۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

ترکم نکردی پس رهایت می‌کنم.

ناری، می‌دونی چرا انقدر محکم بغلت می‌کنم؟ چون میدونم این آخرین بغل تو و منه. همش میگی نمیری اگر بری برمیگردی، اما ازت خواهش میکنم هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت برنگرد. همش می‌خوای بهم بفهمونی که برات مهمم، میدونم ناری، خیلی زیاد میدونم، اما اینجا بودنت آزارم میده. نه اینکه تو یا رفتارت یا حرفات من رو آزار بده، برعکس، تو لطیف‌ترین رفتار و شیرین‌ترین گفتار رو داری، اما دنیای من خیلی تلخه، تحمل این همه زیبایی رو نداره. توی دنیای من چیزی جز نفرت و کینه پرسه نمیزنه. میگی برات مهم نیست، میگی کنار من هیچ چیز برات مهم نیست. متاسفم ولی برای من مهمه، من خسته‌م از ترسی که حتی توی خواب هم درونم شعله‌وره. می‌ترسم، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد، برعکس تو. موجودات دنیای من رحم ندارن. لطفا بترس، اونا مثل من نیستن، با شنیدن آوای صدات آروم نمیشن، وقتی خوابی قرار نیست فقط به مژه های بلندت زل بزنن و آروم موهاتو نوازش کنن. اونا فقط بلدن با چشمای بی‌روحشون لبخندات رو پاک کنن، با حرفاشون روحت رو تیکه پاره کنن، لطفا بترس! اونا شب هلالی چشمات رو ابری میکنن، ازت خواهش میکنم فرار کن! موجودات اینجا وحشی‌ان چرا اینو نمیفهمی؟ چرا وایسادی و همش منو نگاه میکنی؟ میگی هنوز سیر منو نگاه نکردی، هنوز اونجوری که باید با من قدم نزدی. باشه تا دم در دنیای خودت باهات قدم میزنم و هر چقدر میخوای منو نگاه کن. میگی بهت قول دادم یک شب زیر نور ماه بخوابیم اما عملیش نکردم. میگم ماه من تویی. میگی توی دنیای خودت تنهایی. میگم ولی اونجا جات امنه. میگی امن ترین جا برات پیش منه. چیزی نمیگم.

ناری دروغ نمیگه. فقط میتونم گریه کنم، نه، گریه‌م هم نمیاد. به زمین زل میزنم، آروم زمزمه میکنم "بودن یا نبودنمون، همش درده."

با دستای ظریف و سفیدت سرمو بالا میاری و به چشمام زل میزنی، میگی نبودن دردش بیشتره، نه،نه، خواهش میکنم بس کن! 

تو هم نمیتونی منو درک کنی، من شرمندم برای انتخاب هایی که دست من نیست، من پشیمونم، من ضعیفم، من تنهام و تنها میکنم، من زیبا نیستم، برعکس تو! اصن چرا من و تو؟ تو نمیتونی درک کنی، چون تو قوی هستی، تو شجاعی، تو مهربونی، تو زیبایی! اینجا هیچ چیز جز درد و گریه نداره برات، میگی عشق من برات کافیه، نه کافی نیست من هر چقدر به تو عشق بدم این دنیا ده برابرش رو ازت میگیره و پس نمیده. 

با دردی که تمام وجودم رو داره فلج میکنه دستتو رها میکنم اما تو محکم گرفتیش، نگاهت میکنم، بغض میکنم، سرت رو میبوسم و آروم دستم رو از لای دستات آزاد میکنم، به تو پشت میکنم و می‌رم، رهات می‌کنم. 

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲

    کتاب، فیلم، افسردگی، تفریح، همه یا هیچ؟!

    میدونید همیشه فکر میکردم چون یک رزمی کارم، میتونم از خودم مراقبت و دفاع کنم، ولی بعد از اون اتفاقی که برام افتاد (و ترجیح میدم جایی ننویسم و برای کسی تعریفش نکنم) اعتراف میکنم که خیلی می‌ترسم و همه چی به این آسونی نیست.

     

    آزمون دان ۳ رو بدون هیچ آمادگی قبلی قبول شدم، یادمه بیشتر از ۶ سال پیش بود که آزمون دان ۱ داشتم و کل تابستون رو براش تمرین کردم و روز آزمون هم کلی استرس کشیدم، اما این بار ۱۰ روز قبل آزمون تصمیم گرفتم شرکت کنم و فقط یک هفته تونستم تمرین کنم و روز آزمون به آخرین چیزی که فکر میکردم قبول یا رد شدنم بود.

    توی اون یک هفته قبل آزمون یک آسیب شدید به آسیب های قبلیم اضافه شد و دکتر بمدت یک ماه از باشگاه رفتن من رو منع کرد، وقتی بهم گفت باشگاه نرو انگار یک سطل آب یخ روم ریخته بودن، کل مسیر داشتم به این فکر میکردم که اینجوری روتین زندگیم تغییر میکنه و این قرار نیست یک تغییر ساده باشه.

     

    وقتی باشگاه رو کنسل کردم وقت زیادی برای درس خوندن باز شد برام، پس زمان بیشتری توی کتابخونه می‌مونم، اما چیزی که نباید اتفاق افتاد؛ کتابخونه تبدیل شد به خونه اولم، و خونه شد جایی که ازش فراری‌ام. بچهای کتابخونه شدن خونواده موردعلاقم، و خونواده خودم شدن غریبه. همینقدر ساده و عذاب آور. 

    یکهو به خودم اومدم و دیدم مبینای منزوی توی مدرسه داره با افراد بزرگتر از خودش میگرده، مبینا داره احساساتی رو که نباید تجربه میکنه، مبینا بالاخره هدف پیدا کرده، مبینا دروغ میگه، مبینا بیش از اندازه محبوبه، خیلی ها میخوان به مبینا آسیب بزنن، خیلی ها میخوان با مبینا ارتباط برقرار کنن، مبینا میترسه، مبینا دوست داره ریسک پذیر باشه، مبینا نمیخواد احساساتش رو بپذیره، مبینا خسته‌ست ولی خوشحاله.

    خلاصه تحت تاثیر جو کنکوریای کتابخونه و البته برنامه ریزی که برای تفریحاتم کردم یک مدت خیلی درس میخوندم، ولی یک گند زدن شیک و مجلسی تو آزمون آخر هفته کافی بود که به خودم بیام و بگم؛ پس چرا تلاشام بی نتیجه بود؟! واقعا حالم گرفته بود.

    خیلی سریع توی یک روز خودمو جمع و جور کردم و گفتم عیبی نداره، این سری فرق داره و به تفریحاتی که قرار بود بعدش انجام بدم فکر کردم. 

    من برای اون بیرون رفتن و کارای دیگه ای که قراره انجام بدم، از سه هفته پیش برنامه ریختم، هر روز بعد از هر پارت درس خوندن بهش فکر میکنم، به آدمایی که قراره ببینم، جاهایی که قراره برم، حرف هایی که قراره بزنم و...

    و امروز خیلی شیک خانواده گفتن کنسلش کن. همه چیِ‌ من همینقدر ساده‌ست برای اونا. باشه حرفی ندارم. ولی امیدوارم بعدا وقتی من هم همینجوری به مسائلشون اهمیت دادم درک کنن. اگرم نکردن به درک.

     

    هنوز هیچ وعده غذایی نخوردم، از صبح تا حالا با چندونه بیسکوییت سرپام، به مامان گفتم شام رو بذاره توی یخچال چون اشتها ندارم. 

    طبق برنامه ‌ای که ریختم فردا نمیرم مدرسه، میخواستم زود بخوابم و فردا صبح بشینم خونه درس بخونم، اما الان نیاز دارم اول خودمو آروم کنم. نمیدونم شاید دو قیمت باقی‌ مونده سریال رو ببینم یا بشینم ناناتور رو تموم کنم یا تودو قسمت جدید بذارم یا کتاب جدیدی شروع کنم؟!  واقعا هیچ ایده‌ای ندارم چی کار قراره بکنم.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۸ اسفند ۰۲
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها