آروشا میگفت این عکس وایب من رو میده، دروغ چرا خوشم اومدxD این پست هم پر از خزعبلاتی راجب خودمه.

از وقتی اومدم دبیرستان، انقدر به دکتر و متخصص برای مشکلات مختلف مراجعه کردم که دیگه حالم از خودم بهم میخوره:[ 

شاید بگید بخاطر استرسه... شاید تا پارسال صدق میکرد، ولی دیگه از یک جاییش به بعد واقعا ربطی نداره.

 

کارنامه گرفتم، اکثر نمره هام قابل پیش‌بینی بودن، بجز نگارش و تاریخ، نگارش بهم ۱۹/۵ داد و تاریخ ۲۰ شدم. باید به یاسمن بگم یادش نره جایزمو بده، قرار بود اگر تاریخو بالای ۱۸ بگیرم برام یک چیزی بخره. 

 

مدیر بهم گفت: مبینا دیروز داشتم بهت فکر میکردم، تو خوبی؟ دیگه مثل قبل سرحال نیستی.

بهش گفتم : خوبم، فقط یکم جدی تر شدم نسبت به درسم.

دروغ نگفتم ولی همه چیز رو هم نگفتم، فقط درحدی گفتم که حس میکردم از نگرانی درش میاره.

 

برای یک ماه باید باشگاه نرم، البته مشخص نیست شاید مجبور بشم این وقفه رو طولانی تر کنم، فقط امیدوارم افسردگی نگیرم. این یعنی دو هفته باقی مونده از لیگ رو هم نمیتونم شرکت کنم و دیدن کراشم هم پَر. از مسابقه ندادن خوشحالم البته، اونقدری خوشحال هستم که ندیدن کراشم نمیتونه غمگینم کنه.

 

تو این مدت فهمیدم گاهی یک سری اتفاقات بد و ناراحت کننده میتونه کمکم کنه که راهمو پیدا کنم، بعد از شنیدن یک سری حرف ها از یک سری افراد بالاخره فهمیدم چی میخوام از زندگی، شاید راهی که کمک میکنه ازشون دور بشم و بتونم شروع بهتری داشته باشم(؟). به علاوه بیشتر خودمو شناختم.

 

گاهی فکر میکردم لذت بردن از تنها انجام دادن کارها خیلی برای من صدق نمیکنه و همیشه از تنها بودن میترسیدم، ولی واقعیت این بود من هیچوقت تنها کاری رو انجام ندادم، ولی وقتی انجام دادم، فهمیدم من واقعا باید تنها باشم اگر میخوام از زندگیم لذت ببرم و حس آزادی کنم.

 

دوست دارم برم توی یک کلبه وسط جنگل همش کیدرام ببینم و کتاب بخونم.

 

شاید تا یک سال پیش هم از بغل کردن بدم میومد، اما الان مهم نیست کی باشه و کجا باشه، بغل خونم بیفته سریع از یکی میخوام بغلم کنه؛[ به قول یکی از بچهای کتابخونه انسان برای زنده موندن به روزی حداقل ۴ عدد بغل نیاز داره. 

 

روابط اجتماعیم خیلی گستردن، ولی ضعیفن یا بهتره بگم همونقدر هم حریمم رو بسته نگه داشتم. با همه آدم ها می‌تونم حرف بزنم و لبخند بزنم، اما به مدت کوتاه و در حد محدود. 

 

با آدم بزرگا و افراد همسن و سالم نمیتونم خوب ارتباط برقرار کنم، شاید چون مطمئنم که نمیتونن بهم کمکی بکنن، ولی برعکس از حرف زدن با افرادی که با اختلاف کمی ازم بزرگتر هستن (شاید حداقل ۲سال) خیلی لذت میبرم. یا بهتره بگم افرادی که میتونن درست راهنماییم کنن برای ادامه مسیرم و تا حدودی بخاطر نزدیکی سن میتونن درکم کنن.

 

برنامه هام خوب پیش نمیره، خب دلیلش واضحه خستگی امتحانا اونقدر بود که بخاطرش کلی لهو و لعب کردم(یکم فیلم دیدم) و عقب افتادم از درسام.

 

چطور بعضیا دوست دارن دانشگاه شهرشون درس بخونن تا نزدیک خانواده باشن؟! من یکی از بزرگترین دلایلم برای دانشگاه رفتن دوری از خانواده و رفتن از این شهر نفرین شدست.

 

یک مقاله راجب نشانه های کسی که در دوران بچگی دچار کمبود محبت بوده خوندم، ازینکه این همه ویژگی یک جا از خودم میدیدم دچار شوک شدم، البته طبیعیه برای بچه‌ای که از ۶ ماهگیش میرفته مهدکودک، و خانوادش همیشه سرکار بودن. یادمه بچه بودم خانمی که ازم مراقبت میکرد رو از مامانم هم بیشتر دوست داشتمxD اتفاقا چند وقت پیش دیدمش، بهش میگم خاله نسرین، یک دختر کوچولو داشت، روبه دخترش به من اشاره کرد و گفت ببین مامانمی این دختر اولمهxD خیلی کیوت بودمسپینیمیㅠㅠ 

 

من اول سال کلی ذوق داشتم برای اردوی مدرسه، ولی قرار نیست برم، چون دیگه کسی رو ندارم که بخوایم اونجا با همدیگه وقت بگذرونیم.

 

نمیدونم دوستام (سابق؟) چی میگن چی میکنن الان چجور آدمی هستن، با اینکه حرفی یا حرکتی ازشون ندیدم اما بعضیاشون حس خوبی به من نمیدن، دست خودم نیست ولی نگاه کردن بهشون حس خفگی و بدی رو به من میده. 

 

جدیدا حس آدمایی رو دارم که عشقشون رو از دست دادن:[[[ چرا واقعا؟! این دیگه چه مرحله‌ایه؟؟؟ 

 

دوست دارم توی ظاهرم تغییر ایجاد کنم، شاید موهامو رنگ کنم؟! هم میترسم خیلی جلب توجه کنه هم دوست دارم انجامش بدم. مامانم میگه ببین الان چی مده، ولی من برام مهم نیست فقط دوست دارم همه کلمو آبی کنم🗿 تو مدرسه داشتم میگفتم میخوام رنگ کنم، یکی(تقریبا مثل سگ و گربه‌ایم) گفت نههه من میمیرم. بله الان برای رنگ کردن مطمئن‌تر شدمxDDD فقط نمیدونم به معاون چی بگم. 

 

من برای آدمایی که اصن نمیدونم وجود خارجی دارن یا نه، حس دلتنگی دارم.