۳ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

#افکار_یک_شیرکاکائو

 

#1

در دورانی که همه‌ی هم سن و سال هایم یک نفر را عاشقانه دوست دارند یا حداقل یک بار وارد رابطه شده‌اند،

من به این فکر می‌کنم که اگر روزهای بارانی به کلبه‌ام در جنگل رفتم گیتار بزنم یا ویالون؟!D": 

 

#2

یکی بود یکی نبود، یک روز قیلی و ویلی داشتند بادبادک بازی می‌کردند، ناگهان ویلی گفت:« نمی‌دانم چرا بادبادک من بالاتر نمی‌رود.» قیلی گفت:« بادبادک تو دیگر نخ ندارد.» پس قیلی تصمیم گرفت از نخ بادبادکش به ویلی بدهد همین که نخ را برید بادبادک قیلی را باد برد. 
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه‌ش نرسیدD: 

 

3# شیرکاکائوهای دیگه هم از وقتی که شیر و کاکائو بودن همیشه فکر میکردن آینده قراره بهتر باشه؟! به لطف زندگی بیشتر کباب کوبیده هستم تا شیرکاکائو:« 

 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷۵ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۱۶ دی ۰۲

    غزلی برای محبت بعد

    ببخشید که انقدر بی‌مقدمه و بدون هیچ توضیحی این محبت بینمون رو تموم کردم، هیچوقت تقصیر تو نبوده و نیست، تو هیچ کمبودی نداری و بیشترین عشق رو به من دادی، به گذشته که نگاه میکنم به وضوح می‌بینم که خیلی از اولین های خوب رو با تو تجربه کردم، آرزوها برای این دوستی داشتم و داشتی، تو در نظر من زیبا بودی و هستی، هنوز هم نمیتونم توضیح بدم چرا و برای چی، فقط ازت میخوام درک کنی. 

    این رو بدون برای از سرگیری محبتم به سوی غزل در بعدهایی نزدیک لحظه شماری می‌کنم. دوست دار تو دوستی بی‌غزل.

     

    پ.ن:امروز توی کتابخونه یک دختری بهم گفت من خیلی براش آشنام و اولین بار من رو کنار تو دیده. میدونی فقط حس کردم برای بعضی روزها خیلی دلتنگم ولی دستم برای خیلی چیزها خیلی بسته‌ست. 

    پ.ن۲: کاش می‌تونستم این رو نشون خودت بدم.

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۹ دی ۰۲

    بزرگترهای من

    بزرگترها؟! بزرگترهای من فقط از من بچه‌ترن. بزرگترهای من فقط بلدن آرزوها و خواسته های خودشون رو به من تحمیل کنن و کنارش بگن البته تصمیم آخر با خودته و وقتی دیدن تو موفق نشدی یا بریدی جوری بزنن توی سرت که دیگه بلند نشی. بزرگتر های من فقط میتونن امکانات الان و با گذشته مقایسه کنن هی بکوبونن توی سرت که دیگه چی میخوای تو که همه چی داری؟! بزرگتر های من هر روز بهت میگن چقدر بچه بی‌احساس و کم حرفی هستی، وقتی خودشون تا حالا یکبار نیومدن بپرسن بچه تو حالت خوبه؟! بزرگترهای من دلشون میخواد بهشون احترام بذاری وقتی خودشون صاف صاف راه میرن و توی چشمت زل میزنن و تحقیرت میکنن. بزرگترهای من بعد از ۱۶ سال تازه یادشون افتاده یک بچه ای دارن که باید تربیتش کنن. بزرگترهای من، من رو بی‌نقص می‌خوان. بزرگترهای من انتظار دارن شاد باشم. 

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۶ دی ۰۲
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها