سلام، سلام به خودم، منی که شب های ۱۶ سال تونسته ماه رو توی آسمون ببینه، و دلش میخواد بیشتر و بیشتر ببینهD:
سلام به منی که بعد ۱۶ سال بزرگ شدن میخواد کوچولو بشه ولی نمیتونه.
یک سال دیگر هم تمام شد و من همچنان آغازی برای پایانش نیافتم.
اما در این یک سال چیز های زیادی آموختم، از عشق و محبت خالصانه تا امید بخشیدن با لبخند، از خفه کردن درد و ترس تا خندیدن از اعماق وجود، از داشتن رویای بیداری تا خوابیدن به وقت خستگی.
در پانزده سالگی چیز های زیادی دیدم و آموختم؛
دیدم که چگونه دوستان نزدیک دور شدند و غریبگان، دوستانِ نزدیک.
در این یک سال غم ها و ترس هایم بیشتر از شادی هایم بودند اما خوب فهمیدم که شادیهایم چقدر ارزشمند هستند.
آموختم که چگونه عشق و نفرت بورزم، چگونه دوست بدارم، و چگونه بیتفاوت باشم.
فهمیدم ریشهام چیست و اجدادم آزاده بودند.
آموختم بخندم. بخندم. نه از برای پنهان کردن غمم، از برای جوانه زدن شادی در دل تو.
و فهمیدم که هنوز کسانی هستند که مرا دوست بدارند و هرزگاهی دلشان یاد مرا کند، پس میمانم و میخندم برای دوستی ها و خودم.
و بزرگترین درس پانزده سالگی برای من در این بود که تو میتوانی شاد باشی، مهم نیست که تقدیر برای زندگی تو لباس غم را انتخاب کند یا شادی،این تو هستی که لباس را برتن میکنی، پس یا شادی را بپوش یا برهنه تا پایان دنیا با من برقص:)
و من در این سال هم هر روز را میخندم برای امیدی که به پایان تمامی غم هایم دارم.
و میخواهم شانزده سالگی را جوری رنگ آمیزی کنم که تا آخرین لحظات بیداریم، روحم را شاد و جسمم را تازه نگه دارد.
آرزو میکنم امروز هر کسی حداقل یکبار لبخند بزند و در این یک سال بار ها از ته دل بخندند.
و در آخر آرزویی از ته دل که همیشه همچون رازیست در دل.
پ.ن۱: نظرات رو باز میذارم اگر صلاح دیدید بهم تبریک بگیدD:
پ.ن۲: دلم میخواد لینک این پست رو به یک سری از دوستام بدم ولی اسکرین میگیرم میفرستم:دی