یادمه وقتی بچه بودم برام سوال بود سر درد چه شکلیه؟! و همیشه دلم می‌خواست یکبار سر درد داشته باشم. الان تقریبا بیشتر از دو ساله که میگرن من خودش رو نشون داده، به گفته متخصص ها این یک بیماری ارثی هست و به یک محرک نیاز داره تا فعال بشه، فعلا درمان خاصی هم نداره و فقط با مسکن و کافئین و ویتامین یا روش هایی مثل محیط تاریک و خنک، بدون بو و صدا و استفاده از کمپرس های سرد یکم میتونی این درد رو کم کنی، از یک روز به بعد هم مسکن های قبلیت دیگه اثری ندارن و باید مسکن های قوی تر رو شروع کنی. و از یک جایی انقدر سردرد ها شدید میشن که احساس میکنی هیچ کدوم از روش ها بدرد نمیخورن و در اوج خوش‌حالی و خوش‌بختی‌ در اوایل جوونی خودت برای خودت آرزوی مرگ میکنی چون یک سر درد تمام سیستمت رو مختل کرده و رسما هیچکاری نمی‌تونی بکنی جز تحمل، من دو ساله دارم تحمل می‌کنم و صبر واقعا هیچکاری نکرده و مطمئن شدم تنها راه تموم شدنش مردنه، اما من واقعا دلم نمیخواد بمیرم از طرفی هم واقعا دلم می‌خواد از این درد رها بشم. لعنت بهت مبینا، کاش هیچوقت دلت نمیخواست تجربه‌ش کنی! این بیماری رسما معلوم نیست چیه، ام‌آر‌آی سالم و علائمی که داشتم معنی میگرن رو داشت، واقعا مضخرفه، دکتر ها همه گفتن بیماری ارثی هست و مامان و بابا مطمئن بودن نه خودشون و نه هیچکس دیگه میگرن نداره، خب پس جهش ژنتیکی بود؟! از اینکه حاصل جهش ژنتیکی بودم مطمئن بودم، چون بجز بخش ظاهری توی بقیه چیزها اپسیلونی شبیه خانواده نیستم، نه رفتار، نه افکار، نه هوش، الان دو ساله که مرض هم بهش اضافه شده. خدایا شکرت. من واقعا به عدالت خدا پی بردم. متخصص دومی می‌گفت محرکش استرس کنکورت هست، بقیه متخصص ها هم وقتی میگفتم کنکوری‌ام در جواب گفتن خب پس نگران نباش بعد کنکورت اوکی میشی! دو ماهه کنکور دادم، خوب بودم و خبری از سر درد نبود، الان یک هفته‌ست که این سر درد ها برگشتن، در کنارش سرما خوردم، دارم خودمو برای رفتن بابابزرگ از پیشمون آماده می‌کنم، مشکل مالی بزرگی داره برامون پیش میاد و من از الان به فکر کار کردن هستم، به هیچکس نمی‌تونم بگم میگرنم برگشته چون هیچ کمکی از دستش برنمیاد و حتی ممکنه بهم غر بزنن انگار که خودم خواستم این اتفاق بیفته یا خودمو زدم به مریضی، جدیدا دستام بشدت درد میکنن و هیچ مسکنی اثر نداره، تکواندو یا بهتر بگم ورزش رو به بهونه های الکی بابام قطع کردم، از بابام هر روز دارم متنفر تر میشم، مامانم اصلا شنونده خوبی نیست، مهدی هم رازدار خوبی نیست، کمتر از یک ماهه دیگه میرم دانشگاه و خوابگاه و باید سعی کنم قبلش تمام مشکلات روحی‌م رو حل کنم وگرنه بدتر میشه، به هیچکس نمیتونم بگم ولی شاید بزرگترین دلیلی که فیزوتراپی رو به پزشکی و داروسازی ترجیح دادم و حاضر شدم طعنه ها تیکه های مردم رو بخاطر انتخاب رشته‌م تحمل کنم، میگرنم بود، چون استرس برام سمه، نه میتونم آهنگ گوش بدم نه از گوشی زیاد استفاده کنم وگرنه بعدش فاتحه‌م خوندست، تا الان خیلی خوب همه چرت و پرت ها رو تحمل کردم، حمایت ها و تبریک های زیادی رو از دست دادم، توی فامیل هیچکس بخاطر رتبه‌ام به من تبریک نگفت و ففط بخاطر انتخاب رشته‌ام سرزنش میشم، به جاش همه منتظرن ببینن پسرخالم با رتبه هفت هزار پزشکی تعهدی میاره تا شامش رو بخورن یا نه، جدیدا اگر طولانی مدت هم کتاب بخونم چشمام و گوشام و دماغم میخوان بترکن، دوباره خونریزی داشتم ولی مامان قبلا گفت اینا طبیعی هستن و جای نگرانی ندارن پس دیگه بهش نگفتم چون بابابزرگ خیلی حالش بدتر از منه و مامان و بقیه واقعا دارن پر پر میشن در صورتی که من اصلا برای خوب شدن بابابزرگ دعا نمیکنم چون از اینکه میبینم انقدر زنده موندن داره زجرش میده متنفرم و فقط براش آرزوی آرامش دارم، برای هر کاری که دوست دارم انجام بدم پول ندارم، ریدم دهن کسی که گفت پول خوشبختی نمیاره. تنها خوبی این روزا اینه که بخاطر بابابزرگ تقریبا هیچکی جز خودم خونه نیست، همه پیگیر کارای اونن و من هم چون سرماخوردم نمیتونم برم، به موقع ترین سرماخوردگی عمرم بود، خیلی وقت بود انقدر با خودم تنها نبودم، سعی می‌کنم خیلی فکر نکنم برای همین باید بنویسم و الان بیان بهترین جا هست برای من، چون دیلی هام تقریبا برای دوستام قابل دسترس شده و اصلا دلم نمیخواد با هیچکدومشون این موضوعات رو به اشتراک بذارم. کم کم حتی با قضاوت های خانواده‌م هم دارم کنار میام، چون دیگه واقعا مثل یک بزرگسال باید یاد بگیرم خودم حلشون کنم و الان حتی مامان اینا هم خبر ندارن میگرن من عود کرده، دیگه چه برسه به کسایی که نمیدونن من میگرن دارم. مبینا تحمل کن، ولی خب من بهت قول بهبودی نمیدم.