۹ مطلب با موضوع «music» ثبت شده است

I'm Seventeen

همه چی درست میشه

مثل عقربه های ساعت 

که توی دایره میچرخن و دوباره به جای خودشون برمیگردن.

Circles_Seventeen

آهنگ

مبینای عزیز الان دیگه رسما ۱۷ سالگیت رو پر کردی و وارد ۱۸ سالگی شدی.

شمع ها رو فوت میکنم؛ این یعنی پایانِ ۱۷ سال خندیدن، ۱۷ سال اشک ریختن، ۱۷ سال دوست داشتن ، ۱۷ سال دوست داشته شدن،  ۱۷ سال نفس کشیدن، ۱۷ سال زندگی کردن. و شروعی هست برای سال های بیشتر.

امسال به معنای واقعی کلمه نوجوونی رو حس کردم، این سال با شادی زیادی شروع شد و با یک آرامش همراه خستگی زیاد داره به پایان میرسه.

یادمه روزای اول طرفدار سونتین شدم و کلی اوقات خوش رو با دوستام گذروندم. وسطاش نمیدونم چی شد چطور شد که حس کردم جای درستی نیستم، پیش آدمایی که نباید هستم، پس دوستام رو کنار گذاشتم، هم احساس رضایت دارم هم دلتنگی، ولی هنوز فکر میکنم این بهترین کار بود. به لطف بابا توی ورزش جدی تر شدم. برای خیلی از کارهایی که کردم و نکردم احساس پشیمونی داشتم. به مهدی نزدیکتر و از مامان و بابا دورتر شدم، مخصوصا بابا. بعد سال ها با مامان کیدرام دیدم. شب ها با مهدی رقصیدم. چند ماه با بابا قهر کردم. من و مهدی بعضی راز هامون رو به هم گفتیم. بعد چهار سال دوباره کراش نوجوونی داشتم(🗿). بیشتر قدردان خوشی های کوچیک شدم. تصمیم گرفتم روابطم رو بیشتر کنترل کنم. برای گذشته دلتنگ شدم حتی برای ناراحتی ها و دغدغه های کودکی. دوست های خوبی هم تونستم پیدا کنم و الان هم قدر دوستای خوب قدیمی رو هم بیشتر میدونم. امسال بیشتر همدردی کردم. با سه تا از دوستام رفتم کلاس کمک های اولیه. خودم شنا یاد گرفتم. فهمیدم برای اولین بار توی این شهر فسقلی یک اجرای نمایشی تکواندو رو انجام دادیم که لیدر و سنترش من بودم. دعوا کردم. با مامان و مهدی و بابابزرگ رفتیم کنسرت. چند تا دنس یاد گرفتم. کلی آهنگ خوب گوش دادم. کلی کیدرام و ورایتی شو دیدم. فهمیدم مهم نیست اعتقادات و مذهبم چی باشه من به ارتباط با خدا نیازمندم و خدا رو قبول دارم. و امسال فک کنم اولین بار بود که توی اوقات فراغت دو تا گروه استن میکردم(حال دادxD) ✨هفده✨فردا با هم✨فایتینگ مبینا

 

امسال هم خوب بخور و بخواب البته بعد از اینکه خوب درس خوندی و ورزش کردیxD دالی

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۳

    واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه برای عنوان

    کلیک

    مبینای عزیز، تو همین یک ماه اول از یازدهمین سال تحصیلیم کلی اتفاق افتاده، کلی نوسانات رو توی خودم حس کردم. لطفا بگو که یک روزی به ثبات می‌رسم، واقعا نگران هستم که نکنه یک وقت این همه بی‌ثباتی رو تا آخر عمرم کنار خودم نگه‌دارم. بخاطر آنفولانزام یک هفته از جمع دوستام دور بودم،ولی بعد حس کردم نیازه بیشتر دور بمونم، نمیدونم چیشد یکهو اینجوری شد، یعنی میدونم ولی اگر بگم قضاوتم نمیکنی؟! میگم، ولی لطفا بد برداشت نکن؛ فقط میدونم یک روز نزدیک‌ترین دوستم دراومد گفت مبینا بیا از هم انتقاد کنیم، و واقعا خیلی خوب برخورد کردم، یا بهتره بگم خیلی خوب برخورد کردیم. اما بعدا رفتم پیش مشاور و گفتم در نظر دوستم من مغرور به نظر میام، و همه چی رو از سیر تا پیاز تعریف کردم و خیلی مراقب بودم چیزی رو از قلم نندازم تا مبادا دوستم رو بد جلوه داده باشم! ولی مشاور گفت تو اصلا مغرور نیستی، دوستت از تو میترسه! واقعا میترسه؟! واقعا من ترسناکم؟! نمیدونم فقط از روز بعدش دیگه به دوستم سلام نمیکردم، دیگه نگاهش نمیکردم، و دیگه حرف نمیزدیم. منزوی شدم. کم کم دیدم نمیتونم این آدم رو تحمل کنم، تا قبل از اینکه خودش بگه متوجه نشده بودم، ولی اون واقعا پرحرفه!!! و من هیچوقت توی زندگیم تحمل آدمای پرحرف رو نداشتم و ندارم!  بخاطر این پست طولانی که قراره بنویسم هم حس بدی نسبت به خودم دارم، من حتی پستای طولانی رو هم نمیخونم، خیلی به ندرت شاید البته!

    تا اینکه یک روز با یک نفر بحثم شد، و بهتره از اول تعریفش کنم؛ قرار بود مدرسه ما المپیاد ورزشی برگزار کنه و کلی رئیس و معاون از اداره دعوت کرده بودن، دبیر ورزش از من و دو نفر دیگه خواست که یک کار گروهی آماده کنیم و بدلیل رده‌م، من رو گذاشت سرگروه. خب روز اول اومدیم تمرین کنیم، یکی از دوازدهمی ها که قرار بود با هم اجرا کنیم و اضافه کنم بعدا هم کلی ماجرا بین من و این خانوم و رفیقاش پیش اومد و نمیدونم میرسم تو این پست تعریف کنم یا نه(؟)، یک زنگ کامل دنبالش بودیم و بعدا فهمیدیم از دست ما رفته قایم شده چون نمیخواد اجرا کنه!!! واقعا پتانسیل اینو داشتم با دو تا دولیاچاگی بزنم مخشو بیارم پایین! ولی فقط بد نگاهش کردم و گفتم:«از اول اینو به خودم میگفتیییی!!!!» و اره، خلاصه یک هفته گذشت و دبیر میخواست آمادگی ما رو بسنجه، که این هم یک ماجرا داشت برای خودش (ماجرا تو ماجرا شد گیج شدم خودم🗿)  دبیر ورزش فهمید ما زنگ کار و نم چی چی بیکاریم و بردمون توی حیاط و مجبور شدیم رژه رو تمرین کنیم، بعدش هم دوازدهمی ها اومدن بیرون، اونا هم به ما پیوستن. خلاصه نیم ساعت آخر بود که از من و خانم y (همونی که قرار بود باهاش اجرا بکنم و از قضا همکلاسی خودم بود) یک اجرای کوچیک بکنیم جهت اینکه دبیر بدونه چقدر زمان میبره! خب بدلیل یک سری مشکلات خودمون دوتایی قرار گذاشتیم هر کسی یک فرم (مجموعه ای از حرکات تکواندو کنار هم) رو جداگانه اجرا کنه، خب جلوی دو یا سه تا کلاس به صورت آزمایشی انجامش دادیم، و خب نمیخوام تعریف کنم ولی همه متوجه بودن من سطحم خیلی بالاتره، خب من به طور تخصصی دو سال فقط پومسه/فرم کار کردم (بدلیل نداشتن روحیات مبارزه/کیوروگی)، وقتی دبیر گفت من علاوه بر تکی یک اجرا گروهی هم می‌خوام، خانم y همش سعی داشت با یک سری توضیحات غیرمربوط (مثل اینکه خانم پای مبینا مشکل داره، ما نمیرسیم و...) خانم رو منصرف کنه، خوب خانم هم به شوخی یکی آروممم زد تو لپش و گفت برو دیگه بحث نکن، و اون لحظه حس کردم دنیا روی سرم خراب شده! چون خانم y غیرقابل تحمل ترین انسان روی زمینه! و این رو فقط من نمیگم، همهههه میدونن و قبولش دارن! به معنای واقعی غیرقابل تحمل و پوفیوز! نمیتونستم بذارم این اتفاق بیفته پس خودم خیلی با لحن مسالمت آمیز و دوستانه دبیر رو راضی کردم به جای یک کار گروهی و دو تا تکی، من دو تا تکی بزنم و خانم y یکی تکی! چون خانم y واقعا انتقاد ناپذیر بود و اگر بهش میگفتم لطفا این حرکت رو اینجوری نزن میگفت نهههه استاد من گفته اینجوریه، اونوقت این استادش اصلا نمیدونه فرم چیه، مننن فرم پیونگ وان رو یادش دادم لعنتی! و اره، رفتم کلاس بهش گفتم دبیرو راضی کردم گروهی نزنیم، ولی نگفتم من دو تا میزنم(چون میدونستم بازم بحث میکنه) و بهش گفتم دقیقا همون حرفای تو رو زدم ولی لحنم فرق داشت و اینکه فلانی فرم کوریو رو خوب تمرین کنیا، خلاصه خیلییییی بهش برخورد، و یهو گفت مبینا تو هم خوب نزدی(لطفا با یک صدای تودماغی بخونید، چون همینقدر صداش جیغ و تو مخه) خیلی بهم برخورد:)))) و نگاه کنید جوریییییی شستمش و سرویسش کردم جلوی بچه ها که حقش بود! اخه زنیکه تو چی میدونی از فرم؟! و بعدش انقدر سبک شدم، که دوباره با قیافه‌ای شاد و شنگول به جمع دوستام برگشتم و گفتم واقعا نیاز داشتم با یکی اینجوری دعوا کنم و خداروشکر آدمش پیدا شد:) 

    خاطره روز المپیاد، ماجرای راهپیمایی دیروز و امروز هم که تنبیه شدیم، سریال لوکی و گروه بندی برای انشا و.. موندن:( شاید پست بعدی؟! نمدانم.

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲

    این نیز بگذرد.

    یک روزی باران می‌بارد،

    آرام آرام می‌شورد غم ها را،

    ساحل می‌گیرد رنگ دریا را،

    این نیز بگذرد.

    کلیک

    مامان می‌گفت این جمله همیشه براش خیلی ارزشمند بوده.

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۱۱ آبان ۰۲

    I lost the Summer

    این کاربر بدلیل خواب زمستانی، تابستانش را از دست داد.

    کلیک

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۳۱ شهریور ۰۲

    سلام به مبینای ۱۰ سال آیندهP2؛ Can you feel it?!

    آهنگی که اخیرا زیاد گوش میدم.

    مبینای عزیزم من برای خوشحالی تو خیلی تلاش می‌کنم. لطفا بهم بگو چقدر حسش می‌کنی؟! امیدوارم به اندازه خستگی‌های من برای تو قابل لمس باشه.

     

    پ.ن: دو تا نامه طولانی برات نوشتم تو لپتاپ اما زیاد دوسشون ندارم و اینکه فعلا حوصله ندارم برم سراغ لپتاپ. خیلی براشون وقت گذاشتم و کلی دست درد گرفتم، امیدوارم همونطور که من برای تو وقت میذارم تو هم برای من وقت بذاری. 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۹ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۰۲

    این کاربر دچار روزمرگی شده است.

     
    به من بگو بی وفا

    فرامرز اصلانی

    Magic Spirit

     اگر نمیدونستید بنده معتاد آهنگ های نوستالژی هستم.

    الان ساعت 12:40 دقیقه بامداده و اینجا هیچکس نیست، فکر میکنم الان راحت تر میتونم غر بزنم حداقل مطمئن میشم کسی ندیده که بخواد ایگنور کنه.

    1- این پنجمین باری هست که سفرمون عقب میفته و جدا دیگه هیچ شوقی براش ندارم، حتی به خانواده گفتم بهتره نریم. هر روزم شبیه هم شده. هی منتظرم یک اتفاقی بیفته که یکم تغییر پیدا کنه ولی نمیشه:(

    2- از همین تریبون از دوستام (در دنیای واقعی) عذرخواهی میکنم به خاطر اینکه من کاملا پتانسیل اینو دارم اونا رو با یک کیپاپر خرخون مثل خودم عوض کنم، مهم هم نیست چقدر صمیمی و نزدیک باشیم.

    3- لطفا تولوخودا دو تا فروشگاه خوب توی کرج و تهران معرفی کنید که خرت و پرت کیپاپ و لوازم التحریر ازش بگیرم.

    4- توی خواب دچار مشکلات بزرگی شدم، روزانه نزدیک 10 ساعت میخوابم(چون بین پارت های مطالعاتیم خیلی خوابم میگیره)، و اینکه خیلی خواب میبینم، شاید هر بار 2 یا 3 خواب. و خواب هام به دو دسته تقسیم میشن یا خیلی پیش پا افتاده و الکین (مثل اینکه ببینی مامانت داره میگه میخوام برای شام کباب تابه ای درست کنم)، یا خیلی عجیب و نسبتا وحشتناکن ( مثل خواب مرگ دو تا از بچه های مدرستون که مرگ خیلی عجیبی داشتن و به مدرسه مربوط بوده). و چیزی که خیلی برام خنده داره بعضیاشون واقعا دارن به واقعیت تبدیل میشن!!! مثلا همون کباب تابه ای دقیقا شبش مامانم اینو گفت و وقتی براش تعریف کردم جهت نقض خواب من یک چیز دیگه درست کرد تا بگه خرافاتی شدم منم حوصله بحث نداشتم و دیگه بهش نگفتم که تو هم توی خوابم صرفا گفتی میخوای درست کنی ولی درست نکردی:| امیدوارم توی ورودیای امسال مدرسمون کسی به اسم اسراء یا کیمیا نباشه، اگرم بود امیدوارم عمر طولانی داشته باشنTT 

    5- از دست مادر و برادر گرامی میخوام برم کتابخون درس بونم، البته بعد از کنکور که خلوته.

  • ۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۱۲ تیر ۰۲

    بالاخره!

    مینگیو خیلی زیباست. من توی سونتین بایس ندارم ولی گالریم شده پر از عکسای این بشر، خیلی زیبایی مرد.

    💚

    نگاه کنید هیچکس به اندازه ایرانسل دزد نیست. لامصب نصف بسته‌م مونده بعد میره آزاد حساب میکنه😑

    💚

     
    believe

    mine
    paul blanco(ft. crush)

    Magic Spirit

    💚

    کی بشه امتحانای دانشگاه و کنکور بچه ها تموم شه جدا دلم میخواد با چند نفر بیشتر در ارتباط باشم ولی بخاطر درس نمیخوام مزاحمشون بشم.ㅠㅠ
    و کی بشه بچه ها دوباره ادیت بزنن!!! و همینطور شیما سرش خلوت شه من جدا دلم میخواد چند تا ادیت از آهنگای مورد علاقم بزنه مخصوصا با نورلند توباتو یتاللیدئرئوزطدرهعسثعلقشئدبㅠㅠ

    💚

    بچه ها ببخشید میدونم به من ربطی نداره ولی میشه لفطا تولوخودا رنگ های سیاه رو برای وب هاتون انتخاب نکنید؟ اخه من وب هایی که قالبشون سیاه هست رو با هم قاطی میکنمㅠㅠ

    💚

    مامانم چند روز پیش رفت یک کتری برقی جدید گرفت، گفتم این برای کیه، گفت برای دانشگاه تو. حس میکنم بخوام برم دانشگاه جهیزیه رو هم میده دستم میگه همونجا هم شوهر کن دیگه اینم جهیزیه‌ت.

    💚

    بالاخره به ما هم کارنامه دادن. واکنشم انقدر عجیب بود خودم میبینمش خندم میگیرهXD (کلیک) خیلی نگران عربی بودم، تقریبا هشتاد درصد فرجه ریاضی رو داشتم عربی میخوندمxD

     💚

    اوایل که اومدم بیان هدفم پیدا کردن دوست بود. الان هدفم اینه که روزمرگی ها و خاطراتم رو اینجا بذارم و شاید 10 سال دیگه بیام بخونمشون و اینجوری با دیدن خاطرات شاد یا دیدن طرز فکر بچگیم یک دلیل برای لبخند خودم داشته باشم.

    💚

    و در آخر دلم میخواد داد بزنم که تمام شمایی که همسن و سال من هستید لطفا لطفا برای شادی و آینده خودتون تلاش کنید، لطفا خودتون رو درگیر این روابط تاکسیک و دراماهایی که برای سن شما زوده نکنید!!ㅠㅠ لطفا بفهمید نوجوونی هیچ وقت قرار نیست به شما برگرده لطفا تا توی جوونی هستید خاطره خوب بسازید چون بعد از نوجوونی و جوونی دنیا شما رو انقدر غرق خودش میکنه که حتی ممکنه املای شادی و تازگی رو یادتون بره:')

  • ۵
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۶ تیر ۰۲

    There’s no more stars to find

     

     
    6.18.18

    Album
    Billie eilish

    Magic Spirit

     

     

    And all my love
    و همه ی عشق و علاقه ی من

    Could never bring you home
    نمی تونه تو رو به خونه بر گردونه

     

     

    احساساتم در قفسی هستند که کلیدش دست توست، و من فقط میتوانم رفتنت را تماشا کنم.

    تو که دگر برنمیگردی. پس آرام برو تا بیشتر نگاهت کنم.

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲

    Into the unknown

     

    هر چی تلاش کردم نتونستم موزیک پلیر بزارمD": ولی قبل از اینکه برید پایین تر این آهنگو پلی کنید (کلیک)

     

    1_ دلم می‌خواهد فریاد بکشم" لطفا با مغز های زنگ‌ زده‌تان به من دستور ندهید."
    2_ دیگر برایم مهم نیست اولویت کسی هستم یا خیر! از اینکه به خاطر من بخواهد از علایقش بزند سخت عذابم می‌دهد.
    3_ اگر آرام و بی‌صدا هستم به این معنی نیست که حال خوشی ندارم؛ اتفاقا بهترین لحظات زندگیم را سپری می‌کنم.
    4_ مادرم می‌گوید حرف بزن، در اینجا و این روزها از حرف متنفرم، هم زدنش هم شنیدنش.
    5_ من خودم را با قوانین وقف می‌دهم، به شما چه؟!
    6_ خسته‌ام، ولی نه می‌خواهم محو شوم و نه می‌خواهم بخوابم، می‌خواهم تا تهش بجنگم اما زمان همیشه من را بازنده صدا می‌زند.
    7_ از بی‌هدفی متنفرم، بی‌هدف نیستم، اتفاقا اهداف زیادی هم دارم، اما آنها احساس تعلق به من ندارند.
    8_ گفتم می‌خواهم کمتر بخندم که خط لبخند نداشته باشم، دروغ گفتم، کمتر خنده‌ام می‌آید.
    9_ اگر تنها راه مستقل شدن و آزادی در بزرگ شدن است، به همان خدایی که می‌پرستند حاضرم کود شیمیایی بخورم تا زود بزرگ شوم.
    10_ اعتقادات من تغییر کرده‌اند، اما یک چیز را هنوز باور دارم، با یاد آن بالایی نه تنها قلبم، بلکه امواج افکارم هم آرام می‌گیرند.
    11_ من عاشق سرما هستم، اما این سرما وجودم را می‌سوزاند.
    12_ روحم من را به جایی هدایت می‌کند که آرامش حد و مرز ندارد.
    13_ دیگر شیرکاکائو نمی‌خورم، می‌خواهم بزرگ شوم.
    14_ عروسک هایم هنوز کنار بالشتم هستند، اما دیگر بغلشان نمی‌کنم، همیشه من آنها را بغل می‌کردم، چرا آنها من را بغل نمی‌کنند؟! ازشان متنفرم.
    15_ یک جایی خواندم کسی که زیاد می‌خوابد افسرده است، ساعت های خوابم کاهش پیدا کرده، پس افسرده نشدم. 
    16_ می‌خواهم فرار کنم، به جنگلی سرد همراه یکی که دوستم داشته باشد و حرف نزند.

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها