مامان توی عکس های جشن امروز دنبال داداشم میگشت، بالاخره توی یکی از عکس ها یکم از صورتش مشخص بود، داشت حرص میخورد و به مهدی میگفت خب میایستادی درست ازت عکس بگیرن، یهو گفتم؛ عیبی نداره، ما هم اونموقع این همه عکس گرفتیم و الان هیچ کدومشون رو ندارم پس خیلی سخت نگیرید.
نمیدونم برای آروم کردن مامان گفتمش یا مهدی، ولی یکهو خودم غمگین شدم و اومدم تو اتاق.