در حال حاضر که دارم این نامه رو می‌نویسم تابستون ۱۶ سالگیم هست و این یعنی مهر امسال وارد کلاس یازدهم میشم. آهنگ.

توضیحات اولیه: این روزا که شادی بچه ها رو برای قبولی تیزهوشان و نمونه دولتی می‌بینم، یاد خوشحالی خودم برای قبولی توی سمپاد میفتم، برای همین تصمیم گرفتم طی یک یا شاید هم چند نامه کمی راجب دورانی که در این مدارس تحصیل می‌کردم بنویسم.
فلش بک: اردیبهشت ۱۳۹۸؛ ششم ابتدایی، دبستان شاهد.
چون توی شهر خودمون مدرسه‌ای با اسم تیزهوشان وجود نداشت، هیچوقت تصور نمیکردم من در همچین مدارسی درس بخونم. خیلی برام دور از تصور بود، خیلی زیاد. ولی خب شهر جفتیمون که نیم ساعت فاصله داریم باهاش این امکانات رو داشت. یادمه یک روز سر صف صبحگاه یکهو یکی از بچه های کلاس اومد ازم پرسید:« مبینا تو از خانم صفدریان برای ثبت نام تیزهوشان رمز گرفتی؟!» و خب حقیقتا چون حتی به شرکت توی آزمون فکر هم نمیکردم گفتم نه. خب من کنجکاو شدم راجب این قضیه و بعد کلی درگیری با خودم که اگر قبول نشم نباید بذارم روحیه‌م آسیب ببینه توی آزمون شرکت کردم. من توی شهر کوچیکی زندگی می‌کنم و خب اینجا بچه های زرنگ خیلی توی چشم هستن و تقریبا نصف شهر می‌شناسنشون، منم که چهارسال بخاطر رتبه‌م توی کانگورو عکسم رفت رو بنر شهر و همونطور که گفتم بله خیلی برام مهم بود اگر قبول نشدم کسی نفهمه پس فقط مامان‌وبابام و بچه های کلاسمون (چون همه با هم رمز گرفتیم و ثبت نام کردیم) می‌دونستن که دارم آزمون میدم. به علاوه عمو بزرگم که جلوتر دلیلش رو میگم.
خرداد ۱۳۹۸؛ 
این یک ماه باید برای آزمون میخوندم، یکی از بچه ها کتاب خریده بود، یکی آزمونای قلم‌چی رو از چند سال پیش می‌داد، بقبه رو هم نمیدونم، منم از کتابخونه یک کتاب تست هوش و ریاضی گرفتم، فک کنم ۲بار تمدیدش کردم، و در آخر انقدر نخوندمش گذاشتم هفته آخر و اینحوری بود که سوالا رو میخوندو بعد گزینه درست رو نگاه می‌کردم، بدون خوندن توضیح جواب، بخوام دقیق توضیح بدم من هیچی نخونده بودم برای این آزمون و فقط تظاهر به خوندن می‌کردم. حقیقتا خیلی بچه درس خونی بودم ولی نمیدونم چرا اون روزا نمی‌خوندم؟! از استرس بود یا ترس یا اینکه از ته دل نمیخواستم برم؟! نمیدونم واقعا هیچی از حس اون روزا برام نمونده.
۳۱خرداد ۱۳۹۸؛ روز آزمون تیزهوشان. 
یادم نیست به چه دلیلی پدرم نمی‌تونست من رو ببره حوضه آزمون (شهر بغلی) پس عمو بزرگم لطف کردن و من و مامانم رو بردن. خیلی روز بدی بود. خیلی نابود بود. بذارید اینجوری بگم که رسما هیچکس رو نمیشناختم و فقط دو سه تا از همکلاسی های خودم رو دیدم، بچه های اون شهر با صدای بلند به همدیگه می‌گفتن چی خوندن و چقدر آمادن، فکرشو کنید یکی میگفت سوالای کتاب تفکر و کار و فناوریش رو هم خونده در صورتی که دبیر من در طی سال اینا رو اصن درس نداده بود من به جای زیر دستی استفاده می‌کردم ازشون(😂) بعد اکثریت بچه های اونجا ابتداییشون هم تیزهوشان بودن، فکر کنید خیلیا با لباس مدرسه بعد روی مقنعه‌شون آرم سمپاد. یادمه حتی من یونیفرم هم نپوشیده بودم بعد از ترس می‌لرزیدم نکنه راهم ندن(🗿😂)، در رابطه با آزمون هم که دفترچه اولو فک کنم ۲۰ درصد هم نتونستم درست جواب بدم چون همش فارسی و مطالعات و ریاضی بود، و به طرز عجیبی برای اولین بار نمیتونستم ریاضی جواب بدم!!! اما مطمئنم دفترچه دوم نجاتم داد چون همش تست هوش بود و من به طرز وحشتناکی عاشقشون بودم و خیلی خوب جواب دادم. خلاصه آزمون رو دادیم و رفتیم سفر، طبق معمول هم مشهد:] 

مرداد ۱۳۹۸؛ اعلام نتایج.
دقیق یادم نیست که چهاردهم بود یا پونزدهم مرداد که نتایج رو زدن، حقیقتا چون خیلی ناامید بودم اصلا پیگیرش نشدم و برای دو تا مدرسه توی شهر خودمون فرم ثبت نام پر کرده بودم، مامانم اصرار داشت شاهد باشم، چون بهتر از بقیه‌ی مدارس شهر بود و خب هر دوشنبه و چهارشنبه یکم مرخصی میگیرفت میرفت التماس که دخترم رو ثبت نام کنید، خودم از این شرایط نفرت داشتم چون هر چی آدم که با عرض معذرت گوه هم حالیشون نبود رو ثبت نام کردن ولی برای من جا نداشتن، آخر سر هم به خاطر اینکه والدین دو تا از همکلاسی هام گفتن بچه زرنگیه بزارش تو کلاس دختر ما، اومدن من رو به زور چپوندن توی یک از کلاساشون. خب داشتم میگفتم، من، وقتی بچه های کلاس پیام دادن تا ازم بپرسن قبول شدم یا نه، فهمیدم نتایج اومدن یادمه تازه ناهار خورده بودیم و مامانم داشت سفره رو جمع می‌کرد، منم در به در توی کمد و کشوهام دنبال نام کاربری و رمز و این چرت و پرتا بودم و خب بالاخره بعد یکم گشتن پیداشون کردم و رفتم نتیجه رو ببینم، اولش جدی حس کردم سرکارم، چند بار رفرشش کردم و با خودم گفتم منظورش از «وضعیت:پذیرفته شده» یعنی قبول شدم؟! پذیرفته شده همون قبول شده‌ست؟! من قبول شدم؟! من چصمثقالی آمادگی نداشتم که. حتما به خاطر تست هوشا بوده. و خب بعدش جیغ زدم و گریه کردم و مامان و بابا دست زدن برامو و پیام دادم به فامیل که اره من تیزهوشان قبول شدم بدویید بهم تبریک بگید (چقدر لوس اه) و اره.
ولی بیشتر از خوشحالی برام ترسناک بود. 
دوست دارم بیشتر راجب خاطرات سه سال راهنمایی برات بنویسم، شاید توی نامه های بعدی البته اگر درسا بزارن.