۶ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

هوا بهاری است.

مزارع کلزا کنار راه آهن شهر

 

می‌روی و می‌مانم. دستانم خالی است، کنار ریل راه آهن قدم میزنم، هوا بهاری است، باران می‌بارد، دلتنگت هستم، شاید هم بیشتر از دلتنگ، از روی ریل ها یکی یکی دو تا دو تا می‌پرم، خبری از قطار نیست، پس ادامه می‌دهم تا به افق برسم. خورشید دارد غروب می‌کند، هوا بهاری است، مزارع کلزا، می‌روم به سمت‌شان، از دور خیلی کوچکتر هستند، ولی از نزدیک هم قد تو می‌شوند. کنار ریل برمی‌گردم، نه مسافری هست و نه قطاری، با نبود خورشید آسمان هنوز روشن است، به سمت کیفم می‌روم و قلم و کاغذی در می‌آورم، شروع می‌کنم به نوشتن؛ 

امروز ۲۱ دی؛ کنار ریل راه آهن. 

هوا بهاری است، من دلتنگ هستم برای خودم.

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۲۱ آبان ۰۲

    زمان

     

    ساعت ها گذشته، من هنوز اینجا نشسته‌ام، هنوز به صفحات این کتاب نگاه می‌کنم، بی‌حرکت بی‌صدا می‌مانم، و زمان نیز بی‌صدا حرکت می‌کند. می‌رود و می‌رود. ثانیه ها می‌گذرد و می‌گذرد. لحظه ها از دست می‌دهم، لحظه ها؟! زمان؟! همه چیز یک دروغ ساختگی‌ست، همه چیز یک فرضیه‌ است، ثانیه؟ مگر خودمان آن را نساختیم؟ بشر... بشر می‌گوید دنبال راه حل برای مشکلات است، اما فقط فرضیه می‌دهد و ما را بدبخت می‌کند. اگر ثانیه‌ای وجود نداشت که از تلف کردنش ناراحت شوم، اکنون می‌توانستم با شادی زیر باران خیس شوم.  

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

    آن‌روز خندان آمدیم

    این‌شب گریان می‌خوابیم

  • ۴
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

    واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه برای عنوان

    کلیک

    مبینای عزیز، تو همین یک ماه اول از یازدهمین سال تحصیلیم کلی اتفاق افتاده، کلی نوسانات رو توی خودم حس کردم. لطفا بگو که یک روزی به ثبات می‌رسم، واقعا نگران هستم که نکنه یک وقت این همه بی‌ثباتی رو تا آخر عمرم کنار خودم نگه‌دارم. بخاطر آنفولانزام یک هفته از جمع دوستام دور بودم،ولی بعد حس کردم نیازه بیشتر دور بمونم، نمیدونم چیشد یکهو اینجوری شد، یعنی میدونم ولی اگر بگم قضاوتم نمیکنی؟! میگم، ولی لطفا بد برداشت نکن؛ فقط میدونم یک روز نزدیک‌ترین دوستم دراومد گفت مبینا بیا از هم انتقاد کنیم، و واقعا خیلی خوب برخورد کردم، یا بهتره بگم خیلی خوب برخورد کردیم. اما بعدا رفتم پیش مشاور و گفتم در نظر دوستم من مغرور به نظر میام، و همه چی رو از سیر تا پیاز تعریف کردم و خیلی مراقب بودم چیزی رو از قلم نندازم تا مبادا دوستم رو بد جلوه داده باشم! ولی مشاور گفت تو اصلا مغرور نیستی، دوستت از تو میترسه! واقعا میترسه؟! واقعا من ترسناکم؟! نمیدونم فقط از روز بعدش دیگه به دوستم سلام نمیکردم، دیگه نگاهش نمیکردم، و دیگه حرف نمیزدیم. منزوی شدم. کم کم دیدم نمیتونم این آدم رو تحمل کنم، تا قبل از اینکه خودش بگه متوجه نشده بودم، ولی اون واقعا پرحرفه!!! و من هیچوقت توی زندگیم تحمل آدمای پرحرف رو نداشتم و ندارم!  بخاطر این پست طولانی که قراره بنویسم هم حس بدی نسبت به خودم دارم، من حتی پستای طولانی رو هم نمیخونم، خیلی به ندرت شاید البته!

    تا اینکه یک روز با یک نفر بحثم شد، و بهتره از اول تعریفش کنم؛ قرار بود مدرسه ما المپیاد ورزشی برگزار کنه و کلی رئیس و معاون از اداره دعوت کرده بودن، دبیر ورزش از من و دو نفر دیگه خواست که یک کار گروهی آماده کنیم و بدلیل رده‌م، من رو گذاشت سرگروه. خب روز اول اومدیم تمرین کنیم، یکی از دوازدهمی ها که قرار بود با هم اجرا کنیم و اضافه کنم بعدا هم کلی ماجرا بین من و این خانوم و رفیقاش پیش اومد و نمیدونم میرسم تو این پست تعریف کنم یا نه(؟)، یک زنگ کامل دنبالش بودیم و بعدا فهمیدیم از دست ما رفته قایم شده چون نمیخواد اجرا کنه!!! واقعا پتانسیل اینو داشتم با دو تا دولیاچاگی بزنم مخشو بیارم پایین! ولی فقط بد نگاهش کردم و گفتم:«از اول اینو به خودم میگفتیییی!!!!» و اره، خلاصه یک هفته گذشت و دبیر میخواست آمادگی ما رو بسنجه، که این هم یک ماجرا داشت برای خودش (ماجرا تو ماجرا شد گیج شدم خودم🗿)  دبیر ورزش فهمید ما زنگ کار و نم چی چی بیکاریم و بردمون توی حیاط و مجبور شدیم رژه رو تمرین کنیم، بعدش هم دوازدهمی ها اومدن بیرون، اونا هم به ما پیوستن. خلاصه نیم ساعت آخر بود که از من و خانم y (همونی که قرار بود باهاش اجرا بکنم و از قضا همکلاسی خودم بود) یک اجرای کوچیک بکنیم جهت اینکه دبیر بدونه چقدر زمان میبره! خب بدلیل یک سری مشکلات خودمون دوتایی قرار گذاشتیم هر کسی یک فرم (مجموعه ای از حرکات تکواندو کنار هم) رو جداگانه اجرا کنه، خب جلوی دو یا سه تا کلاس به صورت آزمایشی انجامش دادیم، و خب نمیخوام تعریف کنم ولی همه متوجه بودن من سطحم خیلی بالاتره، خب من به طور تخصصی دو سال فقط پومسه/فرم کار کردم (بدلیل نداشتن روحیات مبارزه/کیوروگی)، وقتی دبیر گفت من علاوه بر تکی یک اجرا گروهی هم می‌خوام، خانم y همش سعی داشت با یک سری توضیحات غیرمربوط (مثل اینکه خانم پای مبینا مشکل داره، ما نمیرسیم و...) خانم رو منصرف کنه، خوب خانم هم به شوخی یکی آروممم زد تو لپش و گفت برو دیگه بحث نکن، و اون لحظه حس کردم دنیا روی سرم خراب شده! چون خانم y غیرقابل تحمل ترین انسان روی زمینه! و این رو فقط من نمیگم، همهههه میدونن و قبولش دارن! به معنای واقعی غیرقابل تحمل و پوفیوز! نمیتونستم بذارم این اتفاق بیفته پس خودم خیلی با لحن مسالمت آمیز و دوستانه دبیر رو راضی کردم به جای یک کار گروهی و دو تا تکی، من دو تا تکی بزنم و خانم y یکی تکی! چون خانم y واقعا انتقاد ناپذیر بود و اگر بهش میگفتم لطفا این حرکت رو اینجوری نزن میگفت نهههه استاد من گفته اینجوریه، اونوقت این استادش اصلا نمیدونه فرم چیه، مننن فرم پیونگ وان رو یادش دادم لعنتی! و اره، رفتم کلاس بهش گفتم دبیرو راضی کردم گروهی نزنیم، ولی نگفتم من دو تا میزنم(چون میدونستم بازم بحث میکنه) و بهش گفتم دقیقا همون حرفای تو رو زدم ولی لحنم فرق داشت و اینکه فلانی فرم کوریو رو خوب تمرین کنیا، خلاصه خیلییییی بهش برخورد، و یهو گفت مبینا تو هم خوب نزدی(لطفا با یک صدای تودماغی بخونید، چون همینقدر صداش جیغ و تو مخه) خیلی بهم برخورد:)))) و نگاه کنید جوریییییی شستمش و سرویسش کردم جلوی بچه ها که حقش بود! اخه زنیکه تو چی میدونی از فرم؟! و بعدش انقدر سبک شدم، که دوباره با قیافه‌ای شاد و شنگول به جمع دوستام برگشتم و گفتم واقعا نیاز داشتم با یکی اینجوری دعوا کنم و خداروشکر آدمش پیدا شد:) 

    خاطره روز المپیاد، ماجرای راهپیمایی دیروز و امروز هم که تنبیه شدیم، سریال لوکی و گروه بندی برای انشا و.. موندن:( شاید پست بعدی؟! نمدانم.

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲

    این نیز بگذرد.

    یک روزی باران می‌بارد،

    آرام آرام می‌شورد غم ها را،

    ساحل می‌گیرد رنگ دریا را،

    این نیز بگذرد.

    کلیک

    مامان می‌گفت این جمله همیشه براش خیلی ارزشمند بوده.

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۱۱ آبان ۰۲

    آبان

    به وقت آبان، در بی‌مهری به سر می‌برم.

  • ۱۲
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۱ آبان ۰۲
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها