۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

پس زخم‌هایمان چه؟

مولانا: پس زخم‌هایمان چه؟

شمس: نور از محل آن‌ها وارد می‌شود.

  • ۱۰
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۲

    بای پانزده سالگی، های شانزده سالگیD:

    سلام، سلام به خودم، منی که شب های ۱۶ سال تونسته ماه رو توی آسمون ببینه، و دلش میخواد بیشتر و بیشتر ببینهD: 
    سلام به منی که بعد ۱۶ سال بزرگ شدن می‌خواد کوچولو بشه ولی نمیتونه.

    یک سال دیگر هم تمام شد و من همچنان آغازی برای پایانش نیافتم.
    اما در این یک سال چیز های زیادی آموختم، از عشق و محبت خالصانه تا امید بخشیدن با لبخند، از خفه کردن درد و ترس تا خندیدن از اعماق وجود، از داشتن رویای بیداری تا خوابیدن به وقت خستگی.
    در پانزده سالگی چیز های زیادی دیدم و آموختم؛ 
     دیدم که چگونه دوستان نزدیک دور شدند و غریبگان، دوستانِ نزدیک. 
     در این یک سال غم ها و ترس هایم بیشتر از شادی هایم بودند اما خوب فهمیدم که شادی‌هایم چقدر ارزشمند هستند.
    آموختم که چگونه عشق و نفرت بورزم، چگونه دوست بدارم، و چگونه بی‌تفاوت باشم.
    فهمیدم ریشه‌ام چیست و اجدادم آزاده بودند.
    آموختم بخندم. بخندم. نه از برای پنهان کردن غمم، از برای جوانه زدن شادی در دل تو.
    و فهمیدم که هنوز کسانی هستند که مرا دوست بدارند و هرزگاهی دلشان یاد مرا کند، پس می‌مانم و میخندم برای دوستی ها و خودم.
    و بزرگترین درس پانزده سالگی برای من در این بود که تو می‌توانی شاد باشی، مهم نیست که تقدیر برای زندگی تو لباس غم را انتخاب کند یا شادی،این تو هستی که لباس را برتن میکنی، پس یا شادی را بپوش یا برهنه تا پایان دنیا با من برقص:) 

    و من در این سال هم هر روز را می‌خندم برای امیدی که به پایان تمامی غم هایم دارم. 
    و می‌خواهم شانزده سالگی را جوری رنگ آمیزی کنم که تا آخرین لحظات بیداریم، روحم را شاد و جسمم را تازه نگه دارد.
    آرزو می‌کنم امروز هر کسی حداقل یکبار لبخند بزند و در این یک سال بار ها از ته دل بخندند.
    و در آخر آرزویی از ته دل که همیشه همچون رازیست در دل.

    پ.ن۱: نظرات رو باز میذارم اگر صلاح دیدید بهم تبریک بگیدD:

    پ.ن۲: دلم میخواد لینک این پست رو به یک سری از دوستام بدم ولی اسکرین میگیرم میفرستم:دی

  • ۳
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۰۲

    Recent days.

    عجب نیست در خاک اگر گل شگفت

    که چندین گل‌اندام در خاک خفت

    _بوستان سعدی

    این بیت رو توی جزوه ادبیات دیدم و خیلی دوستش دارم؛)))

    حس کردم نیاز دارم یک جایی راجب روزای اخیرم بنویسم، با وجود اینکه تقریبا هیچکی(؟) اینجا نیست ولی بازم ترجیح میدم اینجا باشه.

     

    1_ این روزام به طور خلاصه توی دو کلمه توصیف میشه؛ درس و دوستام. قبل از تعطیلات به مامانم پیشنهاد دادم گوشی رو ازم بگیره، متاسفانه بخاطرش خیلی بی‌اراده شده بودم. ولی مادر گرامی زیاده روی کرد گفت میفروشش تا فکر اینکه بهم برگردونش هم به سرم نزنه:]

    2_ الان گوشی مامانم رو استفاده میکنم، و قراره استفاده از این رو هم کمتر کنم، با حذف تلگرام:» 

    3_ می‌دونید من واقعا یک بچه خرخون بودم و هستم و بنظرم هر کی درمیاد به من و امثال من با حالت تمسخر میگه خرخون بدبخت، واقعا انسان منفوری هست و اگر فکر میکنه خیلی آدم گنگیه که خودش خر نمیزنه باید بگم اتفاقا خیلی آدم چیزیه. دقیقا همون چیز.چییییییزززززززز:]

    4_ یکی از بچه های قدیمی باشگاه دوباره داره میاد، و ف*ک چقدر کراش شدههه!! من رو یاد تهیون میندازه! ولی از لحاظ شخصیت کاملا متضادیم:»

    5_ بعد تقریبا سه سال بالاخره میخوام بزارم موهام بلند بشن🥲🥲🥲🥲

    6_ راجب دوستام... میدونید جدیدا انقدر توی مدرسه بهم خوش میگذره که میتونم واقعا به هیچی جز اون لحظات فکر نکنم، با وجود اینکه هر روز امتحان داریم، حتی پنجشنبه ها هم باید بریم مدرسه تا کتابا تموم بشن و دبیرا تند تند دارن درس میدن و هزار تا مشکل دیگه، ولی واقعا کنار دوستام به هیچ کدوم ازینا نمیتونم فکر کنم:))))))))) برای همه دوستای اینجوری آرزو میکنم.

    7_ امروز طبق معمول زنگ آخر خسته بودیم و خوابمون میومد، با اجازتون در همچین مواقعی میریم آب بازی و بله، پایان زنگ ناهار ما سر تا پا آب ازمون میچکه، جوری همدیگه رو خیس میکنیم انگار ارث همدیگه رو خوردیم😭😭😭😂😂💔

    8_ کل این تعطیلات خودم توی خونه تنها بودم. میدونید نمیتونم انکار کنم واقعا خوب بود خیلییییییییییی خوب بود، با آرامش درسم رو میخوندم. نمیخوام ناشکری کنم بخاطر خانوادم یا چی ولی درک کنید واقعا درس خوندن خیلی توی خونه به تنهایی خوبه.

    9_ سه شنبه سر زنگ ریاضی یهو غزل دراومد گفت: اون کره ایه بود که مُرد.. یهو با حالت پشم ریزونی گفتمش: تو هم میدونی؟؟؟ (اخه بچم رسما چیز زیادی راجب کره و کیپاپ و... نمیدونه) بعد ادامه داد: بابا یکی از فامیلامون کیپاپره بعد طرف روز اولش بود که حتی اسمش رو می شنید نشسته بود زااااار زااااار براش گریه میکرد. میگفت نمیتونه گوشی بگیره دستش خیلی حالش بده. وقتی گفتم یک سال فنشون بودم غزل کرک و پراش ریخت، دیدین میگن چشاش از حدقه زد بیرون؟ دقیقا همونجوری، اولین چیزی که ازم پرسید: گریه کردی؟، خب من گریه نکردم و بخاطرش حس عذاب دارم اما دو تا دلیل داشت، اولا خیلی تو شوک بودم، دوما من معتقدم اگر کسایی که توی این دنیا دوسِت دارن بخاطر رفتنت خیلی عذاب و ناراحتی بکشن، چندبرابرش توی اون دنیا از آرامش تو کم میشه، پس سعی کردم خودم رو آروم کنم و خیلی با فکر کردن بهش اذیت نشم و به جاش فقط برای مونبین آرزو کردم روحش در آرامش ابدی  باشه، نمیگم گریه کردن بده اتفاقا خوبه! ولی من فقط به این فکر میکنم که گریه های من هیچوقت نمیتونن اون رو برگردونن به خونه پس براش لبخند میزنم، یا بهتره بگم به جاش لبخند میزنم، دنیا لبخند های زیادی رو از دست داد ولی ما میتونیم یادشون رو زنده کنیم.
    غزل میگفت: وقتی دختر فامیلشون تعریف میکرده بنظرش قضیه خیلی مسخره و چرته ولی وقتی با من راجبش حرف زده حس کرده خیلی ناراحت کننده و تلخ میتونه باشه.

    10_ چیزی که خیلی جالبه من هیچوقت با دوستام راجب علایقم یعنی کیپاپ و کتاب حرف نمیزنم و خب هیچکدوممون مثل هم نیستیم ولی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنم باهاشون حال میکنم و بهشون نزدیک شدم:))))) همیشه فکر میکردم با دوستام باید توی یک سری موارد نقاط مشترک داشته باشم ولی کاملا بی‌ربطه😐😂

    11_ از دوستای راهنماییم خیلی دور شدم، به جز یکی دوتاشون، نمیتونم بگم کدوم طرف شروع کرده به فاصله گرفتن ولی بابتش ناراحت نیستم، من بخاطر خیلیاشون بیشتر از خاطرات شاد، غم و ناراحتی گرفتم.

    12_ دلم میخواد لینک این پست رو به دوستام هم بدمㅠㅠ من دو دلم بدم ندم میترسم پشیمون شمㅠㅠ

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۰۲
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها