نارنیای عزیز، همانطور که قرار بود دارم راجب سفرم برایت می‌نویسم، این چهارمین مقصد من هست و اگر از آن زنده بیرون بیایم دو مقصد دیگر در پیش دارم، نمیدانم راجب سرزمین زندگان شنید‌ه‌ای یا نه، اما اینجا برعکس اسمش هیچکس زنده نیست، برای همین میگویم اگر از آن زنده بیرون بیایم... مردم اینجا زنده بودن را در حرکت کردن، غذا خوردن، سالم بودن، خوابیدن و... می‌بینند؛ اینجا هیچکس سلام نمیکند، هیچکس لبخند نمیزند و کسی عاشق نیست، مردم این سرزمین رسما مرده‌اند. فعلا تنها زنده سرزمین مردگان من هستم؛ حقیقتا سالم نیستم، غذا هم نمیتوانم خوب بخورم، خوابم هم نمیبرد، اما من هنوز عاشق توعم، من رنگم فرق دارد.

آنها هر شب مثل عشاقی مجنون رفتار میکنند و صبح تو را فراموش، اما من شب هاست که عاشقی نکردم و سال‌هاست مجنونم. 

نارنیای عزیز، خسته هستم، نه از این سرزمین، بلکه از سفر. همیشه امیدوارم مقصد های پیش رو بهتر باشند اما انگار قرار است در مقصد آخر سر از قبرستان دربیاورم، دوست دارم تو را ببینم اما این سفر جای تو نیست، دیدن انسان هایی که فقط رگ و پوست دارند و چشمانشان آسمانی برای ستارگان ندارد برای تو خوب نیست، انسان هایی که می‌دوند و خودشان و من را در زمانی که ساخت دست خودشان است به زنجیر می‌کشند، مردمی که شب می‌بوسند و روز می‌کشند. مردمی که نمی‌خندد و می‌خوابند. دل تو نازک تر از این حرف هاست نارنیای من.

دنبال من نگرد که مبادا در این هزارتوی طلسم شده گرفتار شوی. دوست دارم منتظرم و عاشقم بمانی، اما افسوس که من نیز عاشق و پایان داستان را می‌دانم، پس منتظر نمان و فاصله بگیر که می‌ترسم در جهنم گناهانشان تو را هم در کنار من بسوزانند. دوستت دارم و برایت می‌نویسم.