۱۷ مطلب با موضوع «maybe memories» ثبت شده است

I'm Seventeen

همه چی درست میشه

مثل عقربه های ساعت 

که توی دایره میچرخن و دوباره به جای خودشون برمیگردن.

Circles_Seventeen

آهنگ

مبینای عزیز الان دیگه رسما ۱۷ سالگیت رو پر کردی و وارد ۱۸ سالگی شدی.

شمع ها رو فوت میکنم؛ این یعنی پایانِ ۱۷ سال خندیدن، ۱۷ سال اشک ریختن، ۱۷ سال دوست داشتن ، ۱۷ سال دوست داشته شدن،  ۱۷ سال نفس کشیدن، ۱۷ سال زندگی کردن. و شروعی هست برای سال های بیشتر.

امسال به معنای واقعی کلمه نوجوونی رو حس کردم، این سال با شادی زیادی شروع شد و با یک آرامش همراه خستگی زیاد داره به پایان میرسه.

یادمه روزای اول طرفدار سونتین شدم و کلی اوقات خوش رو با دوستام گذروندم. وسطاش نمیدونم چی شد چطور شد که حس کردم جای درستی نیستم، پیش آدمایی که نباید هستم، پس دوستام رو کنار گذاشتم، هم احساس رضایت دارم هم دلتنگی، ولی هنوز فکر میکنم این بهترین کار بود. به لطف بابا توی ورزش جدی تر شدم. برای خیلی از کارهایی که کردم و نکردم احساس پشیمونی داشتم. به مهدی نزدیکتر و از مامان و بابا دورتر شدم، مخصوصا بابا. بعد سال ها با مامان کیدرام دیدم. شب ها با مهدی رقصیدم. چند ماه با بابا قهر کردم. من و مهدی بعضی راز هامون رو به هم گفتیم. بعد چهار سال دوباره کراش نوجوونی داشتم(🗿). بیشتر قدردان خوشی های کوچیک شدم. تصمیم گرفتم روابطم رو بیشتر کنترل کنم. برای گذشته دلتنگ شدم حتی برای ناراحتی ها و دغدغه های کودکی. دوست های خوبی هم تونستم پیدا کنم و الان هم قدر دوستای خوب قدیمی رو هم بیشتر میدونم. امسال بیشتر همدردی کردم. با سه تا از دوستام رفتم کلاس کمک های اولیه. خودم شنا یاد گرفتم. فهمیدم برای اولین بار توی این شهر فسقلی یک اجرای نمایشی تکواندو رو انجام دادیم که لیدر و سنترش من بودم. دعوا کردم. با مامان و مهدی و بابابزرگ رفتیم کنسرت. چند تا دنس یاد گرفتم. کلی آهنگ خوب گوش دادم. کلی کیدرام و ورایتی شو دیدم. فهمیدم مهم نیست اعتقادات و مذهبم چی باشه من به ارتباط با خدا نیازمندم و خدا رو قبول دارم. و امسال فک کنم اولین بار بود که توی اوقات فراغت دو تا گروه استن میکردم(حال دادxD) ✨هفده✨فردا با هم✨فایتینگ مبینا

 

امسال هم خوب بخور و بخواب البته بعد از اینکه خوب درس خوندی و ورزش کردیxD دالی

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۳

    دوبادو واری واری

    آروشا میگفت این عکس وایب من رو میده، دروغ چرا خوشم اومدxD این پست هم پر از خزعبلاتی راجب خودمه.

    از وقتی اومدم دبیرستان، انقدر به دکتر و متخصص برای مشکلات مختلف مراجعه کردم که دیگه حالم از خودم بهم میخوره:[ 

    شاید بگید بخاطر استرسه... شاید تا پارسال صدق میکرد، ولی دیگه از یک جاییش به بعد واقعا ربطی نداره.

     

    کارنامه گرفتم، اکثر نمره هام قابل پیش‌بینی بودن، بجز نگارش و تاریخ، نگارش بهم ۱۹/۵ داد و تاریخ ۲۰ شدم. باید به یاسمن بگم یادش نره جایزمو بده، قرار بود اگر تاریخو بالای ۱۸ بگیرم برام یک چیزی بخره. 

     

    مدیر بهم گفت: مبینا دیروز داشتم بهت فکر میکردم، تو خوبی؟ دیگه مثل قبل سرحال نیستی.

    بهش گفتم : خوبم، فقط یکم جدی تر شدم نسبت به درسم.

    دروغ نگفتم ولی همه چیز رو هم نگفتم، فقط درحدی گفتم که حس میکردم از نگرانی درش میاره.

     

    برای یک ماه باید باشگاه نرم، البته مشخص نیست شاید مجبور بشم این وقفه رو طولانی تر کنم، فقط امیدوارم افسردگی نگیرم. این یعنی دو هفته باقی مونده از لیگ رو هم نمیتونم شرکت کنم و دیدن کراشم هم پَر. از مسابقه ندادن خوشحالم البته، اونقدری خوشحال هستم که ندیدن کراشم نمیتونه غمگینم کنه.

     

    تو این مدت فهمیدم گاهی یک سری اتفاقات بد و ناراحت کننده میتونه کمکم کنه که راهمو پیدا کنم، بعد از شنیدن یک سری حرف ها از یک سری افراد بالاخره فهمیدم چی میخوام از زندگی، شاید راهی که کمک میکنه ازشون دور بشم و بتونم شروع بهتری داشته باشم(؟). به علاوه بیشتر خودمو شناختم.

     

    گاهی فکر میکردم لذت بردن از تنها انجام دادن کارها خیلی برای من صدق نمیکنه و همیشه از تنها بودن میترسیدم، ولی واقعیت این بود من هیچوقت تنها کاری رو انجام ندادم، ولی وقتی انجام دادم، فهمیدم من واقعا باید تنها باشم اگر میخوام از زندگیم لذت ببرم و حس آزادی کنم.

     

    دوست دارم برم توی یک کلبه وسط جنگل همش کیدرام ببینم و کتاب بخونم.

     

    شاید تا یک سال پیش هم از بغل کردن بدم میومد، اما الان مهم نیست کی باشه و کجا باشه، بغل خونم بیفته سریع از یکی میخوام بغلم کنه؛[ به قول یکی از بچهای کتابخونه انسان برای زنده موندن به روزی حداقل ۴ عدد بغل نیاز داره. 

     

    روابط اجتماعیم خیلی گستردن، ولی ضعیفن یا بهتره بگم همونقدر هم حریمم رو بسته نگه داشتم. با همه آدم ها می‌تونم حرف بزنم و لبخند بزنم، اما به مدت کوتاه و در حد محدود. 

     

    با آدم بزرگا و افراد همسن و سالم نمیتونم خوب ارتباط برقرار کنم، شاید چون مطمئنم که نمیتونن بهم کمکی بکنن، ولی برعکس از حرف زدن با افرادی که با اختلاف کمی ازم بزرگتر هستن (شاید حداقل ۲سال) خیلی لذت میبرم. یا بهتره بگم افرادی که میتونن درست راهنماییم کنن برای ادامه مسیرم و تا حدودی بخاطر نزدیکی سن میتونن درکم کنن.

