودته و وقتی دیدن تو موفق نشدی یا بریدی جوری بزنن توی سرت که دیگه بلند نشی. بزرگتر های من فقط میتونن امکانات الان و با گذشته مقایسه کنن هی بکوبونن توی سرت که دیگه چی میخوای تو که همه چی داری؟! بزرگتر های من هر روز بهت میگن چقدر بچه بی‌احساس و کم حرفی هستی، وقتی خودشون تا حالا یکبار نیومدن بپرسن بچه تو حالت خوبه؟! بزرگترهای من دلشون میخواد بهشون احترام بذاری وقتی خودشون صاف صاف راه میرن و توی چشمت زل میزنن و تحقیرت میکنن. بزرگترهای من بعد از ۱۶ سال تازه یادشون افتاده یک بچه ای دارن که باید تربیتش کنن. بزرگترهای من، من رو بی‌نقص می‌خوان. بزرگترهای من انتظار دارن شاد باشم. 

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۶ دی ۰۲

    ?What is the name of this feeling

    وقتی نیستی و بهت فکر می‌کنم انگار که قلبم می‌خواد از جاش دربیاد و نمیتونم دست به کاری بزنم، ولی وقتی روبه‌روم وایسادی و باهات حرف میزنم انگار برام مثل بقیه هستی، معمولی و غریبه. تو کی هستی؟ من برای تو چجوریم؟! مهم تر از همه اسم این حس چیه؟! 

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۲۵ آذر ۰۲

    نارنیای عزیز؛ سرزمین زندگان.

    نارنیای عزیز، همانطور که قرار بود دارم راجب سفرم برایت می‌نویسم، این چهارمین مقصد من هست و اگر از آن زنده بیرون بیایم دو مقصد دیگر در پیش دارم، نمیدانم راجب سرزمین زندگان شنید‌ه‌ای یا نه، اما اینجا برعکس اسمش هیچکس زنده نیست، برای همین میگویم اگر از آن زنده بیرون بیایم... مردم اینجا زنده بودن را در حرکت کردن، غذا خوردن، سالم بودن، خوابیدن و... می‌بینند؛ اینجا هیچکس سلام نمیکند، هیچکس لبخند نمیزند و کسی عاشق نیست، مردم این سرزمین رسما مرده‌اند. فعلا تنها زنده سرزمین مردگان من هستم؛ حقیقتا سالم نیستم، غذا هم نمیتوانم خوب بخورم، خوابم هم نمیبرد، اما من هنوز عاشق توعم، من رنگم فرق دارد.

    آنها هر شب مثل عشاقی مجنون رفتار میکنند و صبح تو را فراموش، اما من شب هاست که عاشقی نکردم و سال‌هاست مجنونم. 

    نارنیای عزیز، خسته هستم، نه از این سرزمین، بلکه از سفر. همیشه امیدوارم مقصد های پیش رو بهتر باشند اما انگار قرار است در مقصد آخر سر از قبرستان دربیاورم، دوست دارم تو را ببینم اما این سفر جای تو نیست، دیدن انسان هایی که فقط رگ و پوست دارند و چشمانشان آسمانی برای ستارگان ندارد برای تو خوب نیست، انسان هایی که می‌دوند و خودشان و من را در زمانی که ساخت دست خودشان است به زنجیر می‌کشند، مردمی که شب می‌بوسند و روز می‌کشند. مردمی که نمی‌خندد و می‌خوابند. دل تو نازک تر از این حرف هاست نارنیای من.

    دنبال من نگرد که مبادا در این هزارتوی طلسم شده گرفتار شوی. دوست دارم منتظرم و عاشقم بمانی، اما افسوس که من نیز عاشق و پایان داستان را می‌دانم، پس منتظر نمان و فاصله بگیر که می‌ترسم در جهنم گناهانشان تو را هم در کنار من بسوزانند. دوستت دارم و برایت می‌نویسم.

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۲۱ آذر ۰۲

    مبینای ده سال آینده

    مبینای ده سال آینده‌ی عزیز، همیشه کلی خاطره و اتفاق هست که دلم میخواد تعریف کنم، ولی نمیدونم چرا جدیدا تا این صفحه رو باز میکنم حس می‌کنم الان این کار اشتباهیه. من رو به خاطر این حس ببخش و کمکم کن زودتر این وضعیت تموم شه. 

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۲۰ آذر ۰۲

    کمی مهربان تر باش.

    لطفا وقتی نگاهت میکنم به من لبخند بزن.

    لطفا وقتی دیدی یکی گریه میکنه بغلش کن، میدونم دوست نداری کسیو بغل کنی، یا ممکنه شخص مقابلت دوست نداشته باشه، اما توی بعضی لحظات بغل کردن بیشتر از حرف زدن ها دل ها رو آروم میکنه.

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۴ آذر ۰۲

    Roses

    I wander all my years

    This journey is not mine

    کلیک

    داشتم از خودم می‌پرسیدم؛ خدایا تو می‌بینی؟! قلب من رو حس می‌کنی؟! بیدار شدم، نمی‌دونم دیده بود یا حس کرد اما مطمئن نیستم این چیزی بود که من واقعا می‌خواستم. 

    کل زندگی من توسط دوز هورمونای نوجوونیم تعریف میشه (اصن نمیدونم چیزی که دارم میگم علمیه درسته نیست؟!) فقط میدونم همه میگن چیزی نیست هورمونای نوجوونیه.

     

    یک سوال؛ اگر می‌دونستید با حذف یا بستن وبلاگتون چه حسی به بعضی از دنبال کننده هاتون دست میده، باز هم این کار رو می‌کردید؟!

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۲ آذر ۰۲

    هوا بهاری است.

    مزارع کلزا کنار راه آهن شهر

     

    می‌روی و می‌مانم. دستانم خالی است، کنار ریل راه آهن قدم میزنم، هوا بهاری است، باران می‌بارد، دلتنگت هستم، شاید هم بیشتر از دلتنگ، از روی ریل ها یکی یکی دو تا دو تا می‌پرم، خبری از قطار نیست، پس ادامه می‌دهم تا به افق برسم. خورشید دارد غروب می‌کند، هوا بهاری است، مزارع کلزا، می‌روم به سمت‌شان، از دور خیلی کوچکتر هستند، ولی از نزدیک هم قد تو می‌شوند. کنار ریل برمی‌گردم، نه مسافری هست و نه قطاری، با نبود خورشید آسمان هنوز روشن است، به سمت کیفم می‌روم و قلم و کاغذی در می‌آورم، شروع می‌کنم به نوشتن؛ 

    امروز ۲۱ دی؛ کنار ریل راه آهن. 

    هوا بهاری است، من دلتنگ هستم برای خودم.

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۲۱ آبان ۰۲

    زمان

     

    ساعت ها گذشته، من هنوز اینجا نشسته‌ام، هنوز به صفحات این کتاب نگاه می‌کنم، بی‌حرکت بی‌صدا می‌مانم، و زمان نیز بی‌صدا حرکت می‌کند. می‌رود و می‌رود. ثانیه ها می‌گذرد و می‌گذرد. لحظه ها از دست می‌دهم، لحظه ها؟! زمان؟! همه چیز یک دروغ ساختگی‌ست، همه چیز یک فرضیه‌ است، ثانیه؟ مگر خودمان آن را نساختیم؟ بشر... بشر می‌گوید دنبال راه حل برای مشکلات است، اما فقط فرضیه می‌دهد و ما را بدبخت می‌کند. اگر ثانیه‌ای وجود نداشت که از تلف کردنش ناراحت شوم، اکنون می‌توانستم با شادی زیر باران خیس شوم.  

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

    آن‌روز خندان آمدیم

    این‌شب گریان می‌خوابیم

  • ۴
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

    واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه برای عنوان

    کلیک

    مبینای عزیز، تو همین یک ماه اول از یازدهمین سال تحصیلیم کلی اتفاق افتاده، کلی نوسانات رو توی خودم حس کردم. لطفا بگو که یک روزی به ثبات می‌رسم، واقعا نگران هستم که نکنه یک وقت این همه بی‌ثباتی رو تا آخر عمرم کنار خودم نگه‌دارم. بخاطر آنفولانزام یک هفته از جمع دوستام دور بودم،ولی بعد حس کردم نیازه بیشتر دور بمونم، نمیدونم چیشد یکهو اینجوری شد، یعنی میدونم ولی اگر بگم قضاوتم نمیکنی؟! میگم، ولی لطفا بد برداشت نکن؛ فقط میدونم یک روز نزدیک‌ترین دوستم دراومد گفت مبینا بیا از هم انتقاد کنیم، و واقعا خیلی خوب برخورد کردم، یا بهتره بگم خیلی خوب برخورد کردیم. اما بعدا رفتم پیش مشاور و گفتم در نظر دوستم من مغرور به نظر میام، و همه چی رو از سیر تا پیاز تعریف کردم و خیلی مراقب بودم چیزی رو از قلم نندازم تا مبادا دوستم رو بد جلوه داده باشم! ولی مشاور گفت تو اصلا مغرور نیستی، دوستت از تو میترسه! واقعا میترسه؟! واقعا من ترسناکم؟! نمیدونم فقط از روز بعدش دیگه به دوستم سلام نمیکردم، دیگه نگاهش نمیکردم، و دیگه حرف نمیزدیم. منزوی شدم. کم کم دیدم نمیتونم این آدم رو تحمل کنم، تا قبل از اینکه خودش بگه متوجه نشده بودم، ولی اون واقعا پرحرفه!!! و من هیچوقت توی زندگیم تحمل آدمای پرحرف رو نداشتم و ندارم!  بخاطر این پست طولانی که قراره بنویسم هم حس بدی نسبت به خودم دارم، من حتی پستای طولانی رو هم نمیخونم، خیلی به ندرت شاید البته!

    تا اینکه یک روز با یک نفر بحثم شد، و بهتره از اول تعریفش کنم؛ قرار بود مدرسه ما المپیاد ورزشی برگزار کنه و کلی رئیس و معاون از اداره دعوت کرده بودن، دبیر ورزش از من و دو نفر دیگه خواست که یک کار گروهی آماده کنیم و بدلیل رده‌م، من رو گذاشت سرگروه. خب روز اول اومدیم تمرین کنیم، یکی از دوازدهمی ها که قرار بود با هم اجرا کنیم و اضافه کنم بعدا هم کلی ماجرا بین من و این خانوم و رفیقاش پیش اومد و نمیدونم میرسم تو این پست تعریف کنم یا نه(؟)، یک زنگ کامل دنبالش بودیم و بعدا فهمیدیم از دست ما رفته قایم شده چون نمیخواد اجرا کنه!!! واقعا پتانسیل اینو داشتم با دو تا دولیاچاگی بزنم مخشو بیارم پایین! ولی فقط بد نگاهش کردم و گفتم:«از اول اینو به خودم میگفتیییی!!!!» و اره، خلاصه یک هفته گذشت و دبیر میخواست آمادگی ما رو بسنجه، که این هم یک ماجرا داشت برای خودش (ماجرا تو ماجرا شد گیج شدم خودم🗿)  دبیر ورزش فهمید ما زنگ کار و نم چی چی بیکاریم و بردمون توی حیاط و مجبور شدیم رژه رو تمرین کنیم، بعدش هم دوازدهمی ها اومدن بیرون، اونا هم به ما پیوستن. خلاصه نیم ساعت آخر بود که از من و خانم y (همونی که قرار بود باهاش اجرا بکنم و از قضا همکلاسی خودم بود) یک اجرای کوچیک بکنیم جهت اینکه دبیر بدونه چقدر زمان میبره! خب بدلیل یک سری مشکلات خودمون دوتایی قرار گذاشتیم هر کسی یک فرم (مجموعه ای از حرکات تکواندو کنار هم) رو جداگانه اجرا کنه، خب جلوی دو یا سه تا کلاس به صورت آزمایشی انجامش دادیم، و خب نمیخوام تعریف کنم ولی همه متوجه بودن من سطحم خیلی بالاتره، خب من به طور تخصصی دو سال فقط پومسه/فرم کار کردم (بدلیل نداشتن روحیات مبارزه/کیوروگی)، وقتی دبیر گفت من علاوه بر تکی یک اجرا گروهی هم می‌خوام، خانم y همش سعی داشت با یک سری توضیحات غیرمربوط (مثل اینکه خانم پای مبینا مشکل داره، ما نمیرسیم و...) خانم رو منصرف کنه، خوب خانم هم به شوخی یکی آروممم زد تو لپش و گفت برو دیگه بحث نکن، و اون لحظه حس کردم دنیا روی سرم خراب شده! چون خانم y غیرقابل تحمل ترین انسان روی زمینه! و این رو فقط من نمیگم، همهههه میدونن و قبولش دارن! به معنای واقعی غیرقابل تحمل و پوفیوز! نمیتونستم بذارم این اتفاق بیفته پس خودم خیلی با لحن مسالمت آمیز و دوستانه دبیر رو راضی کردم به جای یک کار گروهی و دو تا تکی، من دو تا تکی بزنم و خانم y یکی تکی! چون خانم y واقعا انتقاد ناپذیر بود و اگر بهش میگفتم لطفا این حرکت رو اینجوری نزن میگفت نهههه استاد من گفته اینجوریه، اونوقت این استادش اصلا نمیدونه فرم چیه، مننن فرم پیونگ وان رو یادش دادم لعنتی! و اره، رفتم کلاس بهش گفتم دبیرو راضی کردم گروهی نزنیم، ولی نگفتم من دو تا میزنم(چون میدونستم بازم بحث میکنه) و بهش گفتم دقیقا همون حرفای تو رو زدم ولی لحنم فرق داشت و اینکه فلانی فرم کوریو رو خوب تمرین کنیا، خلاصه خیلییییی بهش برخورد، و یهو گفت مبینا تو هم خوب نزدی(لطفا با یک صدای تودماغی بخونید، چون همینقدر صداش جیغ و تو مخه) خیلی بهم برخورد:)))) و نگاه کنید جوریییییی شستمش و سرویسش کردم جلوی بچه ها که حقش بود! اخه زنیکه تو چی میدونی از فرم؟! و بعدش انقدر سبک شدم، که دوباره با قیافه‌ای شاد و شنگول به جمع دوستام برگشتم و گفتم واقعا نیاز داشتم با یکی اینجوری دعوا کنم و خداروشکر آدمش پیدا شد:) 

    خاطره روز المپیاد، ماجرای راهپیمایی دیروز و امروز هم که تنبیه شدیم، سریال لوکی و گروه بندی برای انشا و.. موندن:( شاید پست بعدی؟! نمدانم.

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲

    این نیز بگذرد.

    یک روزی باران می‌بارد،

    آرام آرام می‌شورد غم ها را،

    ساحل می‌گیرد رنگ دریا را،

    این نیز بگذرد.

    کلیک

    مامان می‌گفت این جمله همیشه براش خیلی ارزشمند بوده.

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۱۱ آبان ۰۲

    آبان

    به وقت آبان، در بی‌مهری به سر می‌برم.

  • ۱۲
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۱ آبان ۰۲

    ریاضی فیزیک تاریخ

    بالاخره ۲۰ تست فیزیک رو زدم و کتاب رو بستم، با اینکه این روزا زیاد لای این کتاب رو باز نکردمو باید بیشتر کار میکردم اما بعد از آخرین تست با خوشحالی بلند شدم رفتم سراغ جزوه ریاضی، الان ریاضی رو بیشتر دوست دارم؟!اره ولی فقط الان. ریاضی و فیزیک.. محاسبات شیمی؟! وای نگو سر مسائل شیمی با تک تک سلول های بدنم از اعداد و حساب و کتاب متنفر میشم!!

    فیزیک رو هم دوست دارم ولی دو تا آزمون آخر درصدام پایین بودن و تا درصد بهتری نگیرم فقط بلدم آقای کولن رو لعنت بفرستم و هی بگم آخه بی‌پدر الان بدست اوردن اندازه قطر مربعی که روی هر راسش یک الکترون گذاشتی که از قضا هم بارشون مشخص نیست و باید از قانون قیثاغورس استفاده کنم تا بدستش بیارم، دقیقا تو کدوم بخش زندگی کوفتیم قراره کاربرد داشته باشه؟!!!!! 

    ریاضی؟! سعی میکنیم با هم کنار بیایم، پارسال به لطف دبیر ریاضیم که جوری ادعاش میشد انگار استاد ریاضی مریم میرزاخانی بوده و اصن مریم رو این زاییده و تمام ریاضی دانا ژناشونو ازین خانم به ارث گرفتن، عدد میدیدم میوردم بالا. آخر سال هم بهم میگفت مبینا حس میکنم تو ریاضی ضعیف شدی، نخیر زنیکه ضعیف نشدم، فقط سرکلاست که میشینم حرف نمیزنم تا یک وقت برای خودم دردسر درست نکنم. خداروشکر امسال دیگه دبیرم نیست وگرنه ترک تحصیل میکردم.

     

    سعی میکنم باهاشون خوب باشم، درس ها رو میگم. از بعضیاشون همین اول بسم الله کلی دلم پره، مخصوصا هم تاریخ، اگر بیشتر از این راجبش حرف بزنم دو روز دیگه جنازمو تحویل خانوادم میدن.

  • ۷
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲۸ مهر ۰۲

    Dear..

    Dear mom, I'm sorry that you could never be friend with me the way you want

    Dear dad, I hope you don't regret having a child like me

    Dear God, I'm tired and confused

  • ۱۰
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۲۰ مهر ۰۲

    سرپرست گویندگان

    سرپرست گویندگان: مهرداد رئیسی

    اگر شما هم اینو یادتونه، شما دوست خوب من هستید.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۱۵ مهر ۰۲

    وای مبینا جدا تو نباید این روزو فراموش کنی (همون رمز همیشگی)

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۱ مهر ۰۲

    I lost the Summer

    این کاربر بدلیل خواب زمستانی، تابستانش را از دست داد.

    کلیک

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۳۱ شهریور ۰۲

    شرایط و رشد ما متفاوته.

    نمیدونم چرا اومدم اینجا رو باز کردم، نمیدونم حسم نسبت به بودن توی بیان چیه، نمیدونم راجب چی میتونم بنویسم، هیچی نمیدونم.

    این روزا به این فکر میکنم که؛ انسان توی سختی رشد میکنه، و تقریبا هیچکس نیست که مشکل و سختی توی مسیر زندگیش نباشه، اگرم فردی باشه بنظرم اون بزرگترین مشکل رو داره، چون هیچ فرصتی برای رشد توی زندگیش بهش داده نشده. برای هر کس زمان و مکان و نوعش فرق داره، یکی که از بچگی یتیم بوده یا یکی که توی بزرگسالی خانوادش رو از دست میده، نمیخوام راجب اینکه کدوم شرایط آزار دهنده تر هست حرفی بزنم چون هزاران شرایط مختلف وجود داره چون هزاران تصمیم گیری باید بکنیم و هزاران هزار انتخاب های متفاوت داریم، فقط میگم سختی ها متفاوتن و انسان ها متفاوت رشد میکنن و قرار نیست همه شبیه همدیگه باشیم. 

    کاش به ظاهر زندگی همدیگه غبطه نخوریم، همه مشکلاتی دارن که ازش بی‌خبریم، گاهی کاملا متوجه انرژی و افکار ادمای اطرافم میشم،زندگی من توی ذهنشون یک لیوانه پره، نمیگم بخش پرش اشتباهه، اما نکته اینجاس که اونا نیمه خالی زندگی من رو نمیبینن.

    مردم فقط نظر میدن و میرن، و هیچ اهمیتی به احساسات شما نمیدن، چون مهم نیست. افراد معدودی هستند که به ما اهمیت بدن و نظراتشون سازنده باشه، اما اگر مشکلات و شرایط اونها هم مثل ما بود نظراتشون هم همین می‌بود؟! همیشه بچه توداری بودم و هر وقت سر کوچک ترین مسائلم با کسی صحبت کردم پشیمون شدم، نه به خاطر نظرات بد یا چیز دیگه‌ای، به خاطر اینکه میدیدم نمیتونم همه شرایطم رو توصیف کنم و راه کار هایی که بهم میدن خیلی با اوضاع من سازگار نیست.

    دیگه دلم نمیخواد راجبشون با کسی حرف بزنم، میدونم دوستا و خانوادم فقط میخوان بهم کمک کنن و قصد بدی ندارن، اما شرایط ما مثل هم نیست. 

    یهویی شد پس نه عکسی هست و نه آهنگی:«

  • ۱۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۲۲ شهریور ۰۲

    fallin flower

    تابستون رو تحمل می‌کنم،

    با بارون ملایم هم خیس میشم.

    کلیک

    غزل می‌گفت که خاله‌ش خیلی اهل برنامه ریزی هست و بهش پایبنده اما وقتی می‌بینه کشش انجام کاراش رو نداره رها و استراحت میکنه چون معتقده سیستم بدن هوشمنده و میدونی کی باید بیمار شه یا قفل کنه.

    یک هفته ای میشه که رها کردم و خیلی هم مفید‌ نگذروندمش. خوبه که آدم بخواد هر روزش مفید باشه، اما گاهی ممکنه به یک بیماری تبدیل بشه؟! یادمه پارسال یک روانشناسی بهم میگفت تو کمال گرایی منفی داری باید درمانش کنی و یک سری حرفای دیگه، متاسفانه بهم برخورد و دیگه به روانشناسی مراجعه نکردم. توی این یک سال خیلی تغییر کردم، مخصوصا توی این یک هفته. دیدم که چطور سیستم بدنم از من پیروی نمیکرد. فهمیدم خودم از خواسته هام مهم ترم. گاهی نیاز به تنوع و استراحت هست. بیمار شدن بخشی از روند زندگی هست که باید طی بشه، و به کمک مامان یاد گرفتم بهش فکر نکنم تا دردش کمتر بشه.

    این آهنگ رو تو این هفته زیاد گوش دادم،خیلی بی‌دلیل همش تو خونه بودم شاید ندیدن بعضی افراد برای مدتی بهتر بود. دیگه مهم نیست عنوان های پست هام رو به اسم تو بزنم چون تو اول و آخر باید همه رو بخونی. اینکه وقتی نیاز داری من میتونم با تو حرف بزنم ولی الان که من بهت نیاز دارم نیستی میشه گفت ناراحت کننده‌ست؟! 

    برداشتم از فالین فلاور این بود که گل هایی که گلبرگ هاشون می‌ریزه، دوباره هم شکوفه میزنن.

    لطفا تو بیشتر مراقب‌ خودت باش، سبزیجات و تنقلات زیاد بخور، عکسشون رو هم برا مامان بفرست تا خیالش راحت شه میخوری:[  سلامتی تو بخش بزرگتری رو نسبت به علم و یادگیری توی زندگی شامل میشه، بخاطر اشتباهاتت خیلی غصه نخور چون تو همه‌چیز رو نمی‌دونی. هر چقدر هم کتاب و مقاله بخونیم و با آدمای آگاه معاشرت داشته باشیم و اخبار گوش بدیم باز هم نمیتونیم راجب یک چیز با قاطعیت حرف بزنیم چون هنوز خیلی چیز ها رو نمیدونیم. این هفته یک سریال(قهرمان محله) از نم کجا پیدا کردم و دارم میبینم، شاید نکته اخلاقی خیلی بارزی توش نباشه یا خیلی قوی و با کیفیت نباشه ولی خب ژانرش رو دوست داشتم و نقش اصلیش هم خوشتیپهD": دیگه حس نمیکنم وقتم رو تلف کردم، به هر حال نیاز نیست توی استراحت و تفریحات دنبال یادگیری مفاهیم اخلاقی یا آموزشی باشم، گاهی نیازه به مغزم و روحم استراحت بدم.

    اینکه خسته میشم باعث میشه به این فکر کنم که من واقعا کاری رو که دوست دارم انجام میدم؟! اینکه توی همه چیز خوب باشی باعث میشه به هیچ چیز علاقه‌مند نشی؟! اینکه میتونم علایقم رو براساس شرایطم تعیین کنم چیز خوبی هست؟! علایق ما قلبی هستن، پس من قلب ندارم؟! من فقط فکر میکنم این درست ترین مسیری هست که توشم. کاش میتونستی بهم بگی چقدر درست فکر میکنم.

  • ۹
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۱۱ شهریور ۰۲

    سلام به مبینای ۱۰ سال آینده p3: ...

    اگه این نامه رو میخونی و هنوز زنده‌ای، سلام. 

    ولی من دارم تموم میشم، پس خداحافظ.

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۸ شهریور ۰۲

    سلام به مبینای ۱۰ سال آینده؛ اُمید.

     

     

     

    حقیقتا وقتی می‌خواستم برای ادامه تحصیلم به شهر خودم برگردم خیلی دچار تردید شده بودم، چند سالی می‌شد که بچه های اینجا نتایج چندان مطلوبی نمی‌گرفتن، و حس این رو به من می‌داد که این شهر نفرین شده‌ست. مخصوصا مدرسه ای که من الان توش درس می‌خونم، اکثریت دانش آموزاش یازدهم یا دوازدهم جذب مدارس غیرانتفاعی میشن و چند سالی هست که خروجی چندان جالبی نداره. ولی تیزهوشانی که رها کردم هر سال نزدیک ۱۵ پزشکی می‌داد و دوستام همش پزشون رو می‌دادن. ولی خب اینجا جمعیت و امکانات خیلی کمتر از اونجاست پس شاید مقایسه کردن درست نباشه.
    خلاصه من همیشه تردید و حس بدی نسبت به این قضیه داشتم تاااااا نتایج کنکور امسال شهرمون:)))) امسال بالاخره اون نفرین شکسته شد:))))) رتبه تک رقمی انسانی، رتبه دو رقمی ریاضی و تجربی، نزدیک ۱۰ تا رتبه ۳ رقمی تجربی:))))))))) در صورتی که سال گذشته فقط یک، دو رقمی انسانی و یک، سه رقمی تجربی داشتیمㅠㅠ و این قضیه نه تنها اون حس بد من رو از بین برد بلکه به خودم و دوستام کلی انگیزه و امید بخشید:))))) و برای اولین بار انقدر دیدم به این شهر خوب شدهㅠㅠ 
    به امید آینده‌ای درخشان تر که من و دوستام برای این شهر رقم بزنیم.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۴ شهریور ۰۲

    سلام به مبینای ۱۰ سال آیندهP2؛ Can you feel it?!

    آهنگی که اخیرا زیاد گوش میدم.

    مبینای عزیزم من برای خوشحالی تو خیلی تلاش می‌کنم. لطفا بهم بگو چقدر حسش می‌کنی؟! امیدوارم به اندازه خستگی‌های من برای تو قابل لمس باشه.

     

    پ.ن: دو تا نامه طولانی برات نوشتم تو لپتاپ اما زیاد دوسشون ندارم و اینکه فعلا حوصله ندارم برم سراغ لپتاپ. خیلی براشون وقت گذاشتم و کلی دست درد گرفتم، امیدوارم همونطور که من برای تو وقت میذارم تو هم برای من وقت بذاری. 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۹ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۰۲

    childhood wish

    داشتم به این فکر میکردم آرزوی کودکیم چی بوده، ولی خب همونطور که انتظار داشتم چیزی یادم نمیومد.

    کنجکاوم بدونم آرزوی دوران کودکی شما چی بوده؟!

  • ۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۲۱ مرداد ۰۲

    سلام به مبینای ۱۰ سال آیندهP1؛ سمپاد.

     

    در حال حاضر که دارم این نامه رو می‌نویسم تابستون ۱۶ سالگیم هست و این یعنی مهر امسال وارد کلاس یازدهم میشم. آهنگ.

    توضیحات اولیه: این روزا که شادی بچه ها رو برای قبولی تیزهوشان و نمونه دولتی می‌بینم، یاد خوشحالی خودم برای قبولی توی سمپاد میفتم، برای همین تصمیم گرفتم طی یک یا شاید هم چند نامه کمی راجب دورانی که در این مدارس تحصیل می‌کردم بنویسم.

  • ۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۰۲

    سلام به مبینای ۱۰ سال آینده؛مقدمه.

    سلام به مبینای ۱۰ سال آینده.

    ببخشید خسته تر از اونم که برات موزیک پلیر بزارم، ولی لطفا این رو کنارش گوش بده. (کلیک)

    تصمیم دارم طی این روزها اگر زمانی برای آسایش داشتم خاطرات و روزمرگی هات رو اینجا توی این وبلاگ برات بنویسم، چون حافظه‌ تو روز‌ به روز داره ضعیف تر میشه پس اگر الان هیچ خاطره‌ای از گذشته‌ات نداری نگران نباش، بدون که تو همیشه آینده نگر بودی.

     

    اول از همه امیدوارم به اونجایی که همیشه آرزوش رو داشتی و این روزها داری براش تلاش می‌کنی رسیده باشی، لطفا بهم بگو که انجامش دادی، بگو افراد زیادی رو از مرگ نجات دادی، بگو افراد خوبی به زندگیت وارد شدن، بگو که بالاخره از این شهر افسرده و نفرین شده رفتی، بگو که هنوز کتاب می‌خونی!! اگر فردی زیر دستت جون داد و تو دیگه نمی‌تونستی براش کاری بکنی لطف نذار توی دلت بمونه و اینجا راجبش با من حرف بزن. ممکنه عزیزان زیادی رو از دست داده باشی، اینو بدون دل من هم به اندازه تو برای دوری‌شون سنگینی می‌کنه. اگر هنوز کتاب نمی‌خونی، هر وقت از خونه بابا خواشتم برم کتابام رو برات توی یک کارتون توی انباری می‌ذارم پس لطفا دوباره بازشون کن و بخونشون شاید من رو حس کردی. اما اگر از این شهر نرفتی، لطفا عوضش کن.

    از طرف مبینای ۱۰ سال گذشته.

     

    پ.ن: سعی می‌کنم کامنت های این پست ها رو برات باز نگهدارم. شاید یک روزایی خیلی دلت بخواد با من حرف بزنی.

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۵ مرداد ۰۲

    چالش نامه‌نویسی؛ روز سوم.

    روز نخست؛ برای کسی بنویس که ‌می‌خوای همه چیز رو بهش بگی، اما می‌ترسی.

    در حال حاضر همچین موقعیتی برای من وجود نداره، برای همین اگر مشکلی نیست فعلا از روز دوم شروع‌ می‌کنم.

     

    روز دوم؛ راجع به حرف هایی که هیچوقت به پدر و مادرت نزدی.

    سلام به خانواده عزیزم؛ می‌خوام بابت همه‌ چیز از شما تشکر کنم. از اینکه من رو انقدر خوب تربیت کردید، از اینکه همیشه حمایتم می‌کنید، سعی می‌کنید من رو تحت فشار روحی و روانی قرار ندید و از دیدن سستی و تنبلی من ناراحت می‌شید و در حل مشکلاتم همیشه حامی من هستید. و من رو به خاطر اخلاق، رفتار و دیدگاهم تحسین می‌کنید.

    خیلی خوشحالم که برام کتاب می‌خرید و دوست دارید بچه آگاهی باشم، و همه جوره از لحاظ مالی من رو حمایت می‌کنید، از اینکه در شرایط سخت از من می‌خواید درکتون کنم، و این نشون میده من چقدر در نظر شما بالغ هستم که می‌تونم از بعضی موضوعات مطلع باشم. 

    به خاطر اینکه سعی می‌کنید راجع به یک سری موضوعات با من حرف نزنید تا فکر من درگیرشون نشه، یا برای زمان هایی که به حرف ها و غر های بچگونه من گوش می‌دید، اینکه من رو دختری مستقل و پرانرژی بار اوردید، و برای تصمیماتم احترام قائل هستید، و خیلی اوقات اجازه تجربه کردن شرایط های مختلف رو به من میدید، برای همه‌شون مچکرم.

    خیلی خوشحالم که علایق و استعداد های من هم‌راستا با آرزوهای شما برای من هستش، برعکس خیلی از هم‌سن و سال‌هام من به رشته های پزشکی علاقه‌مندم، فقط خواهشی که ازتون دارم اینه که راجع به دانشگاه بذارید خودم تصمیم بگیرم. من کاملا از برتری دانشگاه های پایتخت آگاه هستم، اما علایق و توانایی من هم باید این رو تایید بکنه، که البته هر دوی این‌ها در گذر زمان متغییر هستند.

    و خواهشی که ازتون دارم، بیشتر برای خودتون وقت بذارید، در کنار من کتاب بخونید، به من مهارت های مختلف یاد بدید (به جز آشپزی و خونه داری:]) ، انقدم نگید ظرفا رو بشور یا جارو کن و بلا بلا بلا خو منم خسته میشم دیگه :/ 

     

    روز سوم؛ برای کسی بنویس که قلبت رو از همه بدتر شکست.

    سلام. دوتامون هیچوقت فکر نمی‌کردیم یک دوستی می‌تونه انقدر عمیق و عذاب آور باشه. و هیچوقت فکر نمی‌کردیم دوستی ها می‌تونن انقدر آسیب زا ، و آدما انقدر آسیب پذیر باشن.

    هر چی بیشتر می‌گذره درد گذشته برای من کمتر میشه، پس الان بیشتر از اینکه حس تنفر نسبت بهت داشته باشم، دلم برات می‌سوزه وقتی می‌بینم بعد از اینکه راهمون از هم جدا شد تو چقدر سقوط کردی، گاهی حس گناه می‌کنم در برابرش پس برای همینه که هنوزم باهات حرف می‌زنم و می‌خوام کمکت کنم ولی تو انقدر غرق شدی که فقط خدا می‌تونه نجاتت بده. 

    خوب یادته که ما چقدر دوستای نزدیکی بودیم، پس من برای پر کردن جای خالیت خیلی کار ها کردم، اولیش همین بیان بود، من تا قبل از اون هیچ اعتقادی به دنیای مجازی نداشتم، ولی میدونی گاهی اوقات یک آدم خیلی جاش توی قلبت بزرگه و وقتی خالی میشه تو برای پر کردنش هم حاضری اعتقاداتت رو تغییر بدی.

    شاید یادت نباشه ولی تو و خیلی دیگه از دوستان همیشه غیرمستقیم یا گاها مستقیم بهم می‌گفتید که قلبم از سنگه، شاید قبلا برام خیلی عذاب آور و مهم بود، ولی الان این برای من مهمه که هر چقدر هم قلب من سیاه و خالی هست باید بزرگترین جاش برای خودم باشه.

    هیچوقت به خاطر از دست دادن تو و بقیه دوستام اعتراض نکردم و نمی‌کنم چون هنوز معتقدم که نشونه‌ای برای ورود افراد مفیدتر و بهتر توی زندگیم هست، و همیشه اینجور بوده، وقتی رفتی من جای تو رو با کلی آدم موردعلاقم پر کردم، البته تو هم همین کار رو کردی، اما من معتقدم هیچ کدومش به اندازه من برای تو ارزش قائل نیست.

     

    منبع و باتشکر از شما بخاطر دعوت.

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲

    خدایا

    خدایا لطفا دو دقیقه زمان رو نگهدار ببینم چه غلطی دارم می‌کنم.

  • ۹
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۲۷ تیر ۰۲

    این کاربر دچار روزمرگی شده است.

     
    به من بگو بی وفا

    فرامرز اصلانی

    Magic Spirit

     اگر نمیدونستید بنده معتاد آهنگ های نوستالژی هستم.

    الان ساعت 12:40 دقیقه بامداده و اینجا هیچکس نیست، فکر میکنم الان راحت تر میتونم غر بزنم حداقل مطمئن میشم کسی ندیده که بخواد ایگنور کنه.

    1- این پنجمین باری هست که سفرمون عقب میفته و جدا دیگه هیچ شوقی براش ندارم، حتی به خانواده گفتم بهتره نریم. هر روزم شبیه هم شده. هی منتظرم یک اتفاقی بیفته که یکم تغییر پیدا کنه ولی نمیشه:(

    2- از همین تریبون از دوستام (در دنیای واقعی) عذرخواهی میکنم به خاطر اینکه من کاملا پتانسیل اینو دارم اونا رو با یک کیپاپر خرخون مثل خودم عوض کنم، مهم هم نیست چقدر صمیمی و نزدیک باشیم.

    3- لطفا تولوخودا دو تا فروشگاه خوب توی کرج و تهران معرفی کنید که خرت و پرت کیپاپ و لوازم التحریر ازش بگیرم.

    4- توی خواب دچار مشکلات بزرگی شدم، روزانه نزدیک 10 ساعت میخوابم(چون بین پارت های مطالعاتیم خیلی خوابم میگیره)، و اینکه خیلی خواب میبینم، شاید هر بار 2 یا 3 خواب. و خواب هام به دو دسته تقسیم میشن یا خیلی پیش پا افتاده و الکین (مثل اینکه ببینی مامانت داره میگه میخوام برای شام کباب تابه ای درست کنم)، یا خیلی عجیب و نسبتا وحشتناکن ( مثل خواب مرگ دو تا از بچه های مدرستون که مرگ خیلی عجیبی داشتن و به مدرسه مربوط بوده). و چیزی که خیلی برام خنده داره بعضیاشون واقعا دارن به واقعیت تبدیل میشن!!! مثلا همون کباب تابه ای دقیقا شبش مامانم اینو گفت و وقتی براش تعریف کردم جهت نقض خواب من یک چیز دیگه درست کرد تا بگه خرافاتی شدم منم حوصله بحث نداشتم و دیگه بهش نگفتم که تو هم توی خوابم صرفا گفتی میخوای درست کنی ولی درست نکردی:| امیدوارم توی ورودیای امسال مدرسمون کسی به اسم اسراء یا کیمیا نباشه، اگرم بود امیدوارم عمر طولانی داشته باشنTT 

    5- از دست مادر و برادر گرامی میخوام برم کتابخون درس بونم، البته بعد از کنکور که خلوته.

  • ۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۱۲ تیر ۰۲

    بالاخره!

    مینگیو خیلی زیباست. من توی سونتین بایس ندارم ولی گالریم شده پر از عکسای این بشر، خیلی زیبایی مرد.

    💚

    نگاه کنید هیچکس به اندازه ایرانسل دزد نیست. لامصب نصف بسته‌م مونده بعد میره آزاد حساب میکنه😑

    💚

     
    believe

    mine
    paul blanco(ft. crush)

    Magic Spirit

    💚

    کی بشه امتحانای دانشگاه و کنکور بچه ها تموم شه جدا دلم میخواد با چند نفر بیشتر در ارتباط باشم ولی بخاطر درس نمیخوام مزاحمشون بشم.ㅠㅠ
    و کی بشه بچه ها دوباره ادیت بزنن!!! و همینطور شیما سرش خلوت شه من جدا دلم میخواد چند تا ادیت از آهنگای مورد علاقم بزنه مخصوصا با نورلند توباتو یتاللیدئرئوزطدرهعسثعلقشئدبㅠㅠ

    💚

    بچه ها ببخشید میدونم به من ربطی نداره ولی میشه لفطا تولوخودا رنگ های سیاه رو برای وب هاتون انتخاب نکنید؟ اخه من وب هایی که قالبشون سیاه هست رو با هم قاطی میکنمㅠㅠ

    💚

    مامانم چند روز پیش رفت یک کتری برقی جدید گرفت، گفتم این برای کیه، گفت برای دانشگاه تو. حس میکنم بخوام برم دانشگاه جهیزیه رو هم میده دستم میگه همونجا هم شوهر کن دیگه اینم جهیزیه‌ت.

    💚

    بالاخره به ما هم کارنامه دادن. واکنشم انقدر عجیب بود خودم میبینمش خندم میگیرهXD (کلیک) خیلی نگران عربی بودم، تقریبا هشتاد درصد فرجه ریاضی رو داشتم عربی میخوندمxD

     💚

    اوایل که اومدم بیان هدفم پیدا کردن دوست بود. الان هدفم اینه که روزمرگی ها و خاطراتم رو اینجا بذارم و شاید 10 سال دیگه بیام بخونمشون و اینجوری با دیدن خاطرات شاد یا دیدن طرز فکر بچگیم یک دلیل برای لبخند خودم داشته باشم.

    💚

    و در آخر دلم میخواد داد بزنم که تمام شمایی که همسن و سال من هستید لطفا لطفا برای شادی و آینده خودتون تلاش کنید، لطفا خودتون رو درگیر این روابط تاکسیک و دراماهایی که برای سن شما زوده نکنید!!ㅠㅠ لطفا بفهمید نوجوونی هیچ وقت قرار نیست به شما برگرده لطفا تا توی جوونی هستید خاطره خوب بسازید چون بعد از نوجوونی و جوونی دنیا شما رو انقدر غرق خودش میکنه که حتی ممکنه املای شادی و تازگی رو یادتون بره:')

  • ۵
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    دالی (موقت)

    امشب منتظر یک محتوای سم از من و آروشا باشید🤝🏻

    ***

    تشریف بیارید پایین

  • ۸
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲ تیر ۰۲

    این کاربر بشدت درگیر پسران هفده شده است.

    یادگاری؛ ۲۰ خرداد ۱۴۰۲.

    برچسب آدامس خرسیا چقدر بی کیفیت شده:(

     

     
    Darl+ing
    face the sun
    By Seventeen

    Magic Spirit

     

    بله همانطور که در عنوان عرض شد کارات شدم و اینجوری بود که میخواستم تودو ببینم یهو سر از گویینگ دراوردم و یک قسمت گویینگ کافی بود که من رو از لحاظ روحی-فکری کاملا درگیر کنهD": 

    و میخوام برم کره با همه‌شون ازدواج کنم😀 امیدوارم توی زندگی بعدیم عضوی از سونتین باشم🙂

    💛

    از شنبه میخواستم بیام اینجا پست بزارم ولی اصلا فرصت نمیشد نمیدونم چرا واقعا°-° شما امتحاناتون تموم شد؟!

    وای دلم میخواد امسال کلی کامنت و پست بذارمㅠㅠ لطفا شما هم زیاد پست بزارید مخصوصا پستای روزانه نویسیㅠㅠ حتی اگر کامنت نزارم ولی میخونم!!! 

    💛

     امسال برعکس سالای دیگه روز آخر رو ترکوندیم و انقدر عکس و فیلم گرفتیم و خوش گذروندیم که محاله یادمون بره :"""""))))))))

    می‌تونید حدس بزنید من کدومم؟!@_@ از این اعداد استفاده کنید.

  • ۵
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    پس زخم‌هایمان چه؟

    مولانا: پس زخم‌هایمان چه؟

    شمس: نور از محل آن‌ها وارد می‌شود.

  • ۱۰
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۲

    بای پانزده سالگی، های شانزده سالگیD:

    سلام، سلام به خودم، منی که شب های ۱۶ سال تونسته ماه رو توی آسمون ببینه، و دلش میخواد بیشتر و بیشتر ببینهD: 
    سلام به منی که بعد ۱۶ سال بزرگ شدن می‌خواد کوچولو بشه ولی نمیتونه.

    یک سال دیگر هم تمام شد و من همچنان آغازی برای پایانش نیافتم.
    اما در این یک سال چیز های زیادی آموختم، از عشق و محبت خالصانه تا امید بخشیدن با لبخند، از خفه کردن درد و ترس تا خندیدن از اعماق وجود، از داشتن رویای بیداری تا خوابیدن به وقت خستگی.
    در پانزده سالگی چیز های زیادی دیدم و آموختم؛ 
     دیدم که چگونه دوستان نزدیک دور شدند و غریبگان، دوستانِ نزدیک. 
     در این یک سال غم ها و ترس هایم بیشتر از شادی هایم بودند اما خوب فهمیدم که شادی‌هایم چقدر ارزشمند هستند.
    آموختم که چگونه عشق و نفرت بورزم، چگونه دوست بدارم، و چگونه بی‌تفاوت باشم.
    فهمیدم ریشه‌ام چیست و اجدادم آزاده بودند.
    آموختم بخندم. بخندم. نه از برای پنهان کردن غمم، از برای جوانه زدن شادی در دل تو.
    و فهمیدم که هنوز کسانی هستند که مرا دوست بدارند و هرزگاهی دلشان یاد مرا کند، پس می‌مانم و میخندم برای دوستی ها و خودم.
    و بزرگترین درس پانزده سالگی برای من در این بود که تو می‌توانی شاد باشی، مهم نیست که تقدیر برای زندگی تو لباس غم را انتخاب کند یا شادی،این تو هستی که لباس را برتن میکنی، پس یا شادی را بپوش یا برهنه تا پایان دنیا با من برقص:) 

    و من در این سال هم هر روز را می‌خندم برای امیدی که به پایان تمامی غم هایم دارم. 
    و می‌خواهم شانزده سالگی را جوری رنگ آمیزی کنم که تا آخرین لحظات بیداریم، روحم را شاد و جسمم را تازه نگه دارد.
    آرزو می‌کنم امروز هر کسی حداقل یکبار لبخند بزند و در این یک سال بار ها از ته دل بخندند.
    و در آخر آرزویی از ته دل که همیشه همچون رازیست در دل.

    پ.ن۱: نظرات رو باز میذارم اگر صلاح دیدید بهم تبریک بگیدD:

    پ.ن۲: دلم میخواد لینک این پست رو به یک سری از دوستام بدم ولی اسکرین میگیرم میفرستم:دی

  • ۳
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۰۲

    Recent days.

    عجب نیست در خاک اگر گل شگفت

    که چندین گل‌اندام در خاک خفت

    _بوستان سعدی

    این بیت رو توی جزوه ادبیات دیدم و خیلی دوستش دارم؛)))

    حس کردم نیاز دارم یک جایی راجب روزای اخیرم بنویسم، با وجود اینکه تقریبا هیچکی(؟) اینجا نیست ولی بازم ترجیح میدم اینجا باشه.

     

    1_ این روزام به طور خلاصه توی دو کلمه توصیف میشه؛ درس و دوستام. قبل از تعطیلات به مامانم پیشنهاد دادم گوشی رو ازم بگیره، متاسفانه بخاطرش خیلی بی‌اراده شده بودم. ولی مادر گرامی زیاده روی کرد گفت میفروشش تا فکر اینکه بهم برگردونش هم به سرم نزنه:]

    2_ الان گوشی مامانم رو استفاده میکنم، و قراره استفاده از این رو هم کمتر کنم، با حذف تلگرام:» 

    3_ می‌دونید من واقعا یک بچه خرخون بودم و هستم و بنظرم هر کی درمیاد به من و امثال من با حالت تمسخر میگه خرخون بدبخت، واقعا انسان منفوری هست و اگر فکر میکنه خیلی آدم گنگیه که خودش خر نمیزنه باید بگم اتفاقا خیلی آدم چیزیه. دقیقا همون چیز.چییییییزززززززز:]

    4_ یکی از بچه های قدیمی باشگاه دوباره داره میاد، و ف*ک چقدر کراش شدههه!! من رو یاد تهیون میندازه! ولی از لحاظ شخصیت کاملا متضادیم:»

    5_ بعد تقریبا سه سال بالاخره میخوام بزارم موهام بلند بشن🥲🥲🥲🥲

    6_ راجب دوستام... میدونید جدیدا انقدر توی مدرسه بهم خوش میگذره که میتونم واقعا به هیچی جز اون لحظات فکر نکنم، با وجود اینکه هر روز امتحان داریم، حتی پنجشنبه ها هم باید بریم مدرسه تا کتابا تموم بشن و دبیرا تند تند دارن درس میدن و هزار تا مشکل دیگه، ولی واقعا کنار دوستام به هیچ کدوم ازینا نمیتونم فکر کنم:))))))))) برای همه دوستای اینجوری آرزو میکنم.

    7_ امروز طبق معمول زنگ آخر خسته بودیم و خوابمون میومد، با اجازتون در همچین مواقعی میریم آب بازی و بله، پایان زنگ ناهار ما سر تا پا آب ازمون میچکه، جوری همدیگه رو خیس میکنیم انگار ارث همدیگه رو خوردیم😭😭😭😂😂💔

    8_ کل این تعطیلات خودم توی خونه تنها بودم. میدونید نمیتونم انکار کنم واقعا خوب بود خیلییییییییییی خوب بود، با آرامش درسم رو میخوندم. نمیخوام ناشکری کنم بخاطر خانوادم یا چی ولی درک کنید واقعا درس خوندن خیلی توی خونه به تنهایی خوبه.

    9_ سه شنبه سر زنگ ریاضی یهو غزل دراومد گفت: اون کره ایه بود که مُرد.. یهو با حالت پشم ریزونی گفتمش: تو هم میدونی؟؟؟ (اخه بچم رسما چیز زیادی راجب کره و کیپاپ و... نمیدونه) بعد ادامه داد: بابا یکی از فامیلامون کیپاپره بعد طرف روز اولش بود که حتی اسمش رو می شنید نشسته بود زااااار زااااار براش گریه میکرد. میگفت نمیتونه گوشی بگیره دستش خیلی حالش بده. وقتی گفتم یک سال فنشون بودم غزل کرک و پراش ریخت، دیدین میگن چشاش از حدقه زد بیرون؟ دقیقا همونجوری، اولین چیزی که ازم پرسید: گریه کردی؟، خب من گریه نکردم و بخاطرش حس عذاب دارم اما دو تا دلیل داشت، اولا خیلی تو شوک بودم، دوما من معتقدم اگر کسایی که توی این دنیا دوسِت دارن بخاطر رفتنت خیلی عذاب و ناراحتی بکشن، چندبرابرش توی اون دنیا از آرامش تو کم میشه، پس سعی کردم خودم رو آروم کنم و خیلی با فکر کردن بهش اذیت نشم و به جاش فقط برای مونبین آرزو کردم روحش در آرامش ابدی  باشه، نمیگم گریه کردن بده اتفاقا خوبه! ولی من فقط به این فکر میکنم که گریه های من هیچوقت نمیتونن اون رو برگردونن به خونه پس براش لبخند میزنم، یا بهتره بگم به جاش لبخند میزنم، دنیا لبخند های زیادی رو از دست داد ولی ما میتونیم یادشون رو زنده کنیم.
    غزل میگفت: وقتی دختر فامیلشون تعریف میکرده بنظرش قضیه خیلی مسخره و چرته ولی وقتی با من راجبش حرف زده حس کرده خیلی ناراحت کننده و تلخ میتونه باشه.

    10_ چیزی که خیلی جالبه من هیچوقت با دوستام راجب علایقم یعنی کیپاپ و کتاب حرف نمیزنم و خب هیچکدوممون مثل هم نیستیم ولی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنم باهاشون حال میکنم و بهشون نزدیک شدم:))))) همیشه فکر میکردم با دوستام باید توی یک سری موارد نقاط مشترک داشته باشم ولی کاملا بی‌ربطه😐😂

    11_ از دوستای راهنماییم خیلی دور شدم، به جز یکی دوتاشون، نمیتونم بگم کدوم طرف شروع کرده به فاصله گرفتن ولی بابتش ناراحت نیستم، من بخاطر خیلیاشون بیشتر از خاطرات شاد، غم و ناراحتی گرفتم.

    12_ دلم میخواد لینک این پست رو به دوستام هم بدمㅠㅠ من دو دلم بدم ندم میترسم پشیمون شمㅠㅠ

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۰۲

    There’s no more stars to find

     

     
    6.18.18

    Album
    Billie eilish

    Magic Spirit

     

     

    And all my love
    و همه ی عشق و علاقه ی من

    Could never bring you home
    نمی تونه تو رو به خونه بر گردونه

     

     

    احساساتم در قفسی هستند که کلیدش دست توست، و من فقط میتوانم رفتنت را تماشا کنم.

    تو که دگر برنمیگردی. پس آرام برو تا بیشتر نگاهت کنم.

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲

    کاش بیدار شم و ببینم همش یک کابوسه)))

    مونبین رفت؟ جدی جدی؟

    یادمه دو سال پیش یک یا دوم فروردین بود که اروها شدم، قبل از اینکه موا بشم. اون سال فلشم رو پر از اهنگای آسترو و توباتو و بنگتن کردم، امروز توی خونه تنها بودم و یکهو یاد فلش افتادم، زدم به تلویزیون و کلی اهنگ گوش دادم، فک میکردم خیلی روز خوبیه، و حدس بزنید چی شد؟ الان اومدم دیدم که مونبین جدی جدی رفت!! 

    فعلا هیچ راه ارتباطی جز بیان ندارم و بیشتر از حد تصور، نیاز دارم غمم رو خالی کنم)))

  • ۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲

    ماه‌ها دوری...

    هر بار که می‌خواستم از تو سخن بگویم، با سرزنش‌ خود را منصرف می‌کردم. من تشنه نوشتن نیستم، تشنه توجه تو هم نیستم، من فقط لبریز از دلتنگی‌‌ام. لبریزم و می‌شکنم. نه می‌خواهم از تو بگویم نه از دلتنگی‌ برای تو، اما من شکسته‌ام و اشک هایم نافرمانی می‌کنند، عقلم قرن ها با تو فاصله دارد، و قلبم ماه‌ها.

    فقط کاش کسی بود برای ماه‌گرفتگی های قلبم رکوع و سجود برود.

  • ۸
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲

    زندگی آرنیکا به روایت عکس.

     

    منبع

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    یازده لبخند 1401

    1- هدیه تولدی که کیمیا و آروشا بهم دادن.

    2- کارنامه نهمم بیست شد.

    3- با غزل،راحیل،مریم،تارا،محیاونیکا دوست شدم و اینکه خیلی پایه جینگولک بازیای مننD": 

    4- ۶ ساعتی که توی کاشان بودم.

    5- با غزل رفتم موزه و بازار برای خرید روز مادر. واقعا یکی از شیرین‌ترین اتفاق هایی بود که برای من افتاد؛)

    6- وقتی با بچه ها تصمیم گرفتیم به جای کافه، بریم قلعهD": 

    7- یک تراز بالای ۷۰۰۰ بدست اوردم، هرچند به قول هلیا از زیر دست خدا در رفته بودxD 

    8- یک دوست قدیمی بالاخره اومد و بخاطر یک اتفاقی ابراز پشیمونی کرد، واقعا منتظرش بودم.

    9- فهمیدم من خیلی آدم سازگاریم.

    10- کامبک srr! انقدر اون روز حالم خوب بود میخواستم بمیرم از خوشحالی، هرچند ام وی میتونست بهتر باشه:"

    11- زنگ زیستی که شش گوسفند تشریح کردیم و من تیکه ششی که گیرم اومد رو چسبوندم به سقف و بقیه هم تقلید کردن و... اون روز برای همه خاطره شدxD

     

    نمیدونم چرا ولی از امسال خاطره‌ زیادی توی ذهنم نمونده، خیلی سال آروم و آرومی بود.

  • ۹
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    my paradise is full of lies.

    امیدوارم زودتر به روزی که مشکلاتم منطقی‌تر هستن برسم.

    پلی کنید.

    💙

    خب سلام حالتون چطوره؟! 

    من خیلی از دنبال کننده هامو نمیشناسم و این اصلا خوب نیست، کاش بیاید آشنا شیم!

    خودم تقریبا ۱۶ سالمه و تایپم هم ISTJ هست.

    💙

    برعکس بچگیم که یک دوست هم نداشتم، الان توی دنیای واقعی دوستای زیادی دورم جمع شدن، اول نمی‌فهمیدم چی‌شد یهو انقد زیاد شدن؟! ولی توسط خودشون جواب رو گرفتم.

    درسته من خیلی سازگار شدم، دیگه با کسی بحث نمی‌کنم، وقتی میخوام صحبت کنم لبخند میزنم، این آخری رو خودم کشف کردم، با لبخند میتونید روی طرف مقابلتون خیلی تاثیر بزارید!! واقعا خیلی چیزا با این لبخند بدست اوردمxD

    💙

    انقدر من و یکی از بچه ها کتابامون رو با هم رد و بدل می‌کنیم، بقیه بچه های کلاس هم ترغیب شدن و کتاب می‌خوننD": 

    💙

    چقد برا پیروز بغض کردم؛) ولی یک ماده دیگه بارداره هنوز امید هست! 

    💙

    اطرافیانم رفتارایی دارن که خیلی من رو آزار میده! فقط میتونم بهطظوری که خودشون نفهمن دهنشون رو سرویس کنم یکم حالم جا بیاد وگرنه اصلا خوشم نمیاد بحث کنم!! واینکه مسلما منم رفتار هایی دارم که اونا دارن تحمل می‌کنن!

    💙

    مدرسه‌مون واقعا مشکلات بزرگی داره، خیلی بزرگ! مامانم گفت سال دیگه از این مدرسه می‌برمت و گوشیت رو هم ازت میگیرم، خبر نسبتا خوشحال کننده‌ای بود!D":

    💙

    نمایش رستم و سهراب داشتیم، من سهراب بودم، داداشم رو بردم نقش بچگی های سهراب رو بازی کنهxD مهدی خیلی شبیه خودمهD:  وای یکی می‌گفت داداشت رو فریز کن تا دختری براش بیارمxDDD

    💙

    جدیدا خیلی چیزای کوچیک برام بی‌ارزش شدن!! 

    قبلا ازینکه اولی همه میرفتم پا تخته سوال رو حل میکردم خوشحال میشدم، الان هیچ حسی به این کار ندارم، ولی این کار هنوز اونا رو خوشحال میکنه، با اینکه بازم اولین نفر جواب رو بدست میارم ولی بعدش سرم رو میزارم روی دفتر می‌خوابم.

    💙

    مدرسه نظرسنجی کرده بود راجب دبیرا و کادر مدرسه، و افتضاح انجامش داد... خلاصه دقیقا همون دبیرایی که ضعفشون بشدت بالاست، کلی بهشون برخورد. دقیقا همون دبیرایی که اول سال اومدن و گفتن ما خیلی خوب تدریس می‌کنیم، دقیقا همین جمله رو خودشون بیان کردن!

    💙

    سر همین قضیه متوجه یک چیزی شدم، نه تنها بین دبیرا بلکه خیلی جاها، انسان های ضعیف به جای تبدیل کردن نقاط ضعفشون به نقاط قوت، سعی می‌کنن با حرف به مردم بگن ما این ضعف رو نداریم! 

    بزارید یک مثال بزنم، مثلا یک دبیر ضعیف، وقتی خودش میدونه توی تدریس و اطلاعات علمیش ضعف داره، به جای اینکه کلاسای مختلف شرکت کنه و خودش هم تست بزنه و منابع مختلف رو چک کنه، فقط بیاد بگه من تدریسم خوبه، من قبلا چه کارهایی کردم، چ کلاسایی رفتم...

    من حتی توی دوستام هم دیدمش!! اونایی که اکثر رفتاراشون خیلی بچه‌گانه بوده، به جای اینکه به فکر رشد شخصیت خودشون باشن، اگر یک تشابه فکری (نمیدونم درسته یا نه ولی منظورم اینه بالاخره ببینه: عهه یک عقیده‌م با یک آدم بزرگ شبیه هه) با یک سلبریتی معروف یا یک آدم بزرگ پیدا میکردن به همه میگفتن!!! 

  • ۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۰۱

    A wish

    داشتم فکر می‌کردم چه آرزویی می‌تونم بکنم که از عشق بالاتر باشه، فهمیدم پول و سلامتی، باور کنید توی این روزگار با پول، امنیت و آزادی و خوشگلی میاد، با سلامتی، شادی و آرامش میاد، و وقتی اینا بیان عشق هم میاد دیگه! خلاصه برای همه‌مون پول و سلامتی آرزو می‌کنم*-*

  • ۸
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۷ بهمن ۰۱

    Into the unknown

     

    هر چی تلاش کردم نتونستم موزیک پلیر بزارمD": ولی قبل از اینکه برید پایین تر این آهنگو پلی کنید (کلیک)

     

    1_ دلم می‌خواهد فریاد بکشم" لطفا با مغز های زنگ‌ زده‌تان به من دستور ندهید."
    2_ دیگر برایم مهم نیست اولویت کسی هستم یا خیر! از اینکه به خاطر من بخواهد از علایقش بزند سخت عذابم می‌دهد.
    3_ اگر آرام و بی‌صدا هستم به این معنی نیست که حال خوشی ندارم؛ اتفاقا بهترین لحظات زندگیم را سپری می‌کنم.
    4_ مادرم می‌گوید حرف بزن، در اینجا و این روزها از حرف متنفرم، هم زدنش هم شنیدنش.
    5_ من خودم را با قوانین وقف می‌دهم، به شما چه؟!
    6_ خسته‌ام، ولی نه می‌خواهم محو شوم و نه می‌خواهم بخوابم، می‌خواهم تا تهش بجنگم اما زمان همیشه من را بازنده صدا می‌زند.
    7_ از بی‌هدفی متنفرم، بی‌هدف نیستم، اتفاقا اهداف زیادی هم دارم، اما آنها احساس تعلق به من ندارند.
    8_ گفتم می‌خواهم کمتر بخندم که خط لبخند نداشته باشم، دروغ گفتم، کمتر خنده‌ام می‌آید.
    9_ اگر تنها راه مستقل شدن و آزادی در بزرگ شدن است، به همان خدایی که می‌پرستند حاضرم کود شیمیایی بخورم تا زود بزرگ شوم.
    10_ اعتقادات من تغییر کرده‌اند، اما یک چیز را هنوز باور دارم، با یاد آن بالایی نه تنها قلبم، بلکه امواج افکارم هم آرام می‌گیرند.
    11_ من عاشق سرما هستم، اما این سرما وجودم را می‌سوزاند.
    12_ روحم من را به جایی هدایت می‌کند که آرامش حد و مرز ندارد.
    13_ دیگر شیرکاکائو نمی‌خورم، می‌خواهم بزرگ شوم.
    14_ عروسک هایم هنوز کنار بالشتم هستند، اما دیگر بغلشان نمی‌کنم، همیشه من آنها را بغل می‌کردم، چرا آنها من را بغل نمی‌کنند؟! ازشان متنفرم.
    15_ یک جایی خواندم کسی که زیاد می‌خوابد افسرده است، ساعت های خوابم کاهش پیدا کرده، پس افسرده نشدم. 
    16_ می‌خواهم فرار کنم، به جنگلی سرد همراه یکی که دوستم داشته باشد و حرف نزند.

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱

    From colored chick to Sunbin

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۳ بهمن ۰۱

    چجوری میتونم شیفته‌ش نشم؟!

    صدایت شیرین به حالت عسل، لبانت رنگین به مانند انار، چشمانت تاریک به مثال شب، لبخندت زلال همچون اشک ابر و موهایت مواج به حالت خشم دریا!..

    .

    .

    .

    با که گویم معشوق پیچک گیسوی منی؟!

    به من میگه معشوق پیچک گیسو؟!:))) بزارید بمیرم:))))

    ندید بدید هم خودتونید.

  • ۱۱
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۱ بهمن ۰۱

    آزادی‌م در دیوانگی‌م خلاصه شد.

     

    در دنیای نفرت انگیزتان

    همواره لبریز از سرورم

    و در میان شما عاقلان 

    ترجیح می‌بخشم دیوانگی را

    :)

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۲۷ دی ۰۱

    تُ

    تو خسته‌ای،
    و این مرا خسته‌‌تر می‌کند.

  • ۱۴
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۹ دی ۰۱

    روزگار یک انسان بشدت مودی 4 (این عنوان ورژن پیشرفته عنوانای قبلیه D": )

    به نام خدا شروع می‌کنم*-*

     

    *وقتی مامان و بابا خونه نیستن

    1- در حال حاضر که شما تا الان یک یا دوتا امتحان دادید باید بگم که ما فردا پنجمی رو می‌دیمP: اصلا هم پز نمیدم:»

     

    2- اولین امتحان دفاعی بود، خب از اول سال زنگ دفاعی رو ریاضی خونده بودیم پس مسلما باید بهمون سوالا رو می‌دادن، چشمتون روز بد نبینه، نود درصد سوالا راجب بسیج بود و «۳مورد از سخنان امام خمینی راجب بسیج را بنویسید» یکی از سوالا بود، وای خدا جواباش:] جواباش انقدر تو فاز تشبیه و استعاره و... بودن که ما اینجوری بودیم (کلیک) :]💔 همه تا صبح عر می‌زدیم جملات سرشار از ادبیات این آقا رو حفظ کنیم :"]

     

    3- امتحان دوم تفکر بود، من قرار بود نهایتا سه ساعت براش وقت بزارم ولی انقدر تو مخ نرو بودن این مطالب انقدر تو مخ نرو بودن که کل روز داشتم تفکر می‌خوندم میفهمید؟! عملا هیچ گو*ی نخوردم جز تفکر:")

    4- وقتی همه جا درگیر مراسم ایام فاطمیه بودن، مدرسه ما مسابقه گذاشت هر کلاسی میز یلداش قشنگ تر باشه برندستD: چون ما دیر فهمیدیم هر کی هر چی داشت اوردxD میز دهم انسانی حرف نداشت، میز ما در برابر مال اونا صفر بود ولی ما میز خودمونو بیشتر دوس داریم تازه چون ما نظافت رو کامل انجام دادیم امتیازمون با اونا برابر شدD:

     

    5- سه تا مدرسه‌ایم کنار هم، برا مراسم صبحگاه مدرسه سمت چپی سرود ملی میزاره، سمت راستی سرود سلام فرمانده، مدرسه ما دعای فرج، تفاوت را با مدرسه ما احساس کنیدxDDD

     

    6- دوشنبه (از قضا من و اون دوتا دوستم غایب بودیم سرانجام کلاس افتاد دست اراذل و اوباش) یک سری کارهای بد از کلاسمون سر زده بود که باعث شد ما حذف بشیم و دهم انسانی برنده جشن یلدا بشن:")💔

     

    7- روز جشن دیدم معاونا و دبیرا دارن کیک می‌بُرَن منم فرصت رو غنیمت شمردم رفتم آهنگ «سوزوم سوزَ» (یک آهنگ دزفولی) رو خوندم و خیلی حال دادxD

     

    8- سوزوم سوز، سوز باریه، اصل کاریه، دوما سوز، عروس سوز، کل مو سوزیم💃🏻💃🏻💃🏻 (کلیک)

     

    9-دبیر ریاضی‌مون می‌گفت حق ندارن امتیاز جشن‌تون رو بخاطر کار بد روز بعدتون صفر کننㅠㅠ 

     

    10- اشتباهات من و غزل سر آزمون قلم‌چی
    غزل: ۲×۳=۵
    من: ۹+۵=۱۶
    محیا: من چرا با شما دوستم؟

    مامانامون:......
    نیکوکار:.....
    طراح سوال:.....

     

    11- باید یک نامه هم برای چیپس سرکه‌ای چی‌توز بنویسم، نمی‌خوام بین شیرکاکائو و چیپس سرکه‌ای تبعیض قائل شم:»

     

    12- دبیر دینی: تقلب حرامه
    من : من توبه کردم بچه ها توروخدا ازم تقلب نخواید عذاب وجدان میگیرم اگه بهتون ندم یا بدم
    غزل : خاک تو سرت:]

     

    13- غزل: مبینا یک سوالو اشتباه نوشتم من چقدر گاوم!
    من: غزل تو یک سوال نیم نمره ای رو اشتباه نوشتی به خودت میگی گاو، اونوقت منی که یک سوال یک و نیم نمره ای رو اشتباه نوشتم در نظر تو چی هستم؟! ://////

     

    14-*ریحانه در حال لاس زدن با من
    خودش : چرا دارم لاس میزنم؟ عوق

     

    15- من بچه بودم ماشین و تفنگ دوست داشتم الان شبا با عروسکام می‌خوابم، چرا هورمونای نوجوونی روی من برعکس دارن اثر می‌کنن؟! 😭😂💔

     

    16- وقتی من از بچه های اکیپ جدا شدم (چون مدرسمو عوض کردم) کلا اکیپ از هم پاشیده شده. مدیونید فکر کنید چون بدون من دیگه بهشون خوش نمیگذره، خوشحالم.

     

    17- آخرین امتحان قلم‌چی که دادم ترازم نزدیک ۱۰۰۰ تا اومد پایین ولی دیگه برام مثل قبل مهم نیست چرا؟! چون امتحان پیش نوبت عربی یک روز کامل سرش عر زدم و تا دیروقت با بچه ها فقط داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم، سعی می‌کردیم عربی حرف بزنیم و... ، انقدر که بهم خوش گذشت اون دو روز انقدر خندیدیم و مسخره کردیم که برام خاطره شد:)))) و تازه اون همه وقت گذاشتن برای عربی ارزش داشت و باورم نمیشد ۲۰ شدم ㅠㅠ 

     

    18- متوجه شدم در مودی‌ترین دوران زندگیم به سر می‌برم!

     

    19- دیگه کلاس زبان نمیرم، چون همه بچه ها خیلی ماست بودن. ولی من آتیشم. استاد هم برعکس هر دانش آموزی که کلاس رو ترک می‌کرد پشت سر من چیزی نگفته ظاهرا:»

     

    20- قلم‌چی اینجا برای بچه هایی که تراز نسبتا بالاتری دارن کلاس مشاوره میزاره و مختلطه، همیشه آقای نیکوکار میومد سر کلاس و همش استرس می‌داد، سری قبل آقایی به اسم دیناروند اومد انقدر خندیدیم که نگم! واقعا خوش گذشت!xD هیچم استرس نداد تازه چند تا ترفند داد نظم‌مون رو بیشتر کنیمD: بعد کلاس هم من و غزل پیاده برگشتیم خونه بازم تو راه کلی به حرفاش خندیدیم😭😂💔

     

    21- رفتم پیش مدیر بهش گفتم دبیر فیزیکمون خیلییییییی بد تدریس میکنه و فلان فلان، روز بعدش دبیر فیزیک سر کلاس برام قلب درست کرد، عذاب وجدان چیه؟! D":

     

    22- غزل : از لحاظ روحی نیاز دارم هفته ای ۳۵ تا تست بزنم
    من : اوهوم
    *منی که هفته ای 30 تا تست هم نمیزنم

     

    23- دبیر زیست خطاب به یازدهمی ها: دیگه باهاتون قهرم نمیام سرکلاستون
    *دبیر زیست در حال بالا اومدن از پله ها
    من : خانم میشه با ما هم قهر کنید؟!
    *دبیر زیست پایین رفتن از پله ها

     

    24- معاون: خیلی غیبت داری روی نمره انضباط تاثیر داره

    محیا: هه مبینا تابستون باید بیای ساکت بشینی نمره انضباط بگیری

     

    25- فاطمه (یکی از بچه های اکیپ متلاشی شدمون) : دلم برای روزایی که توضیح می‌دادی این بحثای الکی رو ول کنید تنگ شده.

    توضیح دادنای من : خجالت بکشید پیرزنای گنده عین بچه نینی های مهدکودکی افتادید به جون هم

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۶ دی ۰۱

    نمیشه کوچولو بمونم؟!

    آدم بزرگ های ما کنار تختشان عروسک ندارند، یا روزی سه بار هوس شیرکاکائو نمی‌کنند، دوست ندارم آدم بزرگ شوم.
    آدم بزرگ ها روی کابینت نمی‌نشینند تا با مادرشان حرف بزنند، می‌خواهم همین‌قدری بمانم.
    آدم بزرگ ها همه چیز را می‌دانند، توروخدا نمی‌شود کوچولو بمانم؟!:(

  • ۱۴
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۵ دی ۰۱

    چجوری مخ منو میشه زد؟!

    خیلی سادست! کافیه بدون اینکه من ازتون بخوام یا ازم بپرسید، خودتون برید یک شیرکاکائو (ترجیحا دامداران) بگیرید برام:">

    +شیرموز هم خوبه ولی میتونید مخچه‌م رو باهاش بزنید نه مخxD 

    ++یکی اینجا فردا امتحان نوبت اول زیست داره، لطفا براش دعا کنید، البته اگه به دعا اعتقاد دارید یا دعاهاتون مستجاب میشن:" تشکر🌹

    +++ آهنگ چشماتو ببند شروین>>>>>>>>

  • ۱۲
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲ دی ۰۱

    Yalda Night🍉

     

    بیدار شو که در شب یلدای نیستی

    در پرده است چشم ترا طرفه خواب‌ها

    بیداری حیات شود منتهی به مرگ

    آرامش است عاقبت اضطراب‌ها

    _صائب تبریزی

     

    یلداتون مبارک گوگولیا^^

  • ۱۰
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۳۰ آذر ۰۱

    می‌خواهم در غروب چشمانت ذوب شوم

    اما امواجشان من را غرق می‌کنند.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۲۷ آذر ۰۱

    گریه

    گریه دارم.

    ولی نمیاد.

  • ۱۴
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۲۷ آذر ۰۱

    ای عزیزم!

    ای شیرکاکائوی عزیزم! 

    نمیدانی دنیا بدون تو معنی ندارد که، مراقب خودت باش عزیزکم:)

    _دوست‌دار تو آرنیکا.

  • ۱۶
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۱۸ آذر ۰۱

    تو

    دیشب روحم به گذشته سفر کرد، تو رو دوباره دیدم اما در آخرین لحظات زندگیت روی تخت بیمارستان، هیچکس من رو نمیتونست ببینه ولی من به وضوح همه چی رو دیدم. دیدم که چشمات باز بودن و بدنت داشت سرد میشد. فقط میتونم بگم کاش بودی. 

    -براساس واقعیت

     

    +نزدیک بود دخترهمسایه‌مون چند روز قبل از تولدش توسط مامانش کشته بشه، در واقع مامانه حواسش نبوده ماشین رو از دنده خارج کنه بعد روشنش کرده بچه هم جلوی ماشین بود و اره.. زده بچه‌ش رو خاک کرده ولی خداروشکر زنده‌ست و عملش کردن و یک مدت نمیتونه راه بره.

    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۳ آذر ۰۱

    :)))))

    کلیک

    من نرسیدم هیچ یک از ترک ها رو گوش بدم، ام وی رو هم هنوز ندیدم ولی فقط فقط با خوندن لیریک یک ترک فهمیدم این زیباترین آلبومی هست که وجود داره:)))) نامجون... نامجون واقعا زیباست:))))) وای تابوتم کجاست میخوام بمیرم از شدت زیباییش:))) 

  • ۶
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۱۱ آذر ۰۱

    آزادی خواهان حقیقی

    حدود دو ساعت دیگه ایران بازی داره (ای دوستان میدانید که اگر ببریم فردا تعطیل میشه؟!) 

    خب خیلی جاها دیدم که یک سری افراد دوست دارن ایران ببره یک سری هم دلشون میخواد ببازه. نمیخوام راجب اینکه کدوم درسته یا کدوم غلط صحبتی بکنم چون هر کس افکار و عقاید خودش رو داره و قابل احترام هستن ولی یک چیزی که این روز ها به طور کاملا آشکار دیدم و خیلی من رو ناراحت میکرد این بود که ما مردم ایران آزادی رو خودمون از خودمون دریغ کردیم، ممکنه بپرسید چرا؟! الان میگم.

    منظور هیچکس از آزادی این نیست که فقط حجاب برداشته بشه، اینکه شال یا روسری باعث بشه یک زن ایرانی نتونه احساس آزادی داشته باشه یا نتونه پیشرفت بکنه یک حرف کاملا نادرسته، بلکه منظور از آزادی، آزادی در انتخاب و آزادی در بیان (نه اینجا:/) هستش، اینکه من بتونم بیان کنم که دوست دارم تیم کشورم بازی رو ببره و کسی درنیاد به این صحبت و انتخاب من توهین بکنه یعنی من آزادم، درسته من تا الان افراد زیادی رو دیدم که مخالف برد تیم کشورمون هستن اما به هیچ عنوان به خودم اجازه ندادم توهینی بکنم و آزادی بیان رو از هموطنان خودم که در یک زمینه دید کاملا متفاوتی با من دارند رو حقیر بشمرم. اما شاید عده محدودی به این موضوع توجه کردن و اکثریت در هر دو طرف هر چیزی از دهنشون در اومده به همدیگه گفتن ناگفته نماند بعضی برای یکدیگر آرزوی مرگ کردند:) تا قبل از این اتفاق این حرف «مسئولین هم از همین مردم هستن» خیلی برام کلیشه ای بود و درکش نمیکردم اما در این روزها کاملا این رو درک کردم و فکر میکنم تا زمانی که خودم یک اصل اخلاقی رو نتونم رعایت بکنم نباید انتظار داشته باشم دیگری هم رعایت بکنه.

    امیدوارم روزی برسد که همه ما آزادی‌خواهان نخست بیاموزیم که چگونه به یکدیگر آزادی بدهیم.

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۸ آذر ۰۱

    در انتظار برزخ

    هر شب درونم احساساتی برانگیخته می‌شود، نمیتوانم با وجود آنها بخوابم، افکارم شکل می‌گیرند و آتش احساسات غریب را برایم شعله‌ور تر می‌کنند. 
    رویاپردازی می‌کنم، برایشان هیجان دارم اما از نرسیدن به رویاهایم می‌ترسم. 
    خاله می‌گوید زندگی مطابق میل تو پیش نمی‌رود، از زندگی متنفرم که همه را از من دور کرده است.
    شانزده اسفند روزی که تو رفتی. گل های این شهر بدون بوی تو بیدار نمی‌شوند که... شعرت را می‌خوانم اما با صدایی پر از بغض.
    عزیزانم راز هایی دارند همانند خودم، نمی‌دانم چه درد هایی دارند اما سینه مرا هم سنگین می‌کنند.
    نمی‌توانم به همه عشق بورزم و همه نمی‌توانند به من عشق بدهند، پس این دنیا که عشق ورزیدن را محدود می‌کند چه ارزشی دارد؟!
    با چشمانی قرمز منتظر تویی هستم که می‌دانم بر‌نمی‌گردی، برعکس مادر، من وقتی چشمانم قرمز است گریه نکرده‌ام.
    دلم می‌خواهد بغض هایم را بشکنم اما نمی‌دانم چرا هیچ اشکی برای ریختن در چشمانم نیست.
    بی‌دلیل می‌خندم و با دلیل نمی‌خندم. من کیستم؟ 
    معلم امروز می‌گفت در دنیای برزخ انسان ها در خواب هستند، می‌دانم به خوابی طولانی نیاز دارم، امیدوارم من را هم سریع به آن دنیا منتقل کنند خیلی خوابم می‌آید.

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۲ آذر ۰۱

    حالم خوبه!

    دوباره روی زمین دراز کشیده‌ام و به خودم دروغ می‌گویم: 
    _من خوبم! 
    مادرم از اتاق وارد می‌شود و از من به خاطر سروصداها عذرخواهی ‌می‌کند.
    _مشکلی ندارم فقط حال خودم یکم خوب نیست با صدا مشکلی نداشتم باور کن.
    دیگر خودم هم نمی‌دانم چقدر از حرف هایی که می‌زنم دروغ هستند یا نه، اما می‌دانم من دیگر با تمام صداها مشکل دارم نه فقط سروصدای مهمان، بچه و.. دیگر حتی توان شنیدن صدای افکار خودم را هم ندارم. 
    _حالم خوبه! 
    اما هنوز نمی‌توانم صدای افکارم را خاموش کنم، افکارم، افکارم، افکارم، افکارم،افکارم... احساس دلپیچه میکنم. البته نه در شکمم، بلکه در قفسه سینه‌ام دلم دور خودش بی مقصد و هدفی تمام میدان های بی‌مسافر ذهنم را پیچ می‌زند و در انتها، در ایستگاه ترس و دلهره توقف میکند و تمام مسافرانش را سواری ‌می‌دهد.
    نفس کشیدن برایم سخت است، این ایستگاه در قفسه سینه‌ام احساس سنگینی می‌کند.
    _هوف، من خوبم! خب کجا بودم؟! مولکول‌های زیستی که مستقیم وارد قلب ‌نمی‌شوند..
    +سه تا پسر از تو توی شهر زرنگ تره، واقعا که سه تا پسر جلوتن.
    حرف های دیگران را در تمام وجودم اکو می‌کند.
    _خفه شو! من امتحان دارم هیچی نخوندم.
    +حوصلم سر رفته خببب..
    _خواهش ‌میکنم خفه شو، همه خفه‌ شدن به غیر از تو! میدونی چیه؟! اصلا اینکه انقدر حالم بده همه‌ش زیر سر توعه!!
    +اما تو که همش میگی حالم خوبه! 
    _من حالم خو.. خوبه.. نیست! نمیدونم! اصلا به تو چه! خفه شو!
    صدای افکارم آنقدر بلند است که امواج دلخراششان کهکشان ها را در‌ بر‌می‌گیرند اما خسته‌ام از اینکه فقط به قلب و احساسات خودم خراش می‌اندازند. 
    _هوف من خوبم! خب ، ابتدا وارد سیاهرگ باب..
    نمی‌توانم.. دیگر نمی‌توانم، نفسم بالا نمی‌آید. نمیدانم چقدر دروغ می‌گویم اما یک چیز را خوب می‌دانم، از انسان ها متنفرم! فقط باعث می‌شوند روز به روز نفس کشیدن برایم سخت تر شود.

     

     

    +میخوام اعتراف کنم که بالاخره حال روحیم خوب نیست.

    ++ ناگفته نماند حال جسمیم هم خوب نیست و یک سری مشکلات برام به وجود اومده و به خاطر یکی‌شون هم یک مدت از خوردن شیرکاکائو محرومم. (صرفا چون دردناک ترینش نخوردن شیرکاکائو هست بیان می‌کنم وگرنه از آبنبات و یک سری چیزای دیگه هم محرومم:») ولی خب واقعا نمیتونم این رو قبول کنم و نخورم فقط مجبورم رعایت کنم. 

    +++وای خدا فقط بهم بگو تو خودت باورت میشه من دیسک کمر گرفتم؟! معلومه که نمیشه. مامانم قراره ببرم متخصص ببینیم واقعا چه گوهی باید بخورم شدم شبیه پیرزنا حیحی:»

    ++++بیاید بگید دنیای شما هم مثل دنیای من کثیفه:» 

    +++++ یکی اینجا داره ارتباطش رو با یک‌سری از دوستاش تضعیف می‌کنه و خیلی سر این قضیه به خودش مفتخره. البته ناگفته نماند قبلش نشسته زار زار گریه کرده بعد تصمیمش رو عمل رسونده.

    ++++++ شمایی که ایگنور می‌کنید! ایشالا به حق بنگتن تو جهنم از دستاتون آویزون شده و به تعداد حروف همین پست زیر بغلتون قلقلک داده میشه، آمین! 

  • ۶
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۲۴ آبان ۰۱

    MFQ

     

     

    حالتی از تیمارستان را در زندگی خود احساس میکنم،
    بی گناه و در عین حال خطاکار
    نه در یک سلول
    بلکه در این شهر
    زندانیم....

    - فرانتس کافکا

     

     مدرک تحصیلی برگه‌ای است که اثبات می‌کند تو تحصیل کرده‌ای؛ اما ابدا اثبات نمی‌کند که تو شخص فهمیده‌ای هستی.

    - غسان کنفانی

     

     انگار همه خوشحال هستند به جز من، برای من لبخند زدن بیشتر از گریه کردن درد دارد، با اینکه هر روز سعی میکنم در خودم بریزم، سعی میکنم تحمل کنم ولی اصلا کار نمیکند و من فقط به دست های تو نیازمندم:)

    Run away_TXT -

     

    Talking to the voices in my head, because at least they're listening

    But I know that there's gotta be somebody out there, there's gotta be somebody somewhere, who needs company and it's comforting to know

    The only_Sasha Sloan -

     

    گاهی وقتا تنها کاری که می تونی بکنی اینه که تو جات دراز بکشی و آرزو کنی قبل از اینکه بند بند تن‌ات از هم جدا بشه، خوابت ببره.

    - ویلیام سی حنان

     

    نیاز دارم که اطرافیانم ساکت باشند. نیاز دارم که همه موجودات در سکوت فرو روند، تا غوغای وحشتناک درون قلب من هم پایان یابد.

    - آلبر کامو_یادداشت ها

     

    شادی برای بدن مفید است، اما این رنج است که موجب توسعه روح می‌گردد.

    - مارسل پروست_در جستجوی زمان از دست رفته 

     

    در سیاره‌ی کوچک ما،
    عقاید بیش از طاعون و زلزله،
    موجب بلایا شده است.

    - فرانسوا ولتر

     

    اگر قلب می توانست فکر کند،
    می ایستاد.

    - فرناندو پسوا

     

    یکی از دردناک‌ترین لحظه‌ها در زندگی احتمالا لحظه‌ای است که آدم می‌بیند سال‌های پیشِ رویش، کمتر از سال‌های پشتِ سرش هستند.

    - مردی به نام اوه _ فردریک بکمن

     

    اگر نفرت به عالم بفرستید، و یا عشق و شفقت روانه کنید، در هر دو صورت نیت تان پس از یک سیر گردشی به خودتان باز می گردد.

    - وین دایر

     

    وقتی کتابی تویِ جیبت یا توی کیفت داری، مخصوصا وقت‌ هایی که غمگینی و غصه‌دار، مثل این است که صاحب یک دنیایِ دیگر هستی!
    دنیایی که می‌تواند شادی را به تو برگرداند!

    - اورهان پاموک

     

    هرگز نخواهی فهمید که چطور قلبم دارد تلاش می‌کند تا از قفسهٔ سینه‌ام بیرون بزند.

    -یکی از ما دروغ میگوید - کارن ام.مکنس

  • ۱۴
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۲۲ آبان ۰۱

    روزگار یک آدم خسته و درمانده3

     1_ شاید بزرگترین دلیلی که دلم نمیخواد احساسات و افکارم رو بروز بدم اینه که کسی رو ندارم تا بهشون اهمیت بده~

    2_ حسم نسبت به مدرسه جدید هر روز عوض میشه، جوری که دیروز اول صبحی حالم از کلاسمون و بچه هاش بهم میخورد و نزدیکای ظهر احساس میکردم بچه های این مدرسه خیلی خوبن:] 

    3_ موهام رو که کوتاه کردم خیلیا باهام لاس میزنن جوری که دیروز یکی اومد بهم گفت تو از ماه هم درخشان تر و زیباتریXD منم اینجوری بودم که "واقعااااااا؟؟؟ㅠㅠㅠㅠ واهایییی مرسیییی چشمات زیبا می‌بینننننننㅠㅠنینیتینینㅠㅠ "

    4_ بهترین مزیت این مدرسه اینه که چون جزو زرنگ ترین دانش آموزاشم مدیر تا هر جایی که بتونه همکاری میکنه و کلاسایی که نیاز نیست رو میزاره غیبت کنم💪🏻

    5_ دیروز زنگ فیزیک با محیا رفتیم کتابخونه و جالب اینجاست دوتامون نشستیم فیزیک خوندیم :/// منی که کلی از زیست عقبم چرا زیست نبردم بخونم؟!!! 

    6_دیروز نزدیک ده بار به محیا گفتم ما دو تا خیلی خریم اومدیم مدرسه فقط غزل عاقله که نیومده:""

    7_امروز نرفتم مدرسه💪🏻

    8_ ممنون میشم انیمه سینمایی بهم معرفی کنید.

    9_ داشتم با خودم میگفتم خوبه این جمعه بعد امتحان میام پست میزارم بعد فهمیدم شت شنبه امتحان فارسی داریم و من مثقالی بلد نیستم و دو درسش رو غایب بودم.

    10_ به دلیل اینکه کم میام اینجا کامنتای پستا رو باز نمیزارم چون عذاب وجدان میگیرم دیر جواب بدم•~• 

    11_ مورد 8 فراموش نشه مرسی:» *گل و بوس

    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۷ آبان ۰۱

    خیلی اذیتم میکنه

    اینکه من عوض شدم و دیگه نمیتونم مثل قدیما با دوستام کنار بیام، اذیتم میکنه

    اینکه یکی از دوستام جدیدا راست راست راه میره و به جای اینکه بهم بگه «دوست دارم»،بهم میگه «بی‌احساس»، اذیتم میکنه

    اینکه می‌بینم وابسته «دوست دارم» گفتنای بعضیا شدم و دیگه اون اشخاص بهم نمیگن «دوست دارم» و من عین یک بچه دو ساله که مامانش رو گم کرده دارم بی‌قراری می‌کنم، اذیتم میکنه

    اینکه دارم بزرگ میشم، خیلی بیشتر اذیتم میکنه

     

    پ.ن: انقدر بی‌قرار شنیدن این کلمه از بعضیا شدم که به هر کی غیر از اونا میرسم میگم «دوست دارم»

    پ.ن۲: دوستون دارم

  • ۱۳
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۱۳ آبان ۰۱

    برای اویی که نمیدانم کیست

     

     

    حقیقتا در این روزها حال خوشی ندارم، اطرافیان هم حال خوشی ندارند که بتوانند حال من را خوش کنند. از کسی نمی‌خواهم به حالم اهمیت دهد و من را مداوا کند، اما هیچوقت یادم نمی‌آید از کسی هم خواسته باشم حالم را بدتر کند. حالم از انسان بودن بهم می‌خورد! این انسان های پدرسگ فقط بلدند مشتی تیکه به تو بپرانند و نیشخندی بزنند و نگاه دوستانشان کنند و ببیند آنها از شدت گنگ بودنش به او افتخار می‌کنند و به توعه حقیر عین بز جوری می‌خندند که پاره می‌شوند. این وحشی های انسان نما فقط بلدند سر کلاس دین و زندگی بگویند کسی که انسانیت دارد و نماز و روزه و.. را رعایت نمی‌کند بهتر از کسی از که نماز و روزه و.. را رعایت میکند ولی انسانیت ندارد است، خودشان را در دسته اول می‌بینند اما بعد از این حرفشان به تو تهمت جاسوس بودن می‌زنند. این هیولا ها فقط بلدند به گوه کشیده شده ترین کشور دنیا را خوش و خرم در شبکه هایشان نشان دهند. جدیدا فکر می‌کنم اگر به بهانه آخرت، دنیایم را خراب کردند و وقتی مُردَم و فهمیدم آخرتی وجود ندارد چه کسی پاسخگو است؟ آن پدرسگ ها می‌آیند چیزی بگویند؟

    خیلی دلم از این دنیا و هیولاهایش پر است، نمیتوانم آن را خالی کنم، اما دلم میخواهد پر تر از این نشود، دیگر توانش را ندارم، دیگر جایش را ندارم!! 

    دلم می‌خواست در میان این شیاطین یکی را داشته بودم که هر وقت آتش دیگران قلبم را می‌سوزاند آن را برایم فرو بنشاند. دلم می‌خواست یکی را داشته باشم که هر چقدر حال هر دویمان بد است اما کنارم بماند و بگذارد در آغوشش بغض هایم را بترکانم. کاش می‌توانستم تو را داشته باشم تا در روزهای تاریک در خیابان زیر باران دستم را دور دستت حلقه و انگشتانم را در انگشتانت قفل بنمایم و با یکدیگر قدم بزنیم، نه من چیزی بگویم و نه تو. حداقل کاش بودی تا گرمای قلب های شکسته‌ی مان همدیگر را گرم می‌کرد، من خیلی سردم است و فقط با آغوش تو گرم می‌شوم، حقیقتا نمی‌دانم کیستی، کجایی، چیستی، زنده‌ای یا نه، اما می‌دانم روحم بشدت تشنه‌ی روح توست، می‌دانم تو برای من هستی و من برای تو، می‌دانم بالاخره روزی می‌رسد که وقتی کنار تو هستم ، دیگر به این دنیای کثیف فکر نخواهم کرد. 

  • ۱۰
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۲۷ مهر ۰۱

    اَبری

    چهارشنبه ها، خسته کننده ترین روز ها برای من هستند. تا ساعت دو مدرسه هستم بعدش هم باید بروم اداره بهداشت پیش مادرم، چون به مدرسه‌ام نزدیک است و پدرم همزمان می‌آید دنبال هر دومان، منتهی مادر من ساعت ۲:۳۰ زمان‌ کاری‌اش به پایان میرسد، یعنی نیم ساعت هم در آنجا می‌مانم. امروز همانطور که انتظار میرفت ۲:۳۵ رسیدیم خانه، شهر من کوچک است و در ساعت ۲:۳۰ ظهر پرنده در خیابان هایش پر نمیزند پس زمانی زیادی در راه نیستیم.

    به خانه که رسیدیم، دیدم که عمو رنگ کار دارد پنجره اتاق من را رنگ می‌کند، آهی عمیق کشیدم و رفتم در اتاق برادرم و با همان لباس های مدرسه روی زمین دراز کشیدم، نمی‌توانستم با آن لباس ها روی تخت بخوابم بدون شک مادرم کله‌ام را می‌کند، تلاش کردم که بخوابم ولی‌ نمی‌توانستم شاید دلیلش پیام دوستم بود، قطعا دلیلش آن نبود ولی شاید آن پیام جرقه فکر کردن به یک موضوعی را در ذهنم زده بود، در پیامش گفته بود که یکی از بچه های اکیپمان (اکیپ سابق من) روی یک دختری کراش زده است و آنها کلی ماجرای خنده دار‌ دارند، نمی‌توانستم به اینکه آنها ماجراهای خنده‌دار دارند حسودی نکنم. نمی‌توانستم بغض نکنم، دوباره خاطرات در ذهنم مرور می‌شدند، خاطره‌ای در ذهنم آمد، خاطره‌ای که آغاز دوستی من با آنها بود، یادم می‌آید یکی از آنها روی یک دختر کلاس نهمی به قول خودشان کراش زده بود و او را خیلی دوست داشت، رویش نمیشد با آن حرف بزند ولی من وقتی فهمیدم، بخاطر شخصیت رُک و اجتماعی‌ام راحت رفتم با آن دختر حرف زدم و به او گفتم بیاید و این دوست ما را اندکی بغل کند و حرف هایش را بشنود (بچگی‌مان فیلم هندی‌ای بود برای خودش:/) خلاصه اینها می‌گفتند :« بَهههه تو چقدر آدم اجتماعی هستی ما اصلا نمی‌توانیم به این نهمی ها نزدیک شویم و با آنها سلام کنیم و..»(و منی که با چند تا نهمی رفیق شده بودم:]) و نمی‌دانم چه شد که من دوست آنها شدم، آری فرزندانم هر زنگ یکی‌مان روی یکی دیگر کراش میز‌د و همه می‌نشستیم کِر کِر به قیافه او و رفتارش ‌می‌خندیدیم (خدایی چه دورانی داشتیم😂) حال من از آنها کِر کِر خندیدن ها محروم بودم، و بجای لب های خندان چشمانم ابری بودند. می‌دانید روزهاست آسمان من ابری است اندکی رعد و برق دارد اما نمی‌دانم چرا نمی‌بارد!

    سعی کردم این افکار را از خودم دور کنم، به آینده فکر کردم، اینکه بالاخره دوستانی پیدا خواهم کرد، در جایی زندگی خواهم کرد که احساس آزادی خواهم داشت و کلی آرزوهای دور... ساعتم زنگ خورد باید به کلاس زبان می‌رفتم، با همان لباس های مدرسه به کلاس رفتم، وقتی رسیدم دیدم فاطمه هم لباس های مدرسه‌اش را عوض نکرده است، خوشحال شدم تنها شخصی نیستم که در کلاس زبان فرم مسخره مدرسه‌اش را پوشیده، او می‌گفت انقدر خسته بوده که با همین لباس ها خوابش برده‌ است. 

    آن روز ظهر نخوابیده بودم و به همین دلیل هم نورون هایم اتصالی کرده بودند و مانند یک جسدی بودم که سر کلاس انگلیسی با دبیرش بحث فلسفی می‌کند و می‌خواهد به دبیرش یک نکته زبان را به طور غیرمنطقی بفهماند، خداروشکر فاطمه هم مانند من اتصالی کرده بود و تا ته بحث من را حمایت می‌کرد، هرچند بعید نبود مشکل از مغز استاد باشد، به هر حال من و فاطمه به قول خودش نابغه های کلاسش بودیم و همیشه نمرات بالا را داشتیم. بچه های دیگر هم که طبق معمول مانند ماست نشسته بودند ما را نگاه می‌کردند و می‌گفتند حق با استاد است، کار همیشگی‌شان است، ازشان متنفرم، آنها هیچوقت درس را نمی‌فهمند، هیچوقت نمی‌دانند دلیل بحث من با استاد چیست، هیچوقت از سوال های من سر در نمی‌آوردند، آنها فقط بلدن به من بگویند حق با استاد است، ولی وقتی فک های آویزانشان را موقع پیروزی در بحثم با استاد می‌بینم خیلی خوشحال می‌شوم، استاد هیچوقت من را از بحث کردن با خودش سرزنش نمی‌کند، تازه به من لبخند هم می‌زند اما آنها فقط بلدند جوری با من رفتار کنند که من هیچی نمی‌فهمم و خودشان عقل کل و همه چیز دان هستند. 

     چهارشنبه ۱۴۰۱/۷/۲۰

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲۲ مهر ۰۱

    زندانی

    امروز در مدرسه، زنگ تفریح دوم معاون آمد دم در کلاس ها و همه‌مان را مجبور کرد برای جشن امامت به سالن اجتماعات برویم، از ته دلم نمیخواستم بروم در آن جمعیت و جشن بگیرم، می‌خواستم به کتابخانه بروم و با کتاب های درسی و غیردرسی خودم خلوت کنم، اما نشد. وارد سالن که شدم بسیار شلوغ بود، اکثریت بچه ها روی صندلی نشسته بودند، صندلی های خالیِ زیادی بود اما من نمی‌توانستم روی آنها بنشینم، زیرا دوستی نداشتم که برایم دستش را بگذارد روی صندلی تا وقتی که من بیایم او را برایم رزرو کند، آن لحظه حقیقت اینکه در این شلوغی هنوز تنها هستم محکم در صورتم کوبیده شد، سرم را پایین انداختم و رفتم گوشه سالن ایستادم، دلگیر به بچه هایی که اصلا مثقالی توجه به مجری و حرف هایش نمی‌کردند و سرگرم گپ و گفت های خودشان بودند، نگاه می‌کردم. لحظه ای تصور کردم که دوستان خودم اینجا هستند برایم مثل همیشه در ردیف جلو اولین ستون از سمت راست جفت پنجره جایی گرفته‌اند، می‌روم کنارشان می‌نشینم، همراه دفل زن ها می‌خوانیم و دست می‌زنیم و یواشکی پچ پچ می‌کنیم، اما فقط یک لحظه بود، چشمانم را باز کردم، من اینجا هنوز تنها بودم. به دخترانی که یواشکی کتاب اورده بودند و در گوشه سالن کنار من درس‌ می‌خواندند نگاه کردم، کاش حداقل یک کتاب ‌می‌بردم، درست است در آن سروصدا نمی‌توانستم کتاب بخوانم‌ ولی کاش یک کتاب می‌بردم و به خودم تلقین ‌می‌کردم کتاب می‌خوانم و به صفحات کتاب نگاه می‌کردم، به جای صورت های شاد نفرت انگیز دیگران. شادی دیگران برایم غیرقابل تحمل بود، در آن لحظه دلم می‌خواست داد بزنم که من دوستانی دارم که همیشه و هر کجا جایی برایم خالی ‌می‌گذارند، همیشه در کنار من شاد هستند و می‌خندند، دوستانی دارم که تمام لحظاتمان را با یکدیگر سهیم می‌شویم اما نداشتم، حداقل در آن لحظه نداشتم، من از آنها دور هستم و این واقعیت که آنها دیگر نمی‌توانند تمام لحظاتشان، تمام شادی هایشان و تمام جاهای خالی من را با من سهیم شوند همچون سیلی محکم تر در صورتم کوبیده شد. بالاخره جشن تمام شد و درد تنهایی و دوری را در قلب من جوشان کرد. وقتی از سالن خارج شدم اول احساس آزادی داشتم اما هر لحظه که می‌گذشت بیشتر احساس خفگی می‌کردم من زندانی شدم زندانی در حقیقتی که گلویم را گرفته بود و قلبم را تنگ می‌کرد.

  • ۱۹
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۷ مهر ۰۱

    Your name

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۲ مهر ۰۱

    دلم اندکی میخواهد!

    در این شب تاریک دلم اندکی روشنایی و سرسبزی میخواهد.

    در این بیماری دلم اندکی اکسیژن تازه و نفس کشیدن میخواهد.

     

    رو راست بگویم در این دوری دلم اندکی نفس کشیدن کنار تو در دشت گل ها و زیر نور خورشید را میخواهد.

    آن روز را فراموش نخواهم کرد!..

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۹ مهر ۰۱

    روزگار یک آدم خسته و درمانده2 (احتمالا موقت)

    گاهی اوقات دلم میخواد راجب روزمرگیم اینجا حرف بزنم ولی یا حوصلشو ندارم یا از ایگنور شدن میترسم:» الان فقط احساس میکنم باید حرف بزنم تا یک چیزایی نمونه تو دلمD" 

    1_ چند وقت پیش یهو دراومدم گفتم مامان من نمیخوام برم تجربی، مامانم جوری که انگار برق گرفته بودش نگام کرد، منم یهو زدم زیر گریه گفتم نمیتونم خیلی استرس داره این رشته من میخوام زندگی کنم این استرس منو داره میکشه، بعد اونم دو تا جمله بهم گفت و هر چی بهشون فکر میکنم میبینم حق با اونه.. "تجربی نری میخوای چی بری؟ بعدشم مبینا تو اگه اینجوری استرس بگیری بقیه میخوان چه خاکی تو سرشون بریزن؟" 

     

    2_ یک سفر شش روزه رفتیم و خب فقط اون شش ساعتی رو که کاشان بودیم به من خوش گذشت، دو روز قم بودیم که میتونم بگم فقط هواش توی صبح و شب بهم چسبید بقیه چیزاش هیچ تعریفی نداشت:] ، نزدیک سه روز هم رفتیم تهران و کرج خونه خاله و داییم اما به لطفففف دخترخالم فققققققططططط به حالم با عرض معذرت ر*ده شد و اخلاقم هم خیلی سگ* شده بود و کاملا پتانسیل اینو داشتم قیمه قیمش کنم:» فقط بخاطر خالم تحملش میکردم-_-

     

    3_ اول هفته تصمیم گرفتم این روزای آخر هر کاری بکنم به جز درس و میشه گفت عملیش کردمXD گودرت😎 *نشون دادن سِوِن پَکا

     

    4_ انقدر تو این تابستون مامانم نشسته راجب تمااااااااااامممممم بدبختیای همکاراش و خواهرا و برادرشا و تمام ظلمایی که تو فامیل نسبت به خانواده‌شون شده و اینکه اینا چقد مظلوم و پاک و صافن، برام گفته کم مونده برم از دستش سیگار بکشم:] خیلی دوست دارم بهش بگم اصن اینا به من چهههههههههههههههههههه؟؟ به من چه اینا این همه گو*ه خوردن و این همه اشتباه کردن چرا انقد روی مخ من میری خووو، ولی ازونجایی که قبلا یکبار بهش گفتم به من چه همکارت پارتی داره کار نمبکنه هر سری میای خونه غر میزنی ، اونم نشست زار زار گریه کرد کلی بهم حرف زد که نه تو منو درک نمیکنی نه من فقط میخوام تو دلم نمونه نه من فقط یک همدرددد میخواستم چمیدونم ازین حرفا:] کاری بهم کرده فقط دارم دعا میکنم خدایا تو رو خداااا مدارس باز شن من بشینم تو اتاقم درس بخونم مجبور نشم به این حرفا گوش بدم به علاوه دیگه از کلللللل فامیل حالم بهم میخوره و به این پی بردم فامیل یک چیز مضخرف است و خواهد بود! 

     

    *شرح حال مهدی

    5_ دیشب داشتم به بابام میخندیدم بعد یهو شیطان رجیم (داداشم) با پاش محکم کوبید تو کمرم با اون لثه‌ی نصفه خالیش گفت "به بابای من نخند" منم تو دلم گفتم "مبینا نیستم تا کمتر از یک دقیقه دیگه اشکت رو در نیارم" و بله در کمتر از صدم ثانیه بلند شدم با چند تا حرکت سامورایی که استاد چینگ چانگ به من آموختند زدم آسفالتش کردم قشنگ

     

    6_ چند تا از فامیلا گفتن دارم شبیه بابام میشم، وقتی به بابام گفتم جواب داد "خوبه قراره خوشتیپ شی! تو فامیلا مامانت که هیچکدومشون خوش تیپ نیست"... ینی اگه من اعتماد به نفس بابامو داشته باشما...

     

    7_ جدیدا خیلییی شیفته تهیون و تهیونگ شدم و این اصلا برام مناسب نیستتتت، انقد علاقه‌م داره به تهیون زیاد میشه که در حال رد کردن خط قرمز های جنون هستم😀 نمونه‌ش (پیام بازرگانی: واییییی همین الان نتا وصل شدن بزارید بمیرمㅠㅠ) : داشتم فکر میکردم من و تهیون بدون شک توی زندگی قبلیمون دو تا خوناشام بودیم و دوست پسرم بوده ، دلیل اینکه میگم خوناشام اینه دندونای نیش منم مثل تهیون بلند هستن (جوری که مامانم یکبار بهم گفت دهنت رو ببند میترسم از این دندونات😐😂💔) و خب در عین حال که آدم فانی هستم و ۷۰ درصد T تشریف دارم (my mbti type: ISTJ ) گاهی اوقات انقد سوج میشم تهیون رو میزارم تو جیبم👩🏻‍🦯💔 این اصلا خوب نیست مرد باید سوج تر باشه مگه نه؟💔💔💔 و این خیلی نامردیه که توی این زندگی اون ی آرتیست معروفه کره‌ایه و من ی دختربچه که تو ایران زندگی میکنه و فعلا به جای خاصی نرسیده💔💔💔💔 وای یکی بیاد تیکه های قلبمو جمع کنه

     

    8_ جهت اینکه یکم محتوای این پست مفید واقع شه (کلیک)

     

    *نگاه های پرحرف و خشمگین

    9_ خطاب به بعضیا و اون دو نفری که اینجا نیستن ، اگر بعضی از دوستاتون رو برای تولدتون دعوت نمیکنید یادبگیرید حداقللللللل توی تولد همون دوستاتون نیاید از یکی بپرسید "اومدی تولدم کیک تولدم چطور بود؟ بردی خونه کی ازش خورد؟" این بیشتر نشانه خامی شماست، منی که ده سالم نبود میدونستم این حرکت خارج از اخلاق و انسانیته!! اونوقت طرف پونزده سالشه هنوز نمیدونه یا وانمود میکنه.. این ادما رو باید گذاشت توی دیگ اسید ، بعد اسید پزشون کرد تا یکم از حالت خامی دربیان

     

    10_ دیروز کلی کار داشتم که باید انجام میدادم اما گردن و کتفام گرفته بود و هیچ غلطی نتونستم بکنم، فقط گوشی دستم بود و همش تو بیان بودم، کلییی کامنت گذاشتم (به این پی بردم از کامنت گذاشتن خوشم میاد ، البته بستگی داره مطلب چی باشه)، هنوزم باید بزارم (پیام بازرگانی : نتا دوباره داخلی شدن) بعضی بحثا ناتموم موندن ولی اول باید یکم بخوابم بعد دوباره تشریف بیارم، از دیشب تا حالا چهار ساعت هم نخوابیدم:» فردا میریم مدرسه و حداقل 90٪ آدمایی که قراره ببینم برام جدید هستن و اینکه از سمپاد دارم میرم نمونه و خیلی انتظارات اینجا قراره ازم بره بالا ، برام یک جو استرس زا و سمی ایجاد کرده~

     

    اگر تا اینجا پست رو خوندید که باید بهتون آبنبات بدم:» 

  • ۷
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۱ مهر ۰۱

    تمام می‌شوند، زمانی که باور کنیم..

    قضاوت ها تمام میشوند، زمانی که باور کنیم ما هیچگاه آگاه نبودیم و نیستیم...
    ترس ها تمام میشوند، زمانی که باور کنیم برای هر اشتباهی یک راه جبران هست...
    غصه ها تمام میشوند، زمانی که باور کنیم همه چیز و کس ابدی نیست...
    نفرت ها تمام میشوند، زمانی که باور کنیم عشاق زندگی میکنند...
    دروغ ها تمام میشوند، زمانی که باور کنیم حقیقت بهترین گزینه‌ست...
    زندگی ها تمام میشوند، زمانی که باور کنیم باید زندگی کرد...

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۰۱

    HAPPY OUR DAY

    ​​​​​​

    آنیونگ هاسیو، وان دریم، موا میداXD 

     

    موا های توباتو روزتون مبارک باشه!!! امروز موا سه ساله میشه! وای چقدر نینی هستیم هنوز🥲 

    خب میتونم به جرعت بگم توی این ۱۵ سال و سه ماه و خورده ای که داشتم موا شدن یکی از بهترین اتفاق هایی بود که برام افتاد، اون اوایل(حدود یک سال و نیم پیش) خودمو سرزنش میکردم چرا زودتر موا نشدم ولی الان دیگه سر این قضیه ناراحت نیستم چون افرادی رو دیدم که دیرتر از من به فندوم پیوستنXD

    نمیدونم چرا ولی تصور من از فندوم خودمون اینه که توی یک دنیای پشمکی هستیم، خودمون هم مثل یک توپ گرد ، از جنس پشمکیم و مزه خامه میدیم رنگ همه‌مون هم روشنهXD بعد کنار هم زندگی میکنیم با رعایت کامل وظایف شهروندی مون، شهردار و فرماندار و... هم که توباتو هستن و همه حقوق شهروندی رو به ما میدنXD بی سر و صدا همه با هم مهربون و سرمون تو‌ لاک خودمونه ⁦ಥ‿ಥ⁩  شدیدا به زندگی در همچین شهری نیازمندم! 

    خود کلمه موا من رو یاد برنامه کودک موفی میندازه🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺 پیشنهاد میکنم حداقل پنج دقیقش رو ببینید کارتون موردعلاقمه حتی اگه شبکه پویا بازم بخواد برای بار هزارم پخشش کنه من میبینمش🥲

    خلاصه مواهای پشمکی روزتون هپی مپی🥳❤️

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱

    A hug

    گاهی فقط دلم میخواد یکیو داشته باشم سرش جیغ و داد برنم

    یا یکیو داشته باشم باهاش برم کافه یا شهربازی یا سینما

    یا یکی که از شب تا صبح باهاش فیلم ببینم و حرف بزنم

    اما الان فقط نیاز دارم یکیو داشته باشم اینجوری بغلم کنه

  • ۱۳
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۲۷ تیر ۰۱

    آممم شالام

    خیوب تا چند روز پیش از دو کیلومتری افکارم هم رد نمیشد که بخوام دوباره وب بزنم:"

    متاسفانه گوشیم خراب شده و در حال حاضر از گوشی مامانم استفاده میکنم و فقط اجازه دارم واتسپ داشته باشم و همچنین میتونم بیام بیان.. فعلا وب رو زدم و نمیدونم تا کی قراره داشته باشمش:>

    پ.ن: مبی هستم:"

  • ۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۲۱ خرداد ۰۱
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها