۶ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای اویی که نمیدانم کیست

 

 

حقیقتا در این روزها حال خوشی ندارم، اطرافیان هم حال خوشی ندارند که بتوانند حال من را خوش کنند. از کسی نمی‌خواهم به حالم اهمیت دهد و من را مداوا کند، اما هیچوقت یادم نمی‌آید از کسی هم خواسته باشم حالم را بدتر کند. حالم از انسان بودن بهم می‌خورد! این انسان های پدرسگ فقط بلدند مشتی تیکه به تو بپرانند و نیشخندی بزنند و نگاه دوستانشان کنند و ببیند آنها از شدت گنگ بودنش به او افتخار می‌کنند و به توعه حقیر عین بز جوری می‌خندند که پاره می‌شوند. این وحشی های انسان نما فقط بلدند سر کلاس دین و زندگی بگویند کسی که انسانیت دارد و نماز و روزه و.. را رعایت نمی‌کند بهتر از کسی از که نماز و روزه و.. را رعایت میکند ولی انسانیت ندارد است، خودشان را در دسته اول می‌بینند اما بعد از این حرفشان به تو تهمت جاسوس بودن می‌زنند. این هیولا ها فقط بلدند به گوه کشیده شده ترین کشور دنیا را خوش و خرم در شبکه هایشان نشان دهند. جدیدا فکر می‌کنم اگر به بهانه آخرت، دنیایم را خراب کردند و وقتی مُردَم و فهمیدم آخرتی وجود ندارد چه کسی پاسخگو است؟ آن پدرسگ ها می‌آیند چیزی بگویند؟

خیلی دلم از این دنیا و هیولاهایش پر است، نمیتوانم آن را خالی کنم، اما دلم میخواهد پر تر از این نشود، دیگر توانش را ندارم، دیگر جایش را ندارم!! 

دلم می‌خواست در میان این شیاطین یکی را داشته بودم که هر وقت آتش دیگران قلبم را می‌سوزاند آن را برایم فرو بنشاند. دلم می‌خواست یکی را داشته باشم که هر چقدر حال هر دویمان بد است اما کنارم بماند و بگذارد در آغوشش بغض هایم را بترکانم. کاش می‌توانستم تو را داشته باشم تا در روزهای تاریک در خیابان زیر باران دستم را دور دستت حلقه و انگشتانم را در انگشتانت قفل بنمایم و با یکدیگر قدم بزنیم، نه من چیزی بگویم و نه تو. حداقل کاش بودی تا گرمای قلب های شکسته‌ی مان همدیگر را گرم می‌کرد، من خیلی سردم است و فقط با آغوش تو گرم می‌شوم، حقیقتا نمی‌دانم کیستی، کجایی، چیستی، زنده‌ای یا نه، اما می‌دانم روحم بشدت تشنه‌ی روح توست، می‌دانم تو برای من هستی و من برای تو، می‌دانم بالاخره روزی می‌رسد که وقتی کنار تو هستم ، دیگر به این دنیای کثیف فکر نخواهم کرد. 

  • ۱۰
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۲۷ مهر ۰۱

    اَبری

    چهارشنبه ها، خسته کننده ترین روز ها برای من هستند. تا ساعت دو مدرسه هستم بعدش هم باید بروم اداره بهداشت پیش مادرم، چون به مدرسه‌ام نزدیک است و پدرم همزمان می‌آید دنبال هر دومان، منتهی مادر من ساعت ۲:۳۰ زمان‌ کاری‌اش به پایان میرسد، یعنی نیم ساعت هم در آنجا می‌مانم. امروز همانطور که انتظار میرفت ۲:۳۵ رسیدیم خانه، شهر من کوچک است و در ساعت ۲:۳۰ ظهر پرنده در خیابان هایش پر نمیزند پس زمانی زیادی در راه نیستیم.

    به خانه که رسیدیم، دیدم که عمو رنگ کار دارد پنجره اتاق من را رنگ می‌کند، آهی عمیق کشیدم و رفتم در اتاق برادرم و با همان لباس های مدرسه روی زمین دراز کشیدم، نمی‌توانستم با آن لباس ها روی تخت بخوابم بدون شک مادرم کله‌ام را می‌کند، تلاش کردم که بخوابم ولی‌ نمی‌توانستم شاید دلیلش پیام دوستم بود، قطعا دلیلش آن نبود ولی شاید آن پیام جرقه فکر کردن به یک موضوعی را در ذهنم زده بود، در پیامش گفته بود که یکی از بچه های اکیپمان (اکیپ سابق من) روی یک دختری کراش زده است و آنها کلی ماجرای خنده دار‌ دارند، نمی‌توانستم به اینکه آنها ماجراهای خنده‌دار دارند حسودی نکنم. نمی‌توانستم بغض نکنم، دوباره خاطرات در ذهنم مرور می‌شدند، خاطره‌ای در ذهنم آمد، خاطره‌ای که آغاز دوستی من با آنها بود، یادم می‌آید یکی از آنها روی یک دختر کلاس نهمی به قول خودشان کراش زده بود و او را خیلی دوست داشت، رویش نمیشد با آن حرف بزند ولی من وقتی فهمیدم، بخاطر شخصیت رُک و اجتماعی‌ام راحت رفتم با آن دختر حرف زدم و به او گفتم بیاید و این دوست ما را اندکی بغل کند و حرف هایش را بشنود (بچگی‌مان فیلم هندی‌ای بود برای خودش:/) خلاصه اینها می‌گفتند :« بَهههه تو چقدر آدم اجتماعی هستی ما اصلا نمی‌توانیم به این نهمی ها نزدیک شویم و با آنها سلام کنیم و..»(و منی که با چند تا نهمی رفیق شده بودم:]) و نمی‌دانم چه شد که من دوست آنها شدم، آری فرزندانم هر زنگ یکی‌مان روی یکی دیگر کراش میز‌د و همه می‌نشستیم کِر کِر به قیافه او و رفتارش ‌می‌خندیدیم (خدایی چه دورانی داشتیم😂) حال من از آنها کِر کِر خندیدن ها محروم بودم، و بجای لب های خندان چشمانم ابری بودند. می‌دانید روزهاست آسمان من ابری است اندکی رعد و برق دارد اما نمی‌دانم چرا نمی‌بارد!

    سعی کردم این افکار را از خودم دور کنم، به آینده فکر کردم، اینکه بالاخره دوستانی پیدا خواهم کرد، در جایی زندگی خواهم کرد که احساس آزادی خواهم داشت و کلی آرزوهای دور... ساعتم زنگ خورد باید به کلاس زبان می‌رفتم، با همان لباس های مدرسه به کلاس رفتم، وقتی رسیدم دیدم فاطمه هم لباس های مدرسه‌اش را عوض نکرده است، خوشحال شدم تنها شخصی نیستم که در کلاس زبان فرم مسخره مدرسه‌اش را پوشیده، او می‌گفت انقدر خسته بوده که با همین لباس ها خوابش برده‌ است. 

    آن روز ظهر نخوابیده بودم و به همین دلیل هم نورون هایم اتصالی کرده بودند و مانند یک جسدی بودم که سر کلاس انگلیسی با دبیرش بحث فلسفی می‌کند و می‌خواهد به دبیرش یک نکته زبان را به طور غیرمنطقی بفهماند، خداروشکر فاطمه هم مانند من اتصالی کرده بود و تا ته بحث من را حمایت می‌کرد، هرچند بعید نبود مشکل از مغز استاد باشد، به هر حال من و فاطمه به قول خودش نابغه های کلاسش بودیم و همیشه نمرات بالا را داشتیم. بچه های دیگر هم که طبق معمول مانند ماست نشسته بودند ما را نگاه می‌کردند و می‌گفتند حق با استاد است، کار همیشگی‌شان است، ازشان متنفرم، آنها هیچوقت درس را نمی‌فهمند، هیچوقت نمی‌دانند دلیل بحث من با استاد چیست، هیچوقت از سوال های من سر در نمی‌آوردند، آنها فقط بلدن به من بگویند حق با استاد است، ولی وقتی فک های آویزانشان را موقع پیروزی در بحثم با استاد می‌بینم خیلی خوشحال می‌شوم، استاد هیچوقت من را از بحث کردن با خودش سرزنش نمی‌کند، تازه به من لبخند هم می‌زند اما آنها فقط بلدند جوری با من رفتار کنند که من هیچی نمی‌فهمم و خودشان عقل کل و همه چیز دان هستند. 

     چهارشنبه ۱۴۰۱/۷/۲۰

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۲۲ مهر ۰۱

    زندانی

    امروز در مدرسه، زنگ تفریح دوم معاون آمد دم در کلاس ها و همه‌مان را مجبور کرد برای جشن امامت به سالن اجتماعات برویم، از ته دلم نمیخواستم بروم در آن جمعیت و جشن بگیرم، می‌خواستم به کتابخانه بروم و با کتاب های درسی و غیردرسی خودم خلوت کنم، اما نشد. وارد سالن که شدم بسیار شلوغ بود، اکثریت بچه ها روی صندلی نشسته بودند، صندلی های خالیِ زیادی بود اما من نمی‌توانستم روی آنها بنشینم، زیرا دوستی نداشتم که برایم دستش را بگذارد روی صندلی تا وقتی که من بیایم او را برایم رزرو کند، آن لحظه حقیقت اینکه در این شلوغی هنوز تنها هستم محکم در صورتم کوبیده شد، سرم را پایین انداختم و رفتم گوشه سالن ایستادم، دلگیر به بچه هایی که اصلا مثقالی توجه به مجری و حرف هایش نمی‌کردند و سرگرم گپ و گفت های خودشان بودند، نگاه می‌کردم. لحظه ای تصور کردم که دوستان خودم اینجا هستند برایم مثل همیشه در ردیف جلو اولین ستون از سمت راست جفت پنجره جایی گرفته‌اند، می‌روم کنارشان می‌نشینم، همراه دفل زن ها می‌خوانیم و دست می‌زنیم و یواشکی پچ پچ می‌کنیم، اما فقط یک لحظه بود، چشمانم را باز کردم، من اینجا هنوز تنها بودم. به دخترانی که یواشکی کتاب اورده بودند و در گوشه سالن کنار من درس‌ می‌خواندند نگاه کردم، کاش حداقل یک کتاب ‌می‌بردم، درست است در آن سروصدا نمی‌توانستم کتاب بخوانم‌ ولی کاش یک کتاب می‌بردم و به خودم تلقین ‌می‌کردم کتاب می‌خوانم و به صفحات کتاب نگاه می‌کردم، به جای صورت های شاد نفرت انگیز دیگران. شادی دیگران برایم غیرقابل تحمل بود، در آن لحظه دلم می‌خواست داد بزنم که من دوستانی دارم که همیشه و هر کجا جایی برایم خالی ‌می‌گذارند، همیشه در کنار من شاد هستند و می‌خندند، دوستانی دارم که تمام لحظاتمان را با یکدیگر سهیم می‌شویم اما نداشتم، حداقل در آن لحظه نداشتم، من از آنها دور هستم و این واقعیت که آنها دیگر نمی‌توانند تمام لحظاتشان، تمام شادی هایشان و تمام جاهای خالی من را با من سهیم شوند همچون سیلی محکم تر در صورتم کوبیده شد. بالاخره جشن تمام شد و درد تنهایی و دوری را در قلب من جوشان کرد. وقتی از سالن خارج شدم اول احساس آزادی داشتم اما هر لحظه که می‌گذشت بیشتر احساس خفگی می‌کردم من زندانی شدم زندانی در حقیقتی که گلویم را گرفته بود و قلبم را تنگ می‌کرد.

  • ۱۹
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۷ مهر ۰۱

    Your name

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۲ مهر ۰۱

    دلم اندکی میخواهد!

    در این شب تاریک دلم اندکی روشنایی و سرسبزی میخواهد.

    در این بیماری دلم اندکی اکسیژن تازه و نفس کشیدن میخواهد.

     

    رو راست بگویم در این دوری دلم اندکی نفس کشیدن کنار تو در دشت گل ها و زیر نور خورشید را میخواهد.

    آن روز را فراموش نخواهم کرد!..

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۹ مهر ۰۱

    روزگار یک آدم خسته و درمانده2 (احتمالا موقت)

    گاهی اوقات دلم میخواد راجب روزمرگیم اینجا حرف بزنم ولی یا حوصلشو ندارم یا از ایگنور شدن میترسم:» الان فقط احساس میکنم باید حرف بزنم تا یک چیزایی نمونه تو دلمD" 

    1_ چند وقت پیش یهو دراومدم گفتم مامان من نمیخوام برم تجربی، مامانم جوری که انگار برق گرفته بودش نگام کرد، منم یهو زدم زیر گریه گفتم نمیتونم خیلی استرس داره این رشته من میخوام زندگی کنم این استرس منو داره میکشه، بعد اونم دو تا جمله بهم گفت و هر چی بهشون فکر میکنم میبینم حق با اونه.. "تجربی نری میخوای چی بری؟ بعدشم مبینا تو اگه اینجوری استرس بگیری بقیه میخوان چه خاکی تو سرشون بریزن؟" 

     

    2_ یک سفر شش روزه رفتیم و خب فقط اون شش ساعتی رو که کاشان بودیم به من خوش گذشت، دو روز قم بودیم که میتونم بگم فقط هواش توی صبح و شب بهم چسبید بقیه چیزاش هیچ تعریفی نداشت:] ، نزدیک سه روز هم رفتیم تهران و کرج خونه خاله و داییم اما به لطفففف دخترخالم فققققققططططط به حالم با عرض معذرت ر*ده شد و اخلاقم هم خیلی سگ* شده بود و کاملا پتانسیل اینو داشتم قیمه قیمش کنم:» فقط بخاطر خالم تحملش میکردم-_-

     

    3_ اول هفته تصمیم گرفتم این روزای آخر هر کاری بکنم به جز درس و میشه گفت عملیش کردمXD گودرت😎 *نشون دادن سِوِن پَکا

     

    4_ انقدر تو این تابستون مامانم نشسته راجب تمااااااااااامممممم بدبختیای همکاراش و خواهرا و برادرشا و تمام ظلمایی که تو فامیل نسبت به خانواده‌شون شده و اینکه اینا چقد مظلوم و پاک و صافن، برام گفته کم مونده برم از دستش سیگار بکشم:] خیلی دوست دارم بهش بگم اصن اینا به من چهههههههههههههههههههه؟؟ به من چه اینا این همه گو*ه خوردن و این همه اشتباه کردن چرا انقد روی مخ من میری خووو، ولی ازونجایی که قبلا یکبار بهش گفتم به من چه همکارت پارتی داره کار نمبکنه هر سری میای خونه غر میزنی ، اونم نشست زار زار گریه کرد کلی بهم حرف زد که نه تو منو درک نمیکنی نه من فقط میخوام تو دلم نمونه نه من فقط یک همدرددد میخواستم چمیدونم ازین حرفا:] کاری بهم کرده فقط دارم دعا میکنم خدایا تو رو خداااا مدارس باز شن من بشینم تو اتاقم درس بخونم مجبور نشم به این حرفا گوش بدم به علاوه دیگه از کلللللل فامیل حالم بهم میخوره و به این پی بردم فامیل یک چیز مضخرف است و خواهد بود! 

     

    *شرح حال مهدی

    5_ دیشب داشتم به بابام میخندیدم بعد یهو شیطان رجیم (داداشم) با پاش محکم کوبید تو کمرم با اون لثه‌ی نصفه خالیش گفت "به بابای من نخند" منم تو دلم گفتم "مبینا نیستم تا کمتر از یک دقیقه دیگه اشکت رو در نیارم" و بله در کمتر از صدم ثانیه بلند شدم با چند تا حرکت سامورایی که استاد چینگ چانگ به من آموختند زدم آسفالتش کردم قشنگ

     

    6_ چند تا از فامیلا گفتن دارم شبیه بابام میشم، وقتی به بابام گفتم جواب داد "خوبه قراره خوشتیپ شی! تو فامیلا مامانت که هیچکدومشون خوش تیپ نیست"... ینی اگه من اعتماد به نفس بابامو داشته باشما...

     

    7_ جدیدا خیلییی شیفته تهیون و تهیونگ شدم و این اصلا برام مناسب نیستتتت، انقد علاقه‌م داره به تهیون زیاد میشه که در حال رد کردن خط قرمز های جنون هستم😀 نمونه‌ش (پیام بازرگانی: واییییی همین الان نتا وصل شدن بزارید بمیرمㅠㅠ) : داشتم فکر میکردم من و تهیون بدون شک توی زندگی قبلیمون دو تا خوناشام بودیم و دوست پسرم بوده ، دلیل اینکه میگم خوناشام اینه دندونای نیش منم مثل تهیون بلند هستن (جوری که مامانم یکبار بهم گفت دهنت رو ببند میترسم از این دندونات😐😂💔) و خب در عین حال که آدم فانی هستم و ۷۰ درصد T تشریف دارم (my mbti type: ISTJ ) گاهی اوقات انقد سوج میشم تهیون رو میزارم تو جیبم👩🏻‍🦯💔 این اصلا خوب نیست مرد باید سوج تر باشه مگه نه؟💔💔💔 و این خیلی نامردیه که توی این زندگی اون ی آرتیست معروفه کره‌ایه و من ی دختربچه که تو ایران زندگی میکنه و فعلا به جای خاصی نرسیده💔💔💔💔 وای یکی بیاد تیکه های قلبمو جمع کنه

     

    8_ جهت اینکه یکم محتوای این پست مفید واقع شه (کلیک)

     

    *نگاه های پرحرف و خشمگین

    9_ خطاب به بعضیا و اون دو نفری که اینجا نیستن ، اگر بعضی از دوستاتون رو برای تولدتون دعوت نمیکنید یادبگیرید حداقللللللل توی تولد همون دوستاتون نیاید از یکی بپرسید "اومدی تولدم کیک تولدم چطور بود؟ بردی خونه کی ازش خورد؟" این بیشتر نشانه خامی شماست، منی که ده سالم نبود میدونستم این حرکت خارج از اخلاق و انسانیته!! اونوقت طرف پونزده سالشه هنوز نمیدونه یا وانمود میکنه.. این ادما رو باید گذاشت توی دیگ اسید ، بعد اسید پزشون کرد تا یکم از حالت خامی دربیان

     

    10_ دیروز کلی کار داشتم که باید انجام میدادم اما گردن و کتفام گرفته بود و هیچ غلطی نتونستم بکنم، فقط گوشی دستم بود و همش تو بیان بودم، کلییی کامنت گذاشتم (به این پی بردم از کامنت گذاشتن خوشم میاد ، البته بستگی داره مطلب چی باشه)، هنوزم باید بزارم (پیام بازرگانی : نتا دوباره داخلی شدن) بعضی بحثا ناتموم موندن ولی اول باید یکم بخوابم بعد دوباره تشریف بیارم، از دیشب تا حالا چهار ساعت هم نخوابیدم:» فردا میریم مدرسه و حداقل 90٪ آدمایی که قراره ببینم برام جدید هستن و اینکه از سمپاد دارم میرم نمونه و خیلی انتظارات اینجا قراره ازم بره بالا ، برام یک جو استرس زا و سمی ایجاد کرده~

     

    اگر تا اینجا پست رو خوندید که باید بهتون آبنبات بدم:» 

  • ۷
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Arnika ‌~
    • جمعه ۱ مهر ۰۱
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها