۷۵ مطلب توسط «Arnika ‌~» ثبت شده است

I'm Seventeen

همه چی درست میشه

مثل عقربه های ساعت 

که توی دایره میچرخن و دوباره به جای خودشون برمیگردن.

Circles_Seventeen

آهنگ

مبینای عزیز الان دیگه رسما ۱۷ سالگیت رو پر کردی و وارد ۱۸ سالگی شدی.

شمع ها رو فوت میکنم؛ این یعنی پایانِ ۱۷ سال خندیدن، ۱۷ سال اشک ریختن، ۱۷ سال دوست داشتن ، ۱۷ سال دوست داشته شدن،  ۱۷ سال نفس کشیدن، ۱۷ سال زندگی کردن. و شروعی هست برای سال های بیشتر.

امسال به معنای واقعی کلمه نوجوونی رو حس کردم، این سال با شادی زیادی شروع شد و با یک آرامش همراه خستگی زیاد داره به پایان میرسه.

یادمه روزای اول طرفدار سونتین شدم و کلی اوقات خوش رو با دوستام گذروندم. وسطاش نمیدونم چی شد چطور شد که حس کردم جای درستی نیستم، پیش آدمایی که نباید هستم، پس دوستام رو کنار گذاشتم، هم احساس رضایت دارم هم دلتنگی، ولی هنوز فکر میکنم این بهترین کار بود. به لطف بابا توی ورزش جدی تر شدم. برای خیلی از کارهایی که کردم و نکردم احساس پشیمونی داشتم. به مهدی نزدیکتر و از مامان و بابا دورتر شدم، مخصوصا بابا. بعد سال ها با مامان کیدرام دیدم. شب ها با مهدی رقصیدم. چند ماه با بابا قهر کردم. من و مهدی بعضی راز هامون رو به هم گفتیم. بعد چهار سال دوباره کراش نوجوونی داشتم(🗿). بیشتر قدردان خوشی های کوچیک شدم. تصمیم گرفتم روابطم رو بیشتر کنترل کنم. برای گذشته دلتنگ شدم حتی برای ناراحتی ها و دغدغه های کودکی. دوست های خوبی هم تونستم پیدا کنم و الان هم قدر دوستای خوب قدیمی رو هم بیشتر میدونم. امسال بیشتر همدردی کردم. با سه تا از دوستام رفتم کلاس کمک های اولیه. خودم شنا یاد گرفتم. فهمیدم برای اولین بار توی این شهر فسقلی یک اجرای نمایشی تکواندو رو انجام دادیم که لیدر و سنترش من بودم. دعوا کردم. با مامان و مهدی و بابابزرگ رفتیم کنسرت. چند تا دنس یاد گرفتم. کلی آهنگ خوب گوش دادم. کلی کیدرام و ورایتی شو دیدم. فهمیدم مهم نیست اعتقادات و مذهبم چی باشه من به ارتباط با خدا نیازمندم و خدا رو قبول دارم. و امسال فک کنم اولین بار بود که توی اوقات فراغت دو تا گروه استن میکردم(حال دادxD) ✨هفده✨فردا با هم✨فایتینگ مبینا

 

امسال هم خوب بخور و بخواب البته بعد از اینکه خوب درس خوندی و ورزش کردیxD دالی

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۳

    این دیگه چه وضعشه

    امروز علاوه بر اینکه روز دختره، آخرین روز شونزده سالگیمه(تا قبل از اینکه آروشا بهم نگه واقعا حواسم نبود) و من باید بشینم زمین شناسی بخونم چون فردا از کل کتاب امتحان دارم، فردا که روز تولدمه باید بشینم دو فصل زیست رو از صفر شروع کنم بخونم، حتی برنامه ریخته بودم برم کتابخونه که بتونم همش رو بخونم، واقعا تا قبل از اینکه با آروشا حرف بزنم اصلا حواسم نبود فردا تولدمه!! 

    استادمون دیروز برامون یک جشن دختر گرفت و چند تا باشگاه دیگه رو جمع کرد، من میخواستم بخاطر درسام نرم ولی ازونجایی که یهویی منو گذاشت لیدر اجرا مجبور شدم برم و ۲ روزمو کامل گرفت چون هماهنگی بچها خیلی سخت بود سمساعسکسکیتی و تقریبا همه کارای اجرا رو خودم باید میکردم. درسام موندن رو دستم الان و واقعا وضعیت بدی است.

    از دو هفته پیش میخوام یک پست آماده کنم راجب این یک سالی که گذروندم ولی هیچی نکردم براش.

    فعلا فقط میتونم بگم فردا ۱۷ سالگیم رو پر میکنم و به طور رسمی وارد ۱۸ سالگی میشم، و نکته جالبش اینجاست که من توی این سن طرفدار سونتین شودم. تنها پوینت مثبت امسالم همین بود.

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲۱ ارديبهشت ۰۳

    روز آموزگار

    مامان توی عکس های جشن امروز دنبال داداشم می‌گشت، بالاخره توی یکی از عکس ها یکم از صورتش مشخص بود، داشت حرص میخورد و به مهدی میگفت خب می‌ایستادی درست ازت عکس بگیرن، یهو گفتم؛ عیبی نداره، ما هم اونموقع این همه عکس گرفتیم و الان هیچ کدومشون رو ندارم پس خیلی سخت نگیرید. 

    نمیدونم برای آروم کردن مامان گفتمش یا مهدی، ولی یکهو خودم غمگین شدم و اومدم تو اتاق.

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۳

    بیانِ عزیزم، این کاربرت خیلی تنهاست.

    بیانِ عزیزم، میخوام برگردم به دوران کرونا. نمیدونم برای بقیه چطوری گذشته، ولی برای من پر خاطره‌ست، گاهی اوقات فکر می‌کنم اگر دنیای مجازی وجود نداشت چطوری می‌خواستم زنده بمونم؟! 

    یک بچه که تازه وارد دوران نوجوانیش شده بود و بالاخره تونسته بود توی مدرسه دوست پیدا کنه، کرونا اومد و بوم! میدونی بیان گاهی فکر میکردم اگر بخواد همینجوری پیش بره و همش توی خونه باشم و درس و درس و درس باشه، زنده میمونم؟! 

    من و دوستام هنوز نوجوونای نپخته‌ای (؟) بودیم، و طبیعی بود هر روز قهر و آشتی. سخت گیری های مدرسه شدیدتر، خونه موندن ها شدیدتر. زنده موندن؟! چجوری؟! 

    یک سرگرمی کافی بود تا نجاتم بده؟ نمیدونم ولی یهو افتادم توی فاز کیپاپ، شاید خیلی ها از کیپاپ شاکی باشن و شاید خیلی ها دیگه رهاش کرده باشن، اما من نمیتونم، گاهی فکر میکنم زندگی من بدون کیپاپ خیلی بی‌روحه. نمیدونم توی زندگی شما چه نقشی داشته، ولی برای من مثل یک منجی بود، شاید بهترین و شیرین ترین اتفاق کرونا برای من برعکس دیگران، کیپاپ در کنار بیان باشه. و انقدر اون روزها بهم خوش گذشته که حتی برای اتفاق های بد اون زمان هم دلتنگم! 

    بیان عزیزم، یادمه وقتی اومدم اینجا، کلی دوست خوب پیدا کردم، دوستانی بودیم که بدون هیچ منت و انتظاری به همدیگه اهمیت می‌دادیم، با هم حرف می‌زدیم، به هم محبت می‌کردیم، و اعتماد زیادی داشتیم.

    وقتایی که توی دنیای واقعی حس تنهایی میکردم به بچه های بیان فکر می‌کردم: 

    "مبینا ناراحت نباش، تو هم دوستای بیانت رو داری. مبینا تو تنها نیستی، تو کلی دوست و هم‌صحبت خوب و بالغ توی بیان داری. مبینا بغض نکن، با دوستات توی بیان حرف میزنی حالت بهتره میشه. مبینا انقدر بخاطر نداشتن دوستی توی دنیای واقعی غصه نخور، تو هزاربرابر بهتر از دوستای دنیای واقعی رو توی بیان داری. مبینا نداشتن دوستی توی واقعیت به این معنی نیست که مشکل داری، به جاش نگاه کن چقدر دوست توی بیان داری! "

    ولی مبینا واقعا آدم اجتماعی نبود، مبینا بشدت درونگرا و سرد بود. مبینا افسرده بود. ولی مبینا برعکس خیلی ها توی کرونا، اجتماعی شد، برونگرا و خونگرم شد، و روابطش توی دنیای واقعی بشدت بزرگ و قوی شده بود، محبوب شد! و این ها رو همش مدیون کیپاپ و خانواده بیان هست. 

     

    اما این روزها؟! خیلی بدتر داره می‌گذره، دیگه نمیتونم اجتماعی باشم، نمیتونم لبخند بزنم، نمیتونم شاد باشم، نمیتونم ارتباط برقرار کنم، ضعیف شدم، میترسم، منزوی شدم، حساس شدم، و هر کی از کنارم رد میشه بهم حرف میزنه و تیکه بارونم میکنه، و مهم تر از همه دیگه هیچ دوستی ندارم که نجاتم بده. 

    میخواستم دوباره به بیان و کیپاپ پناه ببرم، بیان که داره خالی میشه ولی کیپاپ هست.

    می‌دونید چرا کیپاپ انقدر برام محترمه؟! چون اونجا کسی ازم انتظاری نداره، کسی بی‌دلیل من رو تخریب نمیکنه، کسی بی‌دلیل بهم توهین نمیکنه، کسی بی‌دلیل از من بدش نمیاد، برعکس دنیای واقعی.

    می‌دونید من از وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم سر کار بودن(البته به جز شیش ماه اول که مادر گرامی مرخصی زایمان بودن)، هیچوقت برای من وقتی نداشتن و ندارن، شما اگر الان از پدرم بپرسید که مبینا چند سالشه، یا از مادرم بپرسید تا حالا چند بار رفتی مدرسه مبینا برای گرفتن کارنامه‌ش، هیچ جوابی ندارن که بهتون بدن:) بذارید صادقانه بگم من خودم بزرگ شدم، و توی شهری زندگی میکنم که بشدت از لحاظ فرهنگی و فکری توش فقر وجود داره، نمیخوام بگم آدم خاصی هستم یا فلان، ولی یادمه از دوران مهدکودک هم هیچوقت با کسی سازگاری نداشتم، هیچوقت نتونستم خودم رو با مردم اینجا وفق بدم، و بخاطرش آسیب روحی و روانی زیادی نصیبم شده. دوران راهنماییم رو توی یک شهر دیگه درس خونده بودم و بنظرم با تمام تلخی هاش شیرین ترین دوران زندگی من بوده. اما دوباره به این شهر کوفتی برگشتم، و روزهای بشدت سختی رو میگذرونم. همیشه تایم کوچیکی از روزم رو میذارم پای کیپاپ تا این رفتار هایی که اینجا باهام میشه رو بشوره ببره. هیچوقت فکر نکردم که کیپاپ باعث شده وقتم تلف بشه، چون خیلی چیزها رو از کیپاپ و کیپاپر ها یاد گرفتم که خانواده برای آموزششون به من وقتی نداشتن.

    پ.ن: نمیدونم برای تولدم آرزو کنم که بیان دوباره زنده بشه، یا دنیای واقعیم تموم شه.

     

    و در آخر، دوستای بیانی، امیدوارم الان هر جایی که هستید، برعکس من، روزهای خوبی رو بگذرونید. 

    با آرزوی بهترین ها، مبی.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۲۹ فروردين ۰۳

    ترکم نکردی پس رهایت می‌کنم.

    ناری، می‌دونی چرا انقدر محکم بغلت می‌کنم؟ چون میدونم این آخرین بغل تو و منه. همش میگی نمیری اگر بری برمیگردی، اما ازت خواهش میکنم هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت برنگرد. همش می‌خوای بهم بفهمونی که برات مهمم، میدونم ناری، خیلی زیاد میدونم، اما اینجا بودنت آزارم میده. نه اینکه تو یا رفتارت یا حرفات من رو آزار بده، برعکس، تو لطیف‌ترین رفتار و شیرین‌ترین گفتار رو داری، اما دنیای من خیلی تلخه، تحمل این همه زیبایی رو نداره. توی دنیای من چیزی جز نفرت و کینه پرسه نمیزنه. میگی برات مهم نیست، میگی کنار من هیچ چیز برات مهم نیست. متاسفم ولی برای من مهمه، من خسته‌م از ترسی که حتی توی خواب هم درونم شعله‌وره. می‌ترسم، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد، برعکس تو. موجودات دنیای من رحم ندارن. لطفا بترس، اونا مثل من نیستن، با شنیدن آوای صدات آروم نمیشن، وقتی خوابی قرار نیست فقط به مژه های بلندت زل بزنن و آروم موهاتو نوازش کنن. اونا فقط بلدن با چشمای بی‌روحشون لبخندات رو پاک کنن، با حرفاشون روحت رو تیکه پاره کنن، لطفا بترس! اونا شب هلالی چشمات رو ابری میکنن، ازت خواهش میکنم فرار کن! موجودات اینجا وحشی‌ان چرا اینو نمیفهمی؟ چرا وایسادی و همش منو نگاه میکنی؟ میگی هنوز سیر منو نگاه نکردی، هنوز اونجوری که باید با من قدم نزدی. باشه تا دم در دنیای خودت باهات قدم میزنم و هر چقدر میخوای منو نگاه کن. میگی بهت قول دادم یک شب زیر نور ماه بخوابیم اما عملیش نکردم. میگم ماه من تویی. میگی توی دنیای خودت تنهایی. میگم ولی اونجا جات امنه. میگی امن ترین جا برات پیش منه. چیزی نمیگم.

    ناری دروغ نمیگه. فقط میتونم گریه کنم، نه، گریه‌م هم نمیاد. به زمین زل میزنم، آروم زمزمه میکنم "بودن یا نبودنمون، همش درده."

    با دستای ظریف و سفیدت سرمو بالا میاری و به چشمام زل میزنی، میگی نبودن دردش بیشتره، نه،نه، خواهش میکنم بس کن! 

    تو هم نمیتونی منو درک کنی، من شرمندم برای انتخاب هایی که دست من نیست، من پشیمونم، من ضعیفم، من تنهام و تنها میکنم، من زیبا نیستم، برعکس تو! اصن چرا من و تو؟ تو نمیتونی درک کنی، چون تو قوی هستی، تو شجاعی، تو مهربونی، تو زیبایی! اینجا هیچ چیز جز درد و گریه نداره برات، میگی عشق من برات کافیه، نه کافی نیست من هر چقدر به تو عشق بدم این دنیا ده برابرش رو ازت میگیره و پس نمیده. 

    با دردی که تمام وجودم رو داره فلج میکنه دستتو رها میکنم اما تو محکم گرفتیش، نگاهت میکنم، بغض میکنم، سرت رو میبوسم و آروم دستم رو از لای دستات آزاد میکنم، به تو پشت میکنم و می‌رم، رهات می‌کنم. 

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲

    کتاب، فیلم، افسردگی، تفریح، همه یا هیچ؟!

    میدونید همیشه فکر میکردم چون یک رزمی کارم، میتونم از خودم مراقبت و دفاع کنم، ولی بعد از اون اتفاقی که برام افتاد (و ترجیح میدم جایی ننویسم و برای کسی تعریفش نکنم) اعتراف میکنم که خیلی می‌ترسم و همه چی به این آسونی نیست.

     

    آزمون دان ۳ رو بدون هیچ آمادگی قبلی قبول شدم، یادمه بیشتر از ۶ سال پیش بود که آزمون دان ۱ داشتم و کل تابستون رو براش تمرین کردم و روز آزمون هم کلی استرس کشیدم، اما این بار ۱۰ روز قبل آزمون تصمیم گرفتم شرکت کنم و فقط یک هفته تونستم تمرین کنم و روز آزمون به آخرین چیزی که فکر میکردم قبول یا رد شدنم بود.

    توی اون یک هفته قبل آزمون یک آسیب شدید به آسیب های قبلیم اضافه شد و دکتر بمدت یک ماه از باشگاه رفتن من رو منع کرد، وقتی بهم گفت باشگاه نرو انگار یک سطل آب یخ روم ریخته بودن، کل مسیر داشتم به این فکر میکردم که اینجوری روتین زندگیم تغییر میکنه و این قرار نیست یک تغییر ساده باشه.

     

    وقتی باشگاه رو کنسل کردم وقت زیادی برای درس خوندن باز شد برام، پس زمان بیشتری توی کتابخونه می‌مونم، اما چیزی که نباید اتفاق افتاد؛ کتابخونه تبدیل شد به خونه اولم، و خونه شد جایی که ازش فراری‌ام. بچهای کتابخونه شدن خونواده موردعلاقم، و خونواده خودم شدن غریبه. همینقدر ساده و عذاب آور. 

    یکهو به خودم اومدم و دیدم مبینای منزوی توی مدرسه داره با افراد بزرگتر از خودش میگرده، مبینا داره احساساتی رو که نباید تجربه میکنه، مبینا بالاخره هدف پیدا کرده، مبینا دروغ میگه، مبینا بیش از اندازه محبوبه، خیلی ها میخوان به مبینا آسیب بزنن، خیلی ها میخوان با مبینا ارتباط برقرار کنن، مبینا میترسه، مبینا دوست داره ریسک پذیر باشه، مبینا نمیخواد احساساتش رو بپذیره، مبینا خسته‌ست ولی خوشحاله.

    خلاصه تحت تاثیر جو کنکوریای کتابخونه و البته برنامه ریزی که برای تفریحاتم کردم یک مدت خیلی درس میخوندم، ولی یک گند زدن شیک و مجلسی تو آزمون آخر هفته کافی بود که به خودم بیام و بگم؛ پس چرا تلاشام بی نتیجه بود؟! واقعا حالم گرفته بود.

    خیلی سریع توی یک روز خودمو جمع و جور کردم و گفتم عیبی نداره، این سری فرق داره و به تفریحاتی که قرار بود بعدش انجام بدم فکر کردم. 

    من برای اون بیرون رفتن و کارای دیگه ای که قراره انجام بدم، از سه هفته پیش برنامه ریختم، هر روز بعد از هر پارت درس خوندن بهش فکر میکنم، به آدمایی که قراره ببینم، جاهایی که قراره برم، حرف هایی که قراره بزنم و...

    و امروز خیلی شیک خانواده گفتن کنسلش کن. همه چیِ‌ من همینقدر ساده‌ست برای اونا. باشه حرفی ندارم. ولی امیدوارم بعدا وقتی من هم همینجوری به مسائلشون اهمیت دادم درک کنن. اگرم نکردن به درک.

     

    هنوز هیچ وعده غذایی نخوردم، از صبح تا حالا با چندونه بیسکوییت سرپام، به مامان گفتم شام رو بذاره توی یخچال چون اشتها ندارم. 

    طبق برنامه ‌ای که ریختم فردا نمیرم مدرسه، میخواستم زود بخوابم و فردا صبح بشینم خونه درس بخونم، اما الان نیاز دارم اول خودمو آروم کنم. نمیدونم شاید دو قیمت باقی‌ مونده سریال رو ببینم یا بشینم ناناتور رو تموم کنم یا تودو قسمت جدید بذارم یا کتاب جدیدی شروع کنم؟!  واقعا هیچ ایده‌ای ندارم چی کار قراره بکنم.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۸ اسفند ۰۲

    می‌دونید حتی آدم‌هایی که عقل و منطقشون روی احساساتشون و بروزش کنترل کامل داره هم خسته میشن، ممکنه احساس پشیمونی و شکست کنن، حتی ممکنه بخوان این وضعیت رو تغییر بدن...

    فقط میخوام بدونم چرا من نمیتونم این کارو کنم؟! گاهی واقعا ازینکه نمیتونم درون خودم احساساتی رو پیدا کنم یا اینکه نمیتونم یا نمیخوام محبتم رو ابراز کنم خسته میشم و می‌برم. 

    اینکه برای تغییر خودت کلی تلاش کنی ولی بدون اینکه خودت بخوای مقصر شکستت خودت باشی و بعد خودت رو با این دیدگاه که "این برای آینده تو بهتره و تو بعدا سپاسگذار میشی" آروم کنی، چرا این باید انقدر حس خفگی بده؟! 

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۰۲

    libraryhood

    مبینا: الان میری کتابخونه؟!

    _اوهوم، تو نمیای؟! 

    مبینا: شاید یک روز امتحانش کنم.

    _خوشحال میشم.

     

     

    _خانم جادران نور اینجا واقعا کمه، میشه لامپ بیشتری بذارید؟! من دیروز کور شدم!

     

     

    _ من بخش کودک رو خیلی دوست دارم.

    _چرا؟! 

    _چون حس کودک بودن بهم دست میده، و البته اینکه نور طبیعی داره و دور تا دورت قفسه کتاب هست بی‌تاثیر نیست.

     

    _خیلی دوست داشتم چایی های اینجا رو امتحان کنم.

    ستایش: چرا؟! 

    _وقتی بچه ها میخورن انگار خیلی بهشون میچسبه.

    ستایش: هه.. اینجا هیچی نمیچسبه! 

    _انقدر فشار روته؟! 

    ستایش: اوهوم. آدم از چی اینجا میشه خوشش بیاد؟

    پریسا: ولی من جمع های خودمون رو خیلی دوست دارم.

    .

    .

    _من بازم میخوام تو هم میخوری برم فلاکس رو بیارم؟

    یاسمن: اره.

    _ فک کنم این سومین لیوانیه که میریزم.

    _چای و قفسه های کتاب توی انباری.

    یاسمن: وای ناخونام...

     

    نرگس: چرا تنهایی رفتی؟

    _اشتباه کردم.

     

    _ تو کی رفتی سرم زدی؟!

    سارا: تو گربه رو نگاه کن.

     

    _وای من عاشق این هوام.

    یاسمن: تو که نمیخواستی بیای! 

    _مرسی که مجبورم کردی بیام بیرون.

     

    یاسمن: اگر تاریخ رو پاس بشی برات جایزه می‌خرم.

    _تو فقط بگو بالای چند بگیرم! 

    یاسمن: ۱۸.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۲۵ بهمن ۰۲

    دوبادو واری واری

    آروشا میگفت این عکس وایب من رو میده، دروغ چرا خوشم اومدxD این پست هم پر از خزعبلاتی راجب خودمه.

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۱۶ بهمن ۰۲

    #افکار_یک_شیرکاکائو

     

    #1

    در دورانی که همه‌ی هم سن و سال هایم یک نفر را عاشقانه دوست دارند یا حداقل یک بار وارد رابطه شده‌اند،

    من به این فکر می‌کنم که اگر روزهای بارانی به کلبه‌ام در جنگل رفتم گیتار بزنم یا ویالون؟!D": 

     

    #2

    یکی بود یکی نبود، یک روز قیلی و ویلی داشتند بادبادک بازی می‌کردند، ناگهان ویلی گفت:« نمی‌دانم چرا بادبادک من بالاتر نمی‌رود.» قیلی گفت:« بادبادک تو دیگر نخ ندارد.» پس قیلی تصمیم گرفت از نخ بادبادکش به ویلی بدهد همین که نخ را برید بادبادک قیلی را باد برد. 
    قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه‌ش نرسیدD: 

     

    3# شیرکاکائوهای دیگه هم از وقتی که شیر و کاکائو بودن همیشه فکر میکردن آینده قراره بهتر باشه؟! به لطف زندگی بیشتر کباب کوبیده هستم تا شیرکاکائو:« 

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷۵ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۱۶ دی ۰۲
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها