مزارع کلزا کنار راه آهن شهر
میروی و میمانم. دستانم خالی است، کنار ریل راه آهن قدم میزنم، هوا بهاری است، باران میبارد، دلتنگت هستم، شاید هم بیشتر از دلتنگ، از روی ریل ها یکی یکی دو تا دو تا میپرم، خبری از قطار نیست، پس ادامه میدهم تا به افق برسم. خورشید دارد غروب میکند، هوا بهاری است، مزارع کلزا، میروم به سمتشان، از دور خیلی کوچکتر هستند، ولی از نزدیک هم قد تو میشوند. کنار ریل برمیگردم، نه مسافری هست و نه قطاری، با نبود خورشید آسمان هنوز روشن است، به سمت کیفم میروم و قلم و کاغذی در میآورم، شروع میکنم به نوشتن؛
امروز ۲۱ دی؛ کنار ریل راه آهن.
هوا بهاری است، من دلتنگ هستم برای خودم.