حقیقتا در این روزها حال خوشی ندارم، اطرافیان هم حال خوشی ندارند که بتوانند حال من را خوش کنند. از کسی نمی‌خواهم به حالم اهمیت دهد و من را مداوا کند، اما هیچوقت یادم نمی‌آید از کسی هم خواسته باشم حالم را بدتر کند. حالم از انسان بودن بهم می‌خورد! این انسان های پدرسگ فقط بلدند مشتی تیکه به تو بپرانند و نیشخندی بزنند و نگاه دوستانشان کنند و ببیند آنها از شدت گنگ بودنش به او افتخار می‌کنند و به توعه حقیر عین بز جوری می‌خندند که پاره می‌شوند. این وحشی های انسان نما فقط بلدند سر کلاس دین و زندگی بگویند کسی که انسانیت دارد و نماز و روزه و.. را رعایت نمی‌کند بهتر از کسی از که نماز و روزه و.. را رعایت میکند ولی انسانیت ندارد است، خودشان را در دسته اول می‌بینند اما بعد از این حرفشان به تو تهمت جاسوس بودن می‌زنند. این هیولا ها فقط بلدند به گوه کشیده شده ترین کشور دنیا را خوش و خرم در شبکه هایشان نشان دهند. جدیدا فکر می‌کنم اگر به بهانه آخرت، دنیایم را خراب کردند و وقتی مُردَم و فهمیدم آخرتی وجود ندارد چه کسی پاسخگو است؟ آن پدرسگ ها می‌آیند چیزی بگویند؟

خیلی دلم از این دنیا و هیولاهایش پر است، نمیتوانم آن را خالی کنم، اما دلم میخواهد پر تر از این نشود، دیگر توانش را ندارم، دیگر جایش را ندارم!! 

دلم می‌خواست در میان این شیاطین یکی را داشته بودم که هر وقت آتش دیگران قلبم را می‌سوزاند آن را برایم فرو بنشاند. دلم می‌خواست یکی را داشته باشم که هر چقدر حال هر دویمان بد است اما کنارم بماند و بگذارد در آغوشش بغض هایم را بترکانم. کاش می‌توانستم تو را داشته باشم تا در روزهای تاریک در خیابان زیر باران دستم را دور دستت حلقه و انگشتانم را در انگشتانت قفل بنمایم و با یکدیگر قدم بزنیم، نه من چیزی بگویم و نه تو. حداقل کاش بودی تا گرمای قلب های شکسته‌ی مان همدیگر را گرم می‌کرد، من خیلی سردم است و فقط با آغوش تو گرم می‌شوم، حقیقتا نمی‌دانم کیستی، کجایی، چیستی، زنده‌ای یا نه، اما می‌دانم روحم بشدت تشنه‌ی روح توست، می‌دانم تو برای من هستی و من برای تو، می‌دانم بالاخره روزی می‌رسد که وقتی کنار تو هستم ، دیگر به این دنیای کثیف فکر نخواهم کرد.