     

    برنامه هام خوب پیش نمیره، خب دلیلش واضحه خستگی امتحانا اونقدر بود که بخاطرش کلی لهو و لعب کردم(یکم فیلم دیدم) و عقب افتادم از درسام.

     

    چطور بعضیا دوست دارن دانشگاه شهرشون درس بخونن تا نزدیک خانواده باشن؟! من یکی از بزرگترین دلایلم برای دانشگاه رفتن دوری از خانواده و رفتن از این شهر نفرین شدست.

     

    یک مقاله راجب نشانه های کسی که در دوران بچگی دچار کمبود محبت بوده خوندم، ازینکه این همه ویژگی یک جا از خودم میدیدم دچار شوک شدم، البته طبیعیه برای بچه‌ای که از ۶ ماهگیش میرفته مهدکودک، و خانوادش همیشه سرکار بودن. یادمه بچه بودم خانمی که ازم مراقبت میکرد رو از مامانم هم بیشتر دوست داشتمxD اتفاقا چند وقت پیش دیدمش، بهش میگم خاله نسرین، یک دختر کوچولو داشت، روبه دخترش به من اشاره کرد و گفت ببین مامانمی این دختر اولمهxD خیلی کیوت بودمسپینیمیㅠㅠ 

     

    من اول سال کلی ذوق داشتم برای اردوی مدرسه، ولی قرار نیست برم، چون دیگه کسی رو ندارم که بخوایم اونجا با همدیگه وقت بگذرونیم.

     

    نمیدونم دوستام (سابق؟) چی میگن چی میکنن الان چجور آدمی هستن، با اینکه حرفی یا حرکتی ازشون ندیدم اما بعضیاشون حس خوبی به من نمیدن، دست خودم نیست ولی نگاه کردن بهشون حس خفگی و بدی رو به من میده. 

     

    جدیدا حس آدمایی رو دارم که عشقشون رو از دست دادن:[[[ چرا واقعا؟! این دیگه چه مرحله‌ایه؟؟؟ 

     

    دوست دارم توی ظاهرم تغییر ایجاد کنم، شاید موهامو رنگ کنم؟! هم میترسم خیلی جلب توجه کنه هم دوست دارم انجامش بدم. مامانم میگه ببین الان چی مده، ولی من برام مهم نیست فقط دوست دارم همه کلمو آبی کنم🗿 تو مدرسه داشتم میگفتم میخوام رنگ کنم، یکی(تقریبا مثل سگ و گربه‌ایم) گفت نههه من میمیرم. بله الان برای رنگ کردن مطمئن‌تر شدمxDDD فقط نمیدونم به معاون چی بگم. 

     

    من برای آدمایی که اصن نمیدونم وجود خارجی دارن یا نه، حس دلتنگی دارم. 

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۱۶ بهمن ۰۲

    هوا بهاری است.

    مزارع کلزا کنار راه آهن شهر

     

    می‌روی و می‌مانم. دستانم خالی است، کنار ریل راه آهن قدم میزنم، هوا بهاری است، باران می‌بارد، دلتنگت هستم، شاید هم بیشتر از دلتنگ، از روی ریل ها یکی یکی دو تا دو تا می‌پرم، خبری از قطار نیست، پس ادامه می‌دهم تا به افق برسم. خورشید دارد غروب می‌کند، هوا بهاری است، مزارع کلزا، می‌روم به سمت‌شان، از دور خیلی کوچکتر هستند، ولی از نزدیک هم قد تو می‌شوند. کنار ریل برمی‌گردم، نه مسافری هست و نه قطاری، با نبود خورشید آسمان هنوز روشن است، به سمت کیفم می‌روم و قلم و کاغذی در می‌آورم، شروع می‌کنم به نوشتن؛ 

    امروز ۲۱ دی؛ کنار ریل راه آهن. 

    هوا بهاری است، من دلتنگ هستم برای خودم.

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۲۱ آبان ۰۲

    واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه برای عنوان

    کلیک

    مبینای عزیز، تو همین یک ماه اول از یازدهمین سال تحصیلیم کلی اتفاق افتاده، کلی نوسانات رو توی خودم حس کردم. لطفا بگو که یک روزی به ثبات می‌رسم، واقعا نگران هستم که نکنه یک وقت این همه بی‌ثباتی رو تا آخر عمرم کنار خودم نگه‌دارم. بخاطر آنفولانزام یک هفته از جمع دوستام دور بودم،ولی بعد حس کردم نیازه بیشتر دور بمونم، نمیدونم چیشد یکهو اینجوری شد، یعنی میدونم ولی اگر بگم قضاوتم نمیکنی؟! میگم، ولی لطفا بد برداشت نکن؛ فقط میدونم یک روز نزدیک‌ترین دوستم دراومد گفت مبینا بیا از هم انتقاد کنیم، و واقعا خیلی خوب برخورد کردم، یا بهتره بگم خیلی خوب برخورد کردیم. اما بعدا رفتم پیش مشاور و گفتم در نظر دوستم من مغرور به نظر میام، و همه چی رو از سیر تا پیاز تعریف کردم و خیلی مراقب بودم چیزی رو از قلم نندازم تا مبادا دوستم رو بد جلوه داده باشم! ولی مشاور گفت تو اصلا مغرور نیستی، دوستت از تو میترسه! واقعا میترسه؟! واقعا من ترسناکم؟! نمیدونم فقط از روز بعدش دیگه به دوستم سلام نمیکردم، دیگه نگاهش نمیکردم، و دیگه حرف نمیزدیم. منزوی شدم. کم کم دیدم نمیتونم این آدم رو تحمل کنم، تا قبل از اینکه خودش بگه متوجه نشده بودم، ولی اون واقعا پرحرفه!!! و من هیچوقت توی زندگیم تحمل آدمای پرحرف رو نداشتم و ندارم!  بخاطر این پست طولانی که قراره بنویسم هم حس بدی نسبت به خودم دارم، من حتی پستای طولانی رو هم نمیخونم، خیلی به ندرت شاید البته!

    تا اینکه یک روز با یک نفر بحثم شد، و بهتره از اول تعریفش کنم؛ قرار بود مدرسه ما المپیاد ورزشی برگزار کنه و کلی رئیس و معاون از اداره دعوت کرده بودن، دبیر ورزش از من و دو نفر دیگه خواست که یک کار گروهی آماده کنیم و بدلیل رده‌م، من رو گذاشت سرگروه. خب روز اول اومدیم تمرین کنیم، یکی از دوازدهمی ها که قرار بود با هم اجرا کنیم و اضافه کنم بعدا هم کلی ماجرا بین من و این خانوم و رفیقاش پیش اومد و نمیدونم میرسم تو این پست تعریف کنم یا نه(؟)، یک زنگ کامل دنبالش بودیم و بعدا فهمیدیم از دست ما رفته قایم شده چون نمیخواد اجرا کنه!!! واقعا پتانسیل اینو داشتم با دو تا دولیاچاگی بزنم مخشو بیارم پایین! ولی فقط بد نگاهش کردم و گفتم:«از اول اینو به خودم میگفتیییی!!!!» و اره، خلاصه یک هفته گذشت و دبیر میخواست آمادگی ما رو بسنجه، که این هم یک ماجرا داشت برای خودش (ماجرا تو ماجرا شد گیج شدم خودم🗿)  دبیر ورزش فهمید ما زنگ کار و نم چی چی بیکاریم و بردمون توی حیاط و مجبور شدیم رژه رو تمرین کنیم، بعدش هم دوازدهمی ها اومدن بیرون، اونا هم به ما پیوستن. خلاصه نیم ساعت آخر بود که از من و خانم y (همونی که قرار بود باهاش اجرا بکنم و از قضا همکلاسی خودم بود) یک اجرای کوچیک بکنیم جهت اینکه دبیر بدونه چقدر زمان میبره! خب بدلیل یک سری مشکلات خودمون دوتایی قرار گذاشتیم هر کسی یک فرم (مجموعه ای از حرکات تکواندو کنار هم) رو جداگانه اجرا کنه، خب جلوی دو یا سه تا کلاس به صورت آزمایشی انجامش دادیم، و خب نمیخوام تعریف کنم ولی همه متوجه بودن من سطحم خیلی بالاتره، خب من به طور تخصصی دو سال فقط پومسه/فرم کار کردم (بدلیل نداشتن روحیات مبارزه/کیوروگی)، وقتی دبیر گفت من علاوه بر تکی یک اجرا گروهی هم می‌خوام، خانم y همش سعی داشت با یک سری توضیحات غیرمربوط (مثل اینکه خانم پای مبینا مشکل داره، ما نمیرسیم و...) خانم رو منصرف کنه، خوب خانم هم به شوخی یکی آروممم زد تو لپش و گفت برو دیگه بحث نکن، و اون لحظه حس کردم دنیا روی سرم خراب شده! چون خانم y غیرقابل تحمل ترین انسان روی زمینه! و این رو فقط من نمیگم، همهههه میدونن و قبولش دارن! به معنای واقعی غیرقابل تحمل و پوفیوز! نمیتونستم بذارم این اتفاق بیفته پس خودم خیلی با لحن مسالمت آمیز و دوستانه دبیر رو راضی کردم به جای یک کار گروهی و دو تا تکی، من دو تا تکی بزنم و خانم y یکی تکی! چون خانم y واقعا انتقاد ناپذیر بود و اگر بهش میگفتم لطفا این حرکت رو اینجوری نزن میگفت نهههه استاد من گفته اینجوریه، اونوقت این استادش اصلا نمیدونه فرم چیه، مننن فرم پیونگ وان رو یادش دادم لعنتی! و اره، رفتم کلاس بهش گفتم دبیرو راضی کردم گروهی نزنیم، ولی نگفتم من دو تا میزنم(چون میدونستم بازم بحث میکنه) و بهش گفتم دقیقا همون حرفای تو رو زدم ولی لحنم فرق داشت و اینکه فلانی فرم کوریو رو خوب تمرین کنیا، خلاصه خیلییییی بهش برخورد، و یهو گفت مبینا تو هم خوب نزدی(لطفا با یک صدای تودماغی بخونید، چون همینقدر صداش جیغ و تو مخه) خیلی بهم برخورد:)))) و نگاه کنید جوریییییی شستمش و سرویسش کردم جلوی بچه ها که حقش بود! اخه زنیکه تو چی میدونی از فرم؟! و بعدش انقدر سبک شدم، که دوباره با قیافه‌ای شاد و شنگول به جمع دوستام برگشتم و گفتم واقعا نیاز داشتم با یکی اینجوری دعوا کنم و خداروشکر آدمش پیدا شد:) 

    خاطره روز المپیاد، ماجرای راهپیمایی دیروز و امروز هم که تنبیه شدیم، سریال لوکی و گروه بندی برای انشا و.. موندن:( شاید پست بعدی؟! نمدانم.

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲

    وای مبینا جدا تو نباید این روزو فراموش کنی (همون رمز همیشگی)

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۱ مهر ۰۲

    سلام به مبینای ۱۰ سال آیندهP2؛ Can you feel it?!

    آهنگی که اخیرا زیاد گوش میدم.

    مبینای عزیزم من برای خوشحالی تو خیلی تلاش می‌کنم. لطفا بهم بگو چقدر حسش می‌کنی؟! امیدوارم به اندازه خستگی‌های من برای تو قابل لمس باشه.

     

    پ.ن: دو تا نامه طولانی برات نوشتم تو لپتاپ اما زیاد دوسشون ندارم و اینکه فعلا حوصله ندارم برم سراغ لپتاپ. خیلی براشون وقت گذاشتم و کلی دست درد گرفتم، امیدوارم همونطور که من برای تو وقت میذارم تو هم برای من وقت بذاری. 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۹ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۰۲

    سلام به مبینای ۱۰ سال آیندهP1؛ سمپاد.

     

    در حال حاضر که دارم این نامه رو می‌نویسم تابستون ۱۶ سالگیم هست و این یعنی مهر امسال وارد کلاس یازدهم میشم. آهنگ.

    توضیحات اولیه: این روزا که شادی بچه ها رو برای قبولی تیزهوشان و نمونه دولتی می‌بینم، یاد خوشحالی خودم برای قبولی توی سمپاد میفتم، برای همین تصمیم گرفتم طی یک یا شاید هم چند نامه کمی راجب دورانی که در این مدارس تحصیل می‌کردم بنویسم.

  • ۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۰۲

    سلام به مبینای ۱۰ سال آینده؛مقدمه.

    سلام به مبینای ۱۰ سال آینده.

    ببخشید خسته تر از اونم که برات موزیک پلیر بزارم، ولی لطفا این رو کنارش گوش بده. (کلیک)

    تصمیم دارم طی این روزها اگر زمانی برای آسایش داشتم خاطرات و روزمرگی هات رو اینجا توی این وبلاگ برات بنویسم، چون حافظه‌ تو روز‌ به روز داره ضعیف تر میشه پس اگر الان هیچ خاطره‌ای از گذشته‌ات نداری نگران نباش، بدون که تو همیشه آینده نگر بودی.

     

    اول از همه امیدوارم به اونجایی که همیشه آرزوش رو داشتی و این روزها داری براش تلاش می‌کنی رسیده باشی، لطفا بهم بگو که انجامش دادی، بگو افراد زیادی رو از مرگ نجات دادی، بگو افراد خوبی به زندگیت وارد شدن، بگو که بالاخره از این شهر افسرده و نفرین شده رفتی، بگو که هنوز کتاب می‌خونی!! اگر فردی زیر دستت جون داد و تو دیگه نمی‌تونستی براش کاری بکنی لطف نذار توی دلت بمونه و اینجا راجبش با من حرف بزن. ممکنه عزیزان زیادی رو از دست داده باشی، اینو بدون دل من هم به اندازه تو برای دوری‌شون سنگینی می‌کنه. اگر هنوز کتاب نمی‌خونی، هر وقت از خونه بابا خواشتم برم کتابام رو برات توی یک کارتون توی انباری می‌ذارم پس لطفا دوباره بازشون کن و بخونشون شاید من رو حس کردی. اما اگر از این شهر نرفتی، لطفا عوضش کن.

    از طرف مبینای ۱۰ سال گذشته.

     

    پ.ن: سعی می‌کنم کامنت های این پست ها رو برات باز نگهدارم. شاید یک روزایی خیلی دلت بخواد با من حرف بزنی.

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۵ مرداد ۰۲

    این کاربر دچار روزمرگی شده است.

     
    به من بگو بی وفا

    فرامرز اصلانی

    Magic Spirit

     اگر نمیدونستید بنده معتاد آهنگ های نوستالژی هستم.

    الان ساعت 12:40 دقیقه بامداده و اینجا هیچکس نیست، فکر میکنم الان راحت تر میتونم غر بزنم حداقل مطمئن میشم کسی ندیده که بخواد ایگنور کنه.

    1- این پنجمین باری هست که سفرمون عقب میفته و جدا دیگه هیچ شوقی براش ندارم، حتی به خانواده گفتم بهتره نریم. هر روزم شبیه هم شده. هی منتظرم یک اتفاقی بیفته که یکم تغییر پیدا کنه ولی نمیشه:(

    2- از همین تریبون از دوستام (در دنیای واقعی) عذرخواهی میکنم به خاطر اینکه من کاملا پتانسیل اینو دارم اونا رو با یک کیپاپر خرخون مثل خودم عوض کنم، مهم هم نیست چقدر صمیمی و نزدیک باشیم.

    3- لطفا تولوخودا دو تا فروشگاه خوب توی کرج و تهران معرفی کنید که خرت و پرت کیپاپ و لوازم التحریر ازش بگیرم.

    4- توی خواب دچار مشکلات بزرگی شدم، روزانه نزدیک 10 ساعت میخوابم(چون بین پارت های مطالعاتیم خیلی خوابم میگیره)، و اینکه خیلی خواب میبینم، شاید هر بار 2 یا 3 خواب. و خواب هام به دو دسته تقسیم میشن یا خیلی پیش پا افتاده و الکین (مثل اینکه ببینی مامانت داره میگه میخوام برای شام کباب تابه ای درست کنم)، یا خیلی عجیب و نسبتا وحشتناکن ( مثل خواب مرگ دو تا از بچه های مدرستون که مرگ خیلی عجیبی داشتن و به مدرسه مربوط بوده). و چیزی که خیلی برام خنده داره بعضیاشون واقعا دارن به واقعیت تبدیل میشن!!! مثلا همون کباب تابه ای دقیقا شبش مامانم اینو گفت و وقتی براش تعریف کردم جهت نقض خواب من یک چیز دیگه درست کرد تا بگه خرافاتی شدم منم حوصله بحث نداشتم و دیگه بهش نگفتم که تو هم توی خوابم صرفا گفتی میخوای درست کنی ولی درست نکردی:| امیدوارم توی ورودیای امسال مدرسمون کسی به اسم اسراء یا کیمیا نباشه، اگرم بود امیدوارم عمر طولانی داشته باشنTT 

    5- از دست مادر و برادر گرامی میخوام برم کتابخون درس بونم، البته بعد از کنکور که خلوته.

  • ۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۱۲ تیر ۰۲

    بالاخره!

    مینگیو خیلی زیباست. من توی سونتین بایس ندارم ولی گالریم شده پر از عکسای این بشر، خیلی زیبایی مرد.

    💚

    نگاه کنید هیچکس به اندازه ایرانسل دزد نیست. لامصب نصف بسته‌م مونده بعد میره آزاد حساب میکنه😑

    💚

     
    believe

    mine
    paul blanco(ft. crush)

    Magic Spirit

    💚

    کی بشه امتحانای دانشگاه و کنکور بچه ها تموم شه جدا دلم میخواد با چند نفر بیشتر در ارتباط باشم ولی بخاطر درس نمیخوام مزاحمشون بشم.ㅠㅠ
    و کی بشه بچه ها دوباره ادیت بزنن!!! و همینطور شیما سرش خلوت شه من جدا دلم میخواد چند تا ادیت از آهنگای مورد علاقم بزنه مخصوصا با نورلند توباتو یتاللیدئرئوزطدرهعسثعلقشئدبㅠㅠ

    💚

    بچه ها ببخشید میدونم به من ربطی نداره ولی میشه لفطا تولوخودا رنگ های سیاه رو برای وب هاتون انتخاب نکنید؟ اخه من وب هایی که قالبشون سیاه هست رو با هم قاطی میکنمㅠㅠ

    💚

    مامانم چند روز پیش رفت یک کتری برقی جدید گرفت، گفتم این برای کیه، گفت برای دانشگاه تو. حس میکنم بخوام برم دانشگاه جهیزیه رو هم میده دستم میگه همونجا هم شوهر کن دیگه اینم جهیزیه‌ت.

    💚

    بالاخره به ما هم کارنامه دادن. واکنشم انقدر عجیب بود خودم میبینمش خندم میگیرهXD (کلیک) خیلی نگران عربی بودم، تقریبا هشتاد درصد فرجه ریاضی رو داشتم عربی میخوندمxD

     💚

    اوایل که اومدم بیان هدفم پیدا کردن دوست بود. الان هدفم اینه که روزمرگی ها و خاطراتم رو اینجا بذارم و شاید 10 سال دیگه بیام بخونمشون و اینجوری با دیدن خاطرات شاد یا دیدن طرز فکر بچگیم یک دلیل برای لبخند خودم داشته باشم.

    💚

    و در آخر دلم میخواد داد بزنم که تمام شمایی که همسن و سال من هستید لطفا لطفا برای شادی و آینده خودتون تلاش کنید، لطفا خودتون رو درگیر این روابط تاکسیک و دراماهایی که برای سن شما زوده نکنید!!ㅠㅠ لطفا بفهمید نوجوونی هیچ وقت قرار نیست به شما برگرده لطفا تا توی جوونی هستید خاطره خوب بسازید چون بعد از نوجوونی و جوونی دنیا شما رو انقدر غرق خودش میکنه که حتی ممکنه املای شادی و تازگی رو یادتون بره:')

  • ۵
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    دالی (موقت)

    امشب منتظر یک محتوای سم از من و آروشا باشید🤝🏻

    ***

    تشریف بیارید پایین

  • ۸
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲ تیر ۰۲

    این کاربر بشدت درگیر پسران هفده شده است.

    یادگاری؛ ۲۰ خرداد ۱۴۰۲.

    برچسب آدامس خرسیا چقدر بی کیفیت شده:(

     

     
    Darl+ing
    face the sun
    By Seventeen

    Magic Spirit

     

    بله همانطور که در عنوان عرض شد کارات شدم و اینجوری بود که میخواستم تودو ببینم یهو سر از گویینگ دراوردم و یک قسمت گویینگ کافی بود که من رو از لحاظ روحی-فکری کاملا درگیر کنهD": 

    و میخوام برم کره با همه‌شون ازدواج کنم😀 امیدوارم توی زندگی بعدیم عضوی از سونتین باشم🙂

    💛

    از شنبه میخواستم بیام اینجا پست بزارم ولی اصلا فرصت نمیشد نمیدونم چرا واقعا°-° شما امتحاناتون تموم شد؟!

    وای دلم میخواد امسال کلی کامنت و پست بذارمㅠㅠ لطفا شما هم زیاد پست بزارید مخصوصا پستای روزانه نویسیㅠㅠ حتی اگر کامنت نزارم ولی میخونم!!! 

    💛

     امسال برعکس سالای دیگه روز آخر رو ترکوندیم و انقدر عکس و فیلم گرفتیم و خوش گذروندیم که محاله یادمون بره :"""""))))))))

    می‌تونید حدس بزنید من کدومم؟!@_@ از این اعداد استفاده کنید.

  • ۵
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    Recent days.

    عجب نیست در خاک اگر گل شگفت

    که چندین گل‌اندام در خاک خفت

    _بوستان سعدی

    این بیت رو توی جزوه ادبیات دیدم و خیلی دوستش دارم؛)))

    حس کردم نیاز دارم یک جایی راجب روزای اخیرم بنویسم، با وجود اینکه تقریبا هیچکی(؟) اینجا نیست ولی بازم ترجیح میدم اینجا باشه.

     

    1_ این روزام به طور خلاصه توی دو کلمه توصیف میشه؛ درس و دوستام. قبل از تعطیلات به مامانم پیشنهاد دادم گوشی رو ازم بگیره، متاسفانه بخاطرش خیلی بی‌اراده شده بودم. ولی مادر گرامی زیاده روی کرد گفت میفروشش تا فکر اینکه بهم برگردونش هم به سرم نزنه:]

    2_ الان گوشی مامانم رو استفاده میکنم، و قراره استفاده از این رو هم کمتر کنم، با حذف تلگرام:» 

    3_ می‌دونید من واقعا یک بچه خرخون بودم و هستم و بنظرم هر کی درمیاد به من و امثال من با حالت تمسخر میگه خرخون بدبخت، واقعا انسان منفوری هست و اگر فکر میکنه خیلی آدم گنگیه که خودش خر نمیزنه باید بگم اتفاقا خیلی آدم چیزیه. دقیقا همون چیز.چییییییزززززززز:]

    4_ یکی از بچه های قدیمی باشگاه دوباره داره میاد، و ف*ک چقدر کراش شدههه!! من رو یاد تهیون میندازه! ولی از لحاظ شخصیت کاملا متضادیم:»

    5_ بعد تقریبا سه سال بالاخره میخوام بزارم موهام بلند بشن🥲🥲🥲🥲

    6_ راجب دوستام... میدونید جدیدا انقدر توی مدرسه بهم خوش میگذره که میتونم واقعا به هیچی جز اون لحظات فکر نکنم، با وجود اینکه هر روز امتحان داریم، حتی پنجشنبه ها هم باید بریم مدرسه تا کتابا تموم بشن و دبیرا تند تند دارن درس میدن و هزار تا مشکل دیگه، ولی واقعا کنار دوستام به هیچ کدوم ازینا نمیتونم فکر کنم:))))))))) برای همه دوستای اینجوری آرزو میکنم.

    7_ امروز طبق معمول زنگ آخر خسته بودیم و خوابمون میومد، با اجازتون در همچین مواقعی میریم آب بازی و بله، پایان زنگ ناهار ما سر تا پا آب ازمون میچکه، جوری همدیگه رو خیس میکنیم انگار ارث همدیگه رو خوردیم😭😭😭😂😂💔

    8_ کل این تعطیلات خودم توی خونه تنها بودم. میدونید نمیتونم انکار کنم واقعا خوب بود خیلییییییییییی خوب بود، با آرامش درسم رو میخوندم. نمیخوام ناشکری کنم بخاطر خانوادم یا چی ولی درک کنید واقعا درس خوندن خیلی توی خونه به تنهایی خوبه.

    9_ سه شنبه سر زنگ ریاضی یهو غزل دراومد گفت: اون کره ایه بود که مُرد.. یهو با حالت پشم ریزونی گفتمش: تو هم میدونی؟؟؟ (اخه بچم رسما چیز زیادی راجب کره و کیپاپ و... نمیدونه) بعد ادامه داد: بابا یکی از فامیلامون کیپاپره بعد طرف روز اولش بود که حتی اسمش رو می شنید نشسته بود زااااار زااااار براش گریه میکرد. میگفت نمیتونه گوشی بگیره دستش خیلی حالش بده. وقتی گفتم یک سال فنشون بودم غزل کرک و پراش ریخت، دیدین میگن چشاش از حدقه زد بیرون؟ دقیقا همونجوری، اولین چیزی که ازم پرسید: گریه کردی؟، خب من گریه نکردم و بخاطرش حس عذاب دارم اما دو تا دلیل داشت، اولا خیلی تو شوک بودم، دوما من معتقدم اگر کسایی که توی این دنیا دوسِت دارن بخاطر رفتنت خیلی عذاب و ناراحتی بکشن، چندبرابرش توی اون دنیا از آرامش تو کم میشه، پس سعی کردم خودم رو آروم کنم و خیلی با فکر کردن بهش اذیت نشم و به جاش فقط برای مونبین آرزو کردم روحش در آرامش ابدی  باشه، نمیگم گریه کردن بده اتفاقا خوبه! ولی من فقط به این فکر میکنم که گریه های من هیچوقت نمیتونن اون رو برگردونن به خونه پس براش لبخند میزنم، یا بهتره بگم به جاش لبخند میزنم، دنیا لبخند های زیادی رو از دست داد ولی ما میتونیم یادشون رو زنده کنیم.
    غزل میگفت: وقتی دختر فامیلشون تعریف میکرده بنظرش قضیه خیلی مسخره و چرته ولی وقتی با من راجبش حرف زده حس کرده خیلی ناراحت کننده و تلخ میتونه باشه.

    10_ چیزی که خیلی جالبه من هیچوقت با دوستام راجب علایقم یعنی کیپاپ و کتاب حرف نمیزنم و خب هیچکدوممون مثل هم نیستیم ولی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنم باهاشون حال میکنم و بهشون نزدیک شدم:))))) همیشه فکر میکردم با دوستام باید توی یک سری موارد نقاط مشترک داشته باشم ولی کاملا بی‌ربطه😐😂

    11_ از دوستای راهنماییم خیلی دور شدم، به جز یکی دوتاشون، نمیتونم بگم کدوم طرف شروع کرده به فاصله گرفتن ولی بابتش ناراحت نیستم، من بخاطر خیلیاشون بیشتر از خاطرات شاد، غم و ناراحتی گرفتم.

    12_ دلم میخواد لینک این پست رو به دوستام هم بدمㅠㅠ من دو دلم بدم ندم میترسم پشیمون شمㅠㅠ

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۰۲

    Into the unknown

     

    هر چی تلاش کردم نتونستم موزیک پلیر بزارمD": ولی قبل از اینکه برید پایین تر این آهنگو پلی کنید (کلیک)

     

    1_ دلم می‌خواهد فریاد بکشم" لطفا با مغز های زنگ‌ زده‌تان به من دستور ندهید."
    2_ دیگر برایم مهم نیست اولویت کسی هستم یا خیر! از اینکه به خاطر من بخواهد از علایقش بزند سخت عذابم می‌دهد.
    3_ اگر آرام و بی‌صدا هستم به این معنی نیست که حال خوشی ندارم؛ اتفاقا بهترین لحظات زندگیم را سپری می‌کنم.
    4_ مادرم می‌گوید حرف بزن، در اینجا و این روزها از حرف متنفرم، هم زدنش هم شنیدنش.
    5_ من خودم را با قوانین وقف می‌دهم، به شما چه؟!
    6_ خسته‌ام، ولی نه می‌خواهم محو شوم و نه می‌خواهم بخوابم، می‌خواهم تا تهش بجنگم اما زمان همیشه من را بازنده صدا می‌زند.
    7_ از بی‌هدفی متنفرم، بی‌هدف نیستم، اتفاقا اهداف زیادی هم دارم، اما آنها احساس تعلق به من ندارند.
    8_ گفتم می‌خواهم کمتر بخندم که خط لبخند نداشته باشم، دروغ گفتم، کمتر خنده‌ام می‌آید.
    9_ اگر تنها راه مستقل شدن و آزادی در بزرگ شدن است، به همان خدایی که می‌پرستند حاضرم کود شیمیایی بخورم تا زود بزرگ شوم.
    10_ اعتقادات من تغییر کرده‌اند، اما یک چیز را هنوز باور دارم، با یاد آن بالایی نه تنها قلبم، بلکه امواج افکارم هم آرام می‌گیرند.
    11_ من عاشق سرما هستم، اما این سرما وجودم را می‌سوزاند.
    12_ روحم من را به جایی هدایت می‌کند که آرامش حد و مرز ندارد.
    13_ دیگر شیرکاکائو نمی‌خورم، می‌خواهم بزرگ شوم.
    14_ عروسک هایم هنوز کنار بالشتم هستند، اما دیگر بغلشان نمی‌کنم، همیشه من آنها را بغل می‌کردم، چرا آنها من را بغل نمی‌کنند؟! ازشان متنفرم.
    15_ یک جایی خواندم کسی که زیاد می‌خوابد افسرده است، ساعت های خوابم کاهش پیدا کرده، پس افسرده نشدم. 
    16_ می‌خواهم فرار کنم، به جنگلی سرد همراه یکی که دوستم داشته باشد و حرف نزند.

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱

    روزگار یک انسان بشدت مودی 4 (این عنوان ورژن پیشرفته عنوانای قبلیه D": )

    به نام خدا شروع می‌کنم*-*

     

    *وقتی مامان و بابا خونه نیستن

    1- در حال حاضر که شما تا الان یک یا دوتا امتحان دادید باید بگم که ما فردا پنجمی رو می‌دیمP: اصلا هم پز نمیدم:»

     

    2- اولین امتحان دفاعی بود، خب از اول سال زنگ دفاعی رو ریاضی خونده بودیم پس مسلما باید بهمون سوالا رو می‌دادن، چشمتون روز بد نبینه، نود درصد سوالا راجب بسیج بود و «۳مورد از سخنان امام خمینی راجب بسیج را بنویسید» یکی از سوالا بود، وای خدا جواباش:] جواباش انقدر تو فاز تشبیه و استعاره و... بودن که ما اینجوری بودیم (کلیک) :]💔 همه تا صبح عر می‌زدیم جملات سرشار از ادبیات این آقا رو حفظ کنیم :"]

     

    3- امتحان دوم تفکر بود، من قرار بود نهایتا سه ساعت براش وقت بزارم ولی انقدر تو مخ نرو بودن این مطالب انقدر تو مخ نرو بودن که کل روز داشتم تفکر می‌خوندم میفهمید؟! عملا هیچ گو*ی نخوردم جز تفکر:")

    4- وقتی همه جا درگیر مراسم ایام فاطمیه بودن، مدرسه ما مسابقه گذاشت هر کلاسی میز یلداش قشنگ تر باشه برندستD: چون ما دیر فهمیدیم هر کی هر چی داشت اوردxD میز دهم انسانی حرف نداشت، میز ما در برابر مال اونا صفر بود ولی ما میز خودمونو بیشتر دوس داریم تازه چون ما نظافت رو کامل انجام دادیم امتیازمون با اونا برابر شدD:

     

    5- سه تا مدرسه‌ایم کنار هم، برا مراسم صبحگاه مدرسه سمت چپی سرود ملی میزاره، سمت راستی سرود سلام فرمانده، مدرسه ما دعای فرج، تفاوت را با مدرسه ما احساس کنیدxDDD

     

    6- دوشنبه (از قضا من و اون دوتا دوستم غایب بودیم سرانجام کلاس افتاد دست اراذل و اوباش) یک سری کارهای بد از کلاسمون سر زده بود که باعث شد ما حذف بشیم و دهم انسانی برنده جشن یلدا بشن:")💔

     

    7- روز جشن دیدم معاونا و دبیرا دارن کیک می‌بُرَن منم فرصت رو غنیمت شمردم رفتم آهنگ «سوزوم سوزَ» (یک آهنگ دزفولی) رو خوندم و خیلی حال دادxD

     

    8- سوزوم سوز، سوز باریه، اصل کاریه، دوما سوز، عروس سوز، کل مو سوزیم💃🏻💃🏻💃🏻 (کلیک)

     

    9-دبیر ریاضی‌مون می‌گفت حق ندارن امتیاز جشن‌تون رو بخاطر کار بد روز بعدتون صفر کننㅠㅠ 

     

    10- اشتباهات من و غزل سر آزمون قلم‌چی
    غزل: ۲×۳=۵
    من: ۹+۵=۱۶
    محیا: من چرا با شما دوستم؟

    مامانامون:......
    نیکوکار:.....
    طراح سوال:.....

     

    11- باید یک نامه هم برای چیپس سرکه‌ای چی‌توز بنویسم، نمی‌خوام بین شیرکاکائو و چیپس سرکه‌ای تبعیض قائل شم:»

     

    12- دبیر دینی: تقلب حرامه
    من : من توبه کردم بچه ها توروخدا ازم تقلب نخواید عذاب وجدان میگیرم اگه بهتون ندم یا بدم
    غزل : خاک تو سرت:]

     

    13- غزل: مبینا یک سوالو اشتباه نوشتم من چقدر گاوم!
    من: غزل تو یک سوال نیم نمره ای رو اشتباه نوشتی به خودت میگی گاو، اونوقت منی که یک سوال یک و نیم نمره ای رو اشتباه نوشتم در نظر تو چی هستم؟! ://////

     

    14-*ریحانه در حال لاس زدن با من
    خودش : چرا دارم لاس میزنم؟ عوق

     

    15- من بچه بودم ماشین و تفنگ دوست داشتم الان شبا با عروسکام می‌خوابم، چرا هورمونای نوجوونی روی من برعکس دارن اثر می‌کنن؟! 😭😂💔

     

    16- وقتی من از بچه های اکیپ جدا شدم (چون مدرسمو عوض کردم) کلا اکیپ از هم پاشیده شده. مدیونید فکر کنید چون بدون من دیگه بهشون خوش نمیگذره، خوشحالم.

     

    17- آخرین امتحان قلم‌چی که دادم ترازم نزدیک ۱۰۰۰ تا اومد پایین ولی دیگه برام مثل قبل مهم نیست چرا؟! چون امتحان پیش نوبت عربی یک روز کامل سرش عر زدم و تا دیروقت با بچه ها فقط داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم، سعی می‌کردیم عربی حرف بزنیم و... ، انقدر که بهم خوش گذشت اون دو روز انقدر خندیدیم و مسخره کردیم که برام خاطره شد:)))) و تازه اون همه وقت گذاشتن برای عربی ارزش داشت و باورم نمیشد ۲۰ شدم ㅠㅠ 

     

    18- متوجه شدم در مودی‌ترین دوران زندگیم به سر می‌برم!

     

    19- دیگه کلاس زبان نمیرم، چون همه بچه ها خیلی ماست بودن. ولی من آتیشم. استاد هم برعکس هر دانش آموزی که کلاس رو ترک می‌کرد پشت سر من چیزی نگفته ظاهرا:»

     

    20- قلم‌چی اینجا برای بچه هایی که تراز نسبتا بالاتری دارن کلاس مشاوره میزاره و مختلطه، همیشه آقای نیکوکار میومد سر کلاس و همش استرس می‌داد، سری قبل آقایی به اسم دیناروند اومد انقدر خندیدیم که نگم! واقعا خوش گذشت!xD هیچم استرس نداد تازه چند تا ترفند داد نظم‌مون رو بیشتر کنیمD: بعد کلاس هم من و غزل پیاده برگشتیم خونه بازم تو راه کلی به حرفاش خندیدیم😭😂💔

     

    21- رفتم پیش مدیر بهش گفتم دبیر فیزیکمون خیلییییییی بد تدریس میکنه و فلان فلان، روز بعدش دبیر فیزیک سر کلاس برام قلب درست کرد، عذاب وجدان چیه؟! D":

     

    22- غزل : از لحاظ روحی نیاز دارم هفته ای ۳۵ تا تست بزنم
    من : اوهوم
    *منی که هفته ای 30 تا تست هم نمیزنم

     

    23- دبیر زیست خطاب به یازدهمی ها: دیگه باهاتون قهرم نمیام سرکلاستون
    *دبیر زیست در حال بالا اومدن از پله ها
    من : خانم میشه با ما هم قهر کنید؟!
    *دبیر زیست پایین رفتن از پله ها

     

    24- معاون: خیلی غیبت داری روی نمره انضباط تاثیر داره

    محیا: هه مبینا تابستون باید بیای ساکت بشینی نمره انضباط بگیری

     

    25- فاطمه (یکی از بچه های اکیپ متلاشی شدمون) : دلم برای روزایی که توضیح می‌دادی این بحثای الکی رو ول کنید تنگ شده.

    توضیح دادنای من : خجالت بکشید پیرزنای گنده عین بچه نینی های مهدکودکی افتادید به جون هم

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۶ دی ۰۱

    روزگار یک آدم خسته و درمانده3

     1_ شاید بزرگترین دلیلی که دلم نمیخواد احساسات و افکارم رو بروز بدم اینه که کسی رو ندارم تا بهشون اهمیت بده~

    2_ حسم نسبت به مدرسه جدید هر روز عوض میشه، جوری که دیروز اول صبحی حالم از کلاسمون و بچه هاش بهم میخورد و نزدیکای ظهر احساس میکردم بچه های این مدرسه خیلی خوبن:] 

    3_ موهام رو که کوتاه کردم خیلیا باهام لاس میزنن جوری که دیروز یکی اومد بهم گفت تو از ماه هم درخشان تر و زیباتریXD منم اینجوری بودم که "واقعااااااا؟؟؟ㅠㅠㅠㅠ واهایییی مرسیییی چشمات زیبا می‌بینننننننㅠㅠنینیتینینㅠㅠ "

    4_ بهترین مزیت این مدرسه اینه که چون جزو زرنگ ترین دانش آموزاشم مدیر تا هر جایی که بتونه همکاری میکنه و کلاسایی که نیاز نیست رو میزاره غیبت کنم💪🏻

    5_ دیروز زنگ فیزیک با محیا رفتیم کتابخونه و جالب اینجاست دوتامون نشستیم فیزیک خوندیم :/// منی که کلی از زیست عقبم چرا زیست نبردم بخونم؟!!! 

    6_دیروز نزدیک ده بار به محیا گفتم ما دو تا خیلی خریم اومدیم مدرسه فقط غزل عاقله که نیومده:""

    7_امروز نرفتم مدرسه💪🏻

    8_ ممنون میشم انیمه سینمایی بهم معرفی کنید.

    9_ داشتم با خودم میگفتم خوبه این جمعه بعد امتحان میام پست میزارم بعد فهمیدم شت شنبه امتحان فارسی داریم و من مثقالی بلد نیستم و دو درسش رو غایب بودم.

    10_ به دلیل اینکه کم میام اینجا کامنتای پستا رو باز نمیزارم چون عذاب وجدان میگیرم دیر جواب بدم•~• 

    11_ مورد 8 فراموش نشه مرسی:» *گل و بوس

    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۷ آبان ۰۱

    روزگار یک آدم خسته و درمانده2 (احتمالا موقت)

    گاهی اوقات دلم میخواد راجب روزمرگیم اینجا حرف بزنم ولی یا حوصلشو ندارم یا از ایگنور شدن میترسم:» الان فقط احساس میکنم باید حرف بزنم تا یک چیزایی نمونه تو دلمD" 

    1_ چند وقت پیش یهو دراومدم گفتم مامان من نمیخوام برم تجربی، مامانم جوری که انگار برق گرفته بودش نگام کرد، منم یهو زدم زیر گریه گفتم نمیتونم خیلی استرس داره این رشته من میخوام زندگی کنم این استرس منو داره میکشه، بعد اونم دو تا جمله بهم گفت و هر چی بهشون فکر میکنم میبینم حق با اونه.. "تجربی نری میخوای چی بری؟ بعدشم مبینا تو اگه اینجوری استرس بگیری بقیه میخوان چه خاکی تو سرشون بریزن؟" 

     

    2_ یک سفر شش روزه رفتیم و خب فقط اون شش ساعتی رو که کاشان بودیم به من خوش گذشت، دو روز قم بودیم که میتونم بگم فقط هواش توی صبح و شب بهم چسبید بقیه چیزاش هیچ تعریفی نداشت:] ، نزدیک سه روز هم رفتیم تهران و کرج خونه خاله و داییم اما به لطفففف دخترخالم فققققققططططط به حالم با عرض معذرت ر*ده شد و اخلاقم هم خیلی سگ* شده بود و کاملا پتانسیل اینو داشتم قیمه قیمش کنم:» فقط بخاطر خالم تحملش میکردم-_-

     

    3_ اول هفته تصمیم گرفتم این روزای آخر هر کاری بکنم به جز درس و میشه گفت عملیش کردمXD گودرت😎 *نشون دادن سِوِن پَکا

     

    4_ انقدر تو این تابستون مامانم نشسته راجب تمااااااااااامممممم بدبختیای همکاراش و خواهرا و برادرشا و تمام ظلمایی که تو فامیل نسبت به خانواده‌شون شده و اینکه اینا چقد مظلوم و پاک و صافن، برام گفته کم مونده برم از دستش سیگار بکشم:] خیلی دوست دارم بهش بگم اصن اینا به من چهههههههههههههههههههه؟؟ به من چه اینا این همه گو*ه خوردن و این همه اشتباه کردن چرا انقد روی مخ من میری خووو، ولی ازونجایی که قبلا یکبار بهش گفتم به من چه همکارت پارتی داره کار نمبکنه هر سری میای خونه غر میزنی ، اونم نشست زار زار گریه کرد کلی بهم حرف زد که نه تو منو درک نمیکنی نه من فقط میخوام تو دلم نمونه نه من فقط یک همدرددد میخواستم چمیدونم ازین حرفا:] کاری بهم کرده فقط دارم دعا میکنم خدایا تو رو خداااا مدارس باز شن من بشینم تو اتاقم درس بخونم مجبور نشم به این حرفا گوش بدم به علاوه دیگه از کلللللل فامیل حالم بهم میخوره و به این پی بردم فامیل یک چیز مضخرف است و خواهد بود! 

     

    *شرح حال مهدی

    5_ دیشب داشتم به بابام میخندیدم بعد یهو شیطان رجیم (داداشم) با پاش محکم کوبید تو کمرم با اون لثه‌ی نصفه خالیش گفت "به بابای من نخند" منم تو دلم گفتم "مبینا نیستم تا کمتر از یک دقیقه دیگه اشکت رو در نیارم" و بله در کمتر از صدم ثانیه بلند شدم با چند تا حرکت سامورایی که استاد چینگ چانگ به من آموختند زدم آسفالتش کردم قشنگ

     

    6_ چند تا از فامیلا گفتن دارم شبیه بابام میشم، وقتی به بابام گفتم جواب داد "خوبه قراره خوشتیپ شی! تو فامیلا مامانت که هیچکدومشون خوش تیپ نیست"... ینی اگه من اعتماد به نفس بابامو داشته باشما...

     

    7_ جدیدا خیلییی شیفته تهیون و تهیونگ شدم و این اصلا برام مناسب نیستتتت، انقد علاقه‌م داره به تهیون زیاد میشه که در حال رد کردن خط قرمز های جنون هستم😀 نمونه‌ش (پیام بازرگانی: واییییی همین الان نتا وصل شدن بزارید بمیرمㅠㅠ) : داشتم فکر میکردم من و تهیون بدون شک توی زندگی قبلیمون دو تا خوناشام بودیم و دوست پسرم بوده ، دلیل اینکه میگم خوناشام اینه دندونای نیش منم مثل تهیون بلند هستن (جوری که مامانم یکبار بهم گفت دهنت رو ببند میترسم از این دندونات😐😂💔) و خب در عین حال که آدم فانی هستم و ۷۰ درصد T تشریف دارم (my mbti type: ISTJ ) گاهی اوقات انقد سوج میشم تهیون رو میزارم تو جیبم👩🏻‍🦯💔 این اصلا خوب نیست مرد باید سوج تر باشه مگه نه؟💔💔💔 و این خیلی نامردیه که توی این زندگی اون ی آرتیست معروفه کره‌ایه و من ی دختربچه که تو ایران زندگی میکنه و فعلا به جای خاصی نرسیده💔💔💔💔 وای یکی بیاد تیکه های قلبمو جمع کنه

     

    8_ جهت اینکه یکم محتوای این پست مفید واقع شه (کلیک)

     

    *نگاه های پرحرف و خشمگین

    9_ خطاب به بعضیا و اون دو نفری که اینجا نیستن ، اگر بعضی از دوستاتون رو برای تولدتون دعوت نمیکنید یادبگیرید حداقللللللل توی تولد همون دوستاتون نیاید از یکی بپرسید "اومدی تولدم کیک تولدم چطور بود؟ بردی خونه کی ازش خورد؟" این بیشتر نشانه خامی شماست، منی که ده سالم نبود میدونستم این حرکت خارج از اخلاق و انسانیته!! اونوقت طرف پونزده سالشه هنوز نمیدونه یا وانمود میکنه.. این ادما رو باید گذاشت توی دیگ اسید ، بعد اسید پزشون کرد تا یکم از حالت خامی دربیان

     

    10_ دیروز کلی کار داشتم که باید انجام میدادم اما گردن و کتفام گرفته بود و هیچ غلطی نتونستم بکنم، فقط گوشی دستم بود و همش تو بیان بودم، کلییی کامنت گذاشتم (به این پی بردم از کامنت گذاشتن خوشم میاد ، البته بستگی داره مطلب چی باشه)، هنوزم باید بزارم (پیام بازرگانی : نتا دوباره داخلی شدن) بعضی بحثا ناتموم موندن ولی اول باید یکم بخوابم بعد دوباره تشریف بیارم، از دیشب تا حالا چهار ساعت هم نخوابیدم:» فردا میریم مدرسه و حداقل 90٪ آدمایی که قراره ببینم برام جدید هستن و اینکه از سمپاد دارم میرم نمونه و خیلی انتظارات اینجا قراره ازم بره بالا ، برام یک جو استرس زا و سمی ایجاد کرده~

     

    اگر تا اینجا پست رو خوندید که باید بهتون آبنبات بدم:» 

  • ۷
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۱ مهر ۰۱
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها