گاهی اوقات دلم میخواد راجب روزمرگیم اینجا حرف بزنم ولی یا حوصلشو ندارم یا از ایگنور شدن میترسم:» الان فقط احساس میکنم باید حرف بزنم تا یک چیزایی نمونه تو دلمD" 

1_ چند وقت پیش یهو دراومدم گفتم مامان من نمیخوام برم تجربی، مامانم جوری که انگار برق گرفته بودش نگام کرد، منم یهو زدم زیر گریه گفتم نمیتونم خیلی استرس داره این رشته من میخوام زندگی کنم این استرس منو داره میکشه، بعد اونم دو تا جمله بهم گفت و هر چی بهشون فکر میکنم میبینم حق با اونه.. "تجربی نری میخوای چی بری؟ بعدشم مبینا تو اگه اینجوری استرس بگیری بقیه میخوان چه خاکی تو سرشون بریزن؟" 

 

2_ یک سفر شش روزه رفتیم و خب فقط اون شش ساعتی رو که کاشان بودیم به من خوش گذشت، دو روز قم بودیم که میتونم بگم فقط هواش توی صبح و شب بهم چسبید بقیه چیزاش هیچ تعریفی نداشت:] ، نزدیک سه روز هم رفتیم تهران و کرج خونه خاله و داییم اما به لطفففف دخترخالم فققققققططططط به حالم با عرض معذرت ر*ده شد و اخلاقم هم خیلی سگ* شده بود و کاملا پتانسیل اینو داشتم قیمه قیمش کنم:» فقط بخاطر خالم تحملش میکردم-_-

 

3_ اول هفته تصمیم گرفتم این روزای آخر هر کاری بکنم به جز درس و میشه گفت عملیش کردمXD گودرت😎 *نشون دادن سِوِن پَکا

 

4_ انقدر تو این تابستون مامانم نشسته راجب تمااااااااااامممممم بدبختیای همکاراش و خواهرا و برادرشا و تمام ظلمایی که تو فامیل نسبت به خانواده‌شون شده و اینکه اینا چقد مظلوم و پاک و صافن، برام گفته کم مونده برم از دستش سیگار بکشم:] خیلی دوست دارم بهش بگم اصن اینا به من چهههههههههههههههههههه؟؟ به من چه اینا این همه گو*ه خوردن و این همه اشتباه کردن چرا انقد روی مخ من میری خووو، ولی ازونجایی که قبلا یکبار بهش گفتم به من چه همکارت پارتی داره کار نمبکنه هر سری میای خونه غر میزنی ، اونم نشست زار زار گریه کرد کلی بهم حرف زد که نه تو منو درک نمیکنی نه من فقط میخوام تو دلم نمونه نه من فقط یک همدرددد میخواستم چمیدونم ازین حرفا:] کاری بهم کرده فقط دارم دعا میکنم خدایا تو رو خداااا مدارس باز شن من بشینم تو اتاقم درس بخونم مجبور نشم به این حرفا گوش بدم به علاوه دیگه از کلللللل فامیل حالم بهم میخوره و به این پی بردم فامیل یک چیز مضخرف است و خواهد بود! 

 

*شرح حال مهدی

5_ دیشب داشتم به بابام میخندیدم بعد یهو شیطان رجیم (داداشم) با پاش محکم کوبید تو کمرم با اون لثه‌ی نصفه خالیش گفت "به بابای من نخند" منم تو دلم گفتم "مبینا نیستم تا کمتر از یک دقیقه دیگه اشکت رو در نیارم" و بله در کمتر از صدم ثانیه بلند شدم با چند تا حرکت سامورایی که استاد چینگ چانگ به من آموختند زدم آسفالتش کردم قشنگ

 

6_ چند تا از فامیلا گفتن دارم شبیه بابام میشم، وقتی به بابام گفتم جواب داد "خوبه قراره خوشتیپ شی! تو فامیلا مامانت که هیچکدومشون خوش تیپ نیست"... ینی اگه من اعتماد به نفس بابامو داشته باشما...

 

7_ جدیدا خیلییی شیفته تهیون و تهیونگ شدم و این اصلا برام مناسب نیستتتت، انقد علاقه‌م داره به تهیون زیاد میشه که در حال رد کردن خط قرمز های جنون هستم😀 نمونه‌ش (پیام بازرگانی: واییییی همین الان نتا وصل شدن بزارید بمیرمㅠㅠ) : داشتم فکر میکردم من و تهیون بدون شک توی زندگی قبلیمون دو تا خوناشام بودیم و دوست پسرم بوده ، دلیل اینکه میگم خوناشام اینه دندونای نیش منم مثل تهیون بلند هستن (جوری که مامانم یکبار بهم گفت دهنت رو ببند میترسم از این دندونات😐😂💔) و خب در عین حال که آدم فانی هستم و ۷۰ درصد T تشریف دارم (my mbti type: ISTJ ) گاهی اوقات انقد سوج میشم تهیون رو میزارم تو جیبم👩🏻‍🦯💔 این اصلا خوب نیست مرد باید سوج تر باشه مگه نه؟💔💔💔 و این خیلی نامردیه که توی این زندگی اون ی آرتیست معروفه کره‌ایه و من ی دختربچه که تو ایران زندگی میکنه و فعلا به جای خاصی نرسیده💔💔💔💔 وای یکی بیاد تیکه های قلبمو جمع کنه

 

8_ جهت اینکه یکم محتوای این پست مفید واقع شه (کلیک)

 

*نگاه های پرحرف و خشمگین

9_ خطاب به بعضیا و اون دو نفری که اینجا نیستن ، اگر بعضی از دوستاتون رو برای تولدتون دعوت نمیکنید یادبگیرید حداقللللللل توی تولد همون دوستاتون نیاید از یکی بپرسید "اومدی تولدم کیک تولدم چطور بود؟ بردی خونه کی ازش خورد؟" این بیشتر نشانه خامی شماست، منی که ده سالم نبود میدونستم این حرکت خارج از اخلاق و انسانیته!! اونوقت طرف پونزده سالشه هنوز نمیدونه یا وانمود میکنه.. این ادما رو باید گذاشت توی دیگ اسید ، بعد اسید پزشون کرد تا یکم از حالت خامی دربیان

 

10_ دیروز کلی کار داشتم که باید انجام میدادم اما گردن و کتفام گرفته بود و هیچ غلطی نتونستم بکنم، فقط گوشی دستم بود و همش تو بیان بودم، کلییی کامنت گذاشتم (به این پی بردم از کامنت گذاشتن خوشم میاد ، البته بستگی داره مطلب چی باشه)، هنوزم باید بزارم (پیام بازرگانی : نتا دوباره داخلی شدن) بعضی بحثا ناتموم موندن ولی اول باید یکم بخوابم بعد دوباره تشریف بیارم، از دیشب تا حالا چهار ساعت هم نخوابیدم:» فردا میریم مدرسه و حداقل 90٪ آدمایی که قراره ببینم برام جدید هستن و اینکه از سمپاد دارم میرم نمونه و خیلی انتظارات اینجا قراره ازم بره بالا ، برام یک جو استرس زا و سمی ایجاد کرده~

 

اگر تا اینجا پست رو خوندید که باید بهتون آبنبات بدم:»