چهارشنبه ها، خسته کننده ترین روز ها برای من هستند. تا ساعت دو مدرسه هستم بعدش هم باید بروم اداره بهداشت پیش مادرم، چون به مدرسهام نزدیک است و پدرم همزمان میآید دنبال هر دومان، منتهی مادر من ساعت ۲:۳۰ زمان کاریاش به پایان میرسد، یعنی نیم ساعت هم در آنجا میمانم. امروز همانطور که انتظار میرفت ۲:۳۵ رسیدیم خانه، شهر من کوچک است و در ساعت ۲:۳۰ ظهر پرنده در خیابان هایش پر نمیزند پس زمانی زیادی در راه نیستیم.
به خانه که رسیدیم، دیدم که عمو رنگ کار دارد پنجره اتاق من را رنگ میکند، آهی عمیق کشیدم و رفتم در اتاق برادرم و با همان لباس های مدرسه روی زمین دراز کشیدم، نمیتوانستم با آن لباس ها روی تخت بخوابم بدون شک مادرم کلهام را میکند، تلاش کردم که بخوابم ولی نمیتوانستم شاید دلیلش پیام دوستم بود، قطعا دلیلش آن نبود ولی شاید آن پیام جرقه فکر کردن به یک موضوعی را در ذهنم زده بود، در پیامش گفته بود که یکی از بچه های اکیپمان (اکیپ سابق من) روی یک دختری کراش زده است و آنها کلی ماجرای خنده دار دارند، نمیتوانستم به اینکه آنها ماجراهای خندهدار دارند حسودی نکنم. نمیتوانستم بغض نکنم، دوباره خاطرات در ذهنم مرور میشدند، خاطرهای در ذهنم آمد، خاطرهای که آغاز دوستی من با آنها بود، یادم میآید یکی از آنها روی یک دختر کلاس نهمی به قول خودشان کراش زده بود و او را خیلی دوست داشت، رویش نمیشد با آن حرف بزند ولی من وقتی فهمیدم، بخاطر شخصیت رُک و اجتماعیام راحت رفتم با آن دختر حرف زدم و به او گفتم بیاید و این دوست ما را اندکی بغل کند و حرف هایش را بشنود (بچگیمان فیلم هندیای بود برای خودش:/) خلاصه اینها میگفتند :« بَهههه تو چقدر آدم اجتماعی هستی ما اصلا نمیتوانیم به این نهمی ها نزدیک شویم و با آنها سلام کنیم و..»(و منی که با چند تا نهمی رفیق شده بودم:]) و نمیدانم چه شد که من دوست آنها شدم، آری فرزندانم هر زنگ یکیمان روی یکی دیگر کراش میزد و همه مینشستیم کِر کِر به قیافه او و رفتارش میخندیدیم (خدایی چه دورانی داشتیم😂) حال من از آنها کِر کِر خندیدن ها محروم بودم، و بجای لب های خندان چشمانم ابری بودند. میدانید روزهاست آسمان من ابری است اندکی رعد و برق دارد اما نمیدانم چرا نمیبارد!
سعی کردم این افکار را از خودم دور کنم، به آینده فکر کردم، اینکه بالاخره دوستانی پیدا خواهم کرد، در جایی زندگی خواهم کرد که احساس آزادی خواهم داشت و کلی آرزوهای دور... ساعتم زنگ خورد باید به کلاس زبان میرفتم، با همان لباس های مدرسه به کلاس رفتم، وقتی رسیدم دیدم فاطمه هم لباس های مدرسهاش را عوض نکرده است، خوشحال شدم تنها شخصی نیستم که در کلاس زبان فرم مسخره مدرسهاش را پوشیده، او میگفت انقدر خسته بوده که با همین لباس ها خوابش برده است.
آن روز ظهر نخوابیده بودم و به همین دلیل هم نورون هایم اتصالی کرده بودند و مانند یک جسدی بودم که سر کلاس انگلیسی با دبیرش بحث فلسفی میکند و میخواهد به دبیرش یک نکته زبان را به طور غیرمنطقی بفهماند، خداروشکر فاطمه هم مانند من اتصالی کرده بود و تا ته بحث من را حمایت میکرد، هرچند بعید نبود مشکل از مغز استاد باشد، به هر حال من و فاطمه به قول خودش نابغه های کلاسش بودیم و همیشه نمرات بالا را داشتیم. بچه های دیگر هم که طبق معمول مانند ماست نشسته بودند ما را نگاه میکردند و میگفتند حق با استاد است، کار همیشگیشان است، ازشان متنفرم، آنها هیچوقت درس را نمیفهمند، هیچوقت نمیدانند دلیل بحث من با استاد چیست، هیچوقت از سوال های من سر در نمیآوردند، آنها فقط بلدن به من بگویند حق با استاد است، ولی وقتی فک های آویزانشان را موقع پیروزی در بحثم با استاد میبینم خیلی خوشحال میشوم، استاد هیچوقت من را از بحث کردن با خودش سرزنش نمیکند، تازه به من لبخند هم میزند اما آنها فقط بلدند جوری با من رفتار کنند که من هیچی نمیفهمم و خودشان عقل کل و همه چیز دان هستند.
چهارشنبه ۱۴۰۱/۷/۲۰
- Arnika ~
- جمعه ۲۲ مهر ۰۱