۵ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای اویی که نمیدانم کیست

 

 

حقیقتا در این روزها حال خوشی ندارم، اطرافیان هم حال خوشی ندارند که بتوانند حال من را خوش کنند. از کسی نمی‌خواهم به حالم اهمیت دهد و من را مداوا کند، اما هیچوقت یادم نمی‌آید از کسی هم خواسته باشم حالم را بدتر کند. حالم از انسان بودن بهم می‌خورد! این انسان های پدرسگ فقط بلدند مشتی تیکه به تو بپرانند و نیشخندی بزنند و نگاه دوستانشان کنند و ببیند آنها از شدت گنگ بودنش به او افتخار می‌کنند و به توعه حقیر عین بز جوری می‌خندند که پاره می‌شوند. این وحشی های انسان نما فقط بلدند سر کلاس دین و زندگی بگویند کسی که انسانیت دارد و نماز و روزه و.. را رعایت نمی‌کند بهتر از کسی از که نماز و روزه و.. را رعایت میکند ولی انسانیت ندارد است، خودشان را در دسته اول می‌بینند اما بعد از این حرفشان به تو تهمت جاسوس بودن می‌زنند. این هیولا ها فقط بلدند به گوه کشیده شده ترین کشور دنیا را خوش و خرم در شبکه هایشان نشان دهند. جدیدا فکر می‌کنم اگر به بهانه آخرت، دنیایم را خراب کردند و وقتی مُردَم و فهمیدم آخرتی وجود ندارد چه کسی پاسخگو است؟ آن پدرسگ ها می‌آیند چیزی بگویند؟

خیلی دلم از این دنیا و هیولاهایش پر است، نمیتوانم آن را خالی کنم، اما دلم میخواهد پر تر از این نشود، دیگر توانش را ندارم، دیگر جایش را ندارم!! 

دلم می‌خواست در میان این شیاطین یکی را داشته بودم که هر وقت آتش دیگران قلبم را می‌سوزاند آن را برایم فرو بنشاند. دلم می‌خواست یکی را داشته باشم که هر چقدر حال هر دویمان بد است اما کنارم بماند و بگذارد در آغوشش بغض هایم را بترکانم. کاش می‌توانستم تو را داشته باشم تا در روزهای تاریک در خیابان زیر باران دستم را دور دستت حلقه و انگشتانم را در انگشتانت قفل بنمایم و با یکدیگر قدم بزنیم، نه من چیزی بگویم و نه تو. حداقل کاش بودی تا گرمای قلب های شکسته‌ی مان همدیگر را گرم می‌کرد، من خیلی سردم است و فقط با آغوش تو گرم می‌شوم، حقیقتا نمی‌دانم کیستی، کجایی، چیستی، زنده‌ای یا نه، اما می‌دانم روحم بشدت تشنه‌ی روح توست، می‌دانم تو برای من هستی و من برای تو، می‌دانم بالاخره روزی می‌رسد که وقتی کنار تو هستم ، دیگر به این دنیای کثیف فکر نخواهم کرد. 

  • ۱۰
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۲۷ مهر ۰۱

    زندانی

    امروز در مدرسه، زنگ تفریح دوم معاون آمد دم در کلاس ها و همه‌مان را مجبور کرد برای جشن امامت به سالن اجتماعات برویم، از ته دلم نمیخواستم بروم در آن جمعیت و جشن بگیرم، می‌خواستم به کتابخانه بروم و با کتاب های درسی و غیردرسی خودم خلوت کنم، اما نشد. وارد سالن که شدم بسیار شلوغ بود، اکثریت بچه ها روی صندلی نشسته بودند، صندلی های خالیِ زیادی بود اما من نمی‌توانستم روی آنها بنشینم، زیرا دوستی نداشتم که برایم دستش را بگذارد روی صندلی تا وقتی که من بیایم او را برایم رزرو کند، آن لحظه حقیقت اینکه در این شلوغی هنوز تنها هستم محکم در صورتم کوبیده شد، سرم را پایین انداختم و رفتم گوشه سالن ایستادم، دلگیر به بچه هایی که اصلا مثقالی توجه به مجری و حرف هایش نمی‌کردند و سرگرم گپ و گفت های خودشان بودند، نگاه می‌کردم. لحظه ای تصور کردم که دوستان خودم اینجا هستند برایم مثل همیشه در ردیف جلو اولین ستون از سمت راست جفت پنجره جایی گرفته‌اند، می‌روم کنارشان می‌نشینم، همراه دفل زن ها می‌خوانیم و دست می‌زنیم و یواشکی پچ پچ می‌کنیم، اما فقط یک لحظه بود، چشمانم را باز کردم، من اینجا هنوز تنها بودم. به دخترانی که یواشکی کتاب اورده بودند و در گوشه سالن کنار من درس‌ می‌خواندند نگاه کردم، کاش حداقل یک کتاب ‌می‌بردم، درست است در آن سروصدا نمی‌توانستم کتاب بخوانم‌ ولی کاش یک کتاب می‌بردم و به خودم تلقین ‌می‌کردم کتاب می‌خوانم و به صفحات کتاب نگاه می‌کردم، به جای صورت های شاد نفرت انگیز دیگران. شادی دیگران برایم غیرقابل تحمل بود، در آن لحظه دلم می‌خواست داد بزنم که من دوستانی دارم که همیشه و هر کجا جایی برایم خالی ‌می‌گذارند، همیشه در کنار من شاد هستند و می‌خندند، دوستانی دارم که تمام لحظاتمان را با یکدیگر سهیم می‌شویم اما نداشتم، حداقل در آن لحظه نداشتم، من از آنها دور هستم و این واقعیت که آنها دیگر نمی‌توانند تمام لحظاتشان، تمام شادی هایشان و تمام جاهای خالی من را با من سهیم شوند همچون سیلی محکم تر در صورتم کوبیده شد. بالاخره جشن تمام شد و درد تنهایی و دوری را در قلب من جوشان کرد. وقتی از سالن خارج شدم اول احساس آزادی داشتم اما هر لحظه که می‌گذشت بیشتر احساس خفگی می‌کردم من زندانی شدم زندانی در حقیقتی که گلویم را گرفته بود و قلبم را تنگ می‌کرد.

  • ۱۹
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۷ مهر ۰۱

    Your name

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۲ مهر ۰۱

    دلم اندکی میخواهد!

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۹ مهر ۰۱

    روزگار یک آدم خسته و درمانده2 (احتمالا موقت)

  • ۷
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۱ مهر ۰۱
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها