نمیدونم چرا اومدم اینجا رو باز کردم، نمیدونم حسم نسبت به بودن توی بیان چیه، نمیدونم راجب چی میتونم بنویسم، هیچی نمیدونم.

این روزا به این فکر میکنم که؛ انسان توی سختی رشد میکنه، و تقریبا هیچکس نیست که مشکل و سختی توی مسیر زندگیش نباشه، اگرم فردی باشه بنظرم اون بزرگترین مشکل رو داره، چون هیچ فرصتی برای رشد توی زندگیش بهش داده نشده. برای هر کس زمان و مکان و نوعش فرق داره، یکی که از بچگی یتیم بوده یا یکی که توی بزرگسالی خانوادش رو از دست میده، نمیخوام راجب اینکه کدوم شرایط آزار دهنده تر هست حرفی بزنم چون هزاران شرایط مختلف وجود داره چون هزاران تصمیم گیری باید بکنیم و هزاران هزار انتخاب های متفاوت داریم، فقط میگم سختی ها متفاوتن و انسان ها متفاوت رشد میکنن و قرار نیست همه شبیه همدیگه باشیم. 

کاش به ظاهر زندگی همدیگه غبطه نخوریم، همه مشکلاتی دارن که ازش بی‌خبریم، گاهی کاملا متوجه انرژی و افکار ادمای اطرافم میشم،زندگی من توی ذهنشون یک لیوانه پره، نمیگم بخش پرش اشتباهه، اما نکته اینجاس که اونا نیمه خالی زندگی من رو نمیبینن.

مردم فقط نظر میدن و میرن، و هیچ اهمیتی به احساسات شما نمیدن، چون مهم نیست. افراد معدودی هستند که به ما اهمیت بدن و نظراتشون سازنده باشه، اما اگر مشکلات و شرایط اونها هم مثل ما بود نظراتشون هم همین می‌بود؟! همیشه بچه توداری بودم و هر وقت سر کوچک ترین مسائلم با کسی صحبت کردم پشیمون شدم، نه به خاطر نظرات بد یا چیز دیگه‌ای، به خاطر اینکه میدیدم نمیتونم همه شرایطم رو توصیف کنم و راه کار هایی که بهم میدن خیلی با اوضاع من سازگار نیست.

دیگه دلم نمیخواد راجبشون با کسی حرف بزنم، میدونم دوستا و خانوادم فقط میخوان بهم کمک کنن و قصد بدی ندارن، اما شرایط ما مثل هم نیست. 

یهویی شد پس نه عکسی هست و نه آهنگی:«