این کاربر بدلیل خواب زمستانی، تابستانش را از دست داد.
این کاربر بدلیل خواب زمستانی، تابستانش را از دست داد.
نمیدونم چرا اومدم اینجا رو باز کردم، نمیدونم حسم نسبت به بودن توی بیان چیه، نمیدونم راجب چی میتونم بنویسم، هیچی نمیدونم.
این روزا به این فکر میکنم که؛ انسان توی سختی رشد میکنه، و تقریبا هیچکس نیست که مشکل و سختی توی مسیر زندگیش نباشه، اگرم فردی باشه بنظرم اون بزرگترین مشکل رو داره، چون هیچ فرصتی برای رشد توی زندگیش بهش داده نشده. برای هر کس زمان و مکان و نوعش فرق داره، یکی که از بچگی یتیم بوده یا یکی که توی بزرگسالی خانوادش رو از دست میده، نمیخوام راجب اینکه کدوم شرایط آزار دهنده تر هست حرفی بزنم چون هزاران شرایط مختلف وجود داره چون هزاران تصمیم گیری باید بکنیم و هزاران هزار انتخاب های متفاوت داریم، فقط میگم سختی ها متفاوتن و انسان ها متفاوت رشد میکنن و قرار نیست همه شبیه همدیگه باشیم.
کاش به ظاهر زندگی همدیگه غبطه نخوریم، همه مشکلاتی دارن که ازش بیخبریم، گاهی کاملا متوجه انرژی و افکار ادمای اطرافم میشم،زندگی من توی ذهنشون یک لیوانه پره، نمیگم بخش پرش اشتباهه، اما نکته اینجاس که اونا نیمه خالی زندگی من رو نمیبینن.
مردم فقط نظر میدن و میرن، و هیچ اهمیتی به احساسات شما نمیدن، چون مهم نیست. افراد معدودی هستند که به ما اهمیت بدن و نظراتشون سازنده باشه، اما اگر مشکلات و شرایط اونها هم مثل ما بود نظراتشون هم همین میبود؟! همیشه بچه توداری بودم و هر وقت سر کوچک ترین مسائلم با کسی صحبت کردم پشیمون شدم، نه به خاطر نظرات بد یا چیز دیگهای، به خاطر اینکه میدیدم نمیتونم همه شرایطم رو توصیف کنم و راه کار هایی که بهم میدن خیلی با اوضاع من سازگار نیست.
دیگه دلم نمیخواد راجبشون با کسی حرف بزنم، میدونم دوستا و خانوادم فقط میخوان بهم کمک کنن و قصد بدی ندارن، اما شرایط ما مثل هم نیست.
یهویی شد پس نه عکسی هست و نه آهنگی:«
تابستون رو تحمل میکنم،
با بارون ملایم هم خیس میشم.
غزل میگفت که خالهش خیلی اهل برنامه ریزی هست و بهش پایبنده اما وقتی میبینه کشش انجام کاراش رو نداره رها و استراحت میکنه چون معتقده سیستم بدن هوشمنده و میدونی کی باید بیمار شه یا قفل کنه.
یک هفته ای میشه که رها کردم و خیلی هم مفید نگذروندمش. خوبه که آدم بخواد هر روزش مفید باشه، اما گاهی ممکنه به یک بیماری تبدیل بشه؟! یادمه پارسال یک روانشناسی بهم میگفت تو کمال گرایی منفی داری باید درمانش کنی و یک سری حرفای دیگه، متاسفانه بهم برخورد و دیگه به روانشناسی مراجعه نکردم. توی این یک سال خیلی تغییر کردم، مخصوصا توی این یک هفته. دیدم که چطور سیستم بدنم از من پیروی نمیکرد. فهمیدم خودم از خواسته هام مهم ترم. گاهی نیاز به تنوع و استراحت هست. بیمار شدن بخشی از روند زندگی هست که باید طی بشه، و به کمک مامان یاد گرفتم بهش فکر نکنم تا دردش کمتر بشه.
این آهنگ رو تو این هفته زیاد گوش دادم،خیلی بیدلیل همش تو خونه بودم شاید ندیدن بعضی افراد برای مدتی بهتر بود. دیگه مهم نیست عنوان های پست هام رو به اسم تو بزنم چون تو اول و آخر باید همه رو بخونی. اینکه وقتی نیاز داری من میتونم با تو حرف بزنم ولی الان که من بهت نیاز دارم نیستی میشه گفت ناراحت کنندهست؟!
برداشتم از فالین فلاور این بود که گل هایی که گلبرگ هاشون میریزه، دوباره هم شکوفه میزنن.
لطفا تو بیشتر مراقب خودت باش، سبزیجات و تنقلات زیاد بخور، عکسشون رو هم برا مامان بفرست تا خیالش راحت شه میخوری:[ سلامتی تو بخش بزرگتری رو نسبت به علم و یادگیری توی زندگی شامل میشه، بخاطر اشتباهاتت خیلی غصه نخور چون تو همهچیز رو نمیدونی. هر چقدر هم کتاب و مقاله بخونیم و با آدمای آگاه معاشرت داشته باشیم و اخبار گوش بدیم باز هم نمیتونیم راجب یک چیز با قاطعیت حرف بزنیم چون هنوز خیلی چیز ها رو نمیدونیم. این هفته یک سریال(قهرمان محله) از نم کجا پیدا کردم و دارم میبینم، شاید نکته اخلاقی خیلی بارزی توش نباشه یا خیلی قوی و با کیفیت نباشه ولی خب ژانرش رو دوست داشتم و نقش اصلیش هم خوشتیپهD": دیگه حس نمیکنم وقتم رو تلف کردم، به هر حال نیاز نیست توی استراحت و تفریحات دنبال یادگیری مفاهیم اخلاقی یا آموزشی باشم، گاهی نیازه به مغزم و روحم استراحت بدم.
اینکه خسته میشم باعث میشه به این فکر کنم که من واقعا کاری رو که دوست دارم انجام میدم؟! اینکه توی همه چیز خوب باشی باعث میشه به هیچ چیز علاقهمند نشی؟! اینکه میتونم علایقم رو براساس شرایطم تعیین کنم چیز خوبی هست؟! علایق ما قلبی هستن، پس من قلب ندارم؟! من فقط فکر میکنم این درست ترین مسیری هست که توشم. کاش میتونستی بهم بگی چقدر درست فکر میکنم.
اگه این نامه رو میخونی و هنوز زندهای، سلام.
ولی من دارم تموم میشم، پس خداحافظ.
حقیقتا وقتی میخواستم برای ادامه تحصیلم به شهر خودم برگردم خیلی دچار تردید شده بودم، چند سالی میشد که بچه های اینجا نتایج چندان مطلوبی نمیگرفتن، و حس این رو به من میداد که این شهر نفرین شدهست. مخصوصا مدرسه ای که من الان توش درس میخونم، اکثریت دانش آموزاش یازدهم یا دوازدهم جذب مدارس غیرانتفاعی میشن و چند سالی هست که خروجی چندان جالبی نداره. ولی تیزهوشانی که رها کردم هر سال نزدیک ۱۵ پزشکی میداد و دوستام همش پزشون رو میدادن. ولی خب اینجا جمعیت و امکانات خیلی کمتر از اونجاست پس شاید مقایسه کردن درست نباشه.
خلاصه من همیشه تردید و حس بدی نسبت به این قضیه داشتم تاااااا نتایج کنکور امسال شهرمون:)))) امسال بالاخره اون نفرین شکسته شد:))))) رتبه تک رقمی انسانی، رتبه دو رقمی ریاضی و تجربی، نزدیک ۱۰ تا رتبه ۳ رقمی تجربی:))))))))) در صورتی که سال گذشته فقط یک، دو رقمی انسانی و یک، سه رقمی تجربی داشتیمㅠㅠ و این قضیه نه تنها اون حس بد من رو از بین برد بلکه به خودم و دوستام کلی انگیزه و امید بخشید:))))) و برای اولین بار انقدر دیدم به این شهر خوب شدهㅠㅠ
به امید آیندهای درخشان تر که من و دوستام برای این شهر رقم بزنیم.