مبینا: الان میری کتابخونه؟!

_اوهوم، تو نمیای؟! 

مبینا: شاید یک روز امتحانش کنم.

_خوشحال میشم.

 

 

_خانم جادران نور اینجا واقعا کمه، میشه لامپ بیشتری بذارید؟! من دیروز کور شدم!

 

 

_ من بخش کودک رو خیلی دوست دارم.

_چرا؟! 

_چون حس کودک بودن بهم دست میده، و البته اینکه نور طبیعی داره و دور تا دورت قفسه کتاب هست بی‌تاثیر نیست.

 

_خیلی دوست داشتم چایی های اینجا رو امتحان کنم.

ستایش: چرا؟! 

_وقتی بچه ها میخورن انگار خیلی بهشون میچسبه.

ستایش: هه.. اینجا هیچی نمیچسبه! 

_انقدر فشار روته؟! 

ستایش: اوهوم. آدم از چی اینجا میشه خوشش بیاد؟

پریسا: ولی من جمع های خودمون رو خیلی دوست دارم.

.

.

_من بازم میخوام تو هم میخوری برم فلاکس رو بیارم؟

یاسمن: اره.

_ فک کنم این سومین لیوانیه که میریزم.

_چای و قفسه های کتاب توی انباری.

یاسمن: وای ناخونام...

 

نرگس: چرا تنهایی رفتی؟

_اشتباه کردم.

 

_ تو کی رفتی سرم زدی؟!

سارا: تو گربه رو نگاه کن.

 

_وای من عاشق این هوام.

یاسمن: تو که نمیخواستی بیای! 

_مرسی که مجبورم کردی بیام بیرون.

 

یاسمن: اگر تاریخ رو پاس بشی برات جایزه می‌خرم.

_تو فقط بگو بالای چند بگیرم! 

یاسمن: ۱۸.