هر شب درونم احساساتی برانگیخته میشود، نمیتوانم با وجود آنها بخوابم، افکارم شکل میگیرند و آتش احساسات غریب را برایم شعلهور تر میکنند.
رویاپردازی میکنم، برایشان هیجان دارم اما از نرسیدن به رویاهایم میترسم.
خاله میگوید زندگی مطابق میل تو پیش نمیرود، از زندگی متنفرم که همه را از من دور کرده است.
شانزده اسفند روزی که تو رفتی. گل های این شهر بدون بوی تو بیدار نمیشوند که... شعرت را میخوانم اما با صدایی پر از بغض.
عزیزانم راز هایی دارند همانند خودم، نمیدانم چه درد هایی دارند اما سینه مرا هم سنگین میکنند.
نمیتوانم به همه عشق بورزم و همه نمیتوانند به من عشق بدهند، پس این دنیا که عشق ورزیدن را محدود میکند چه ارزشی دارد؟!
با چشمانی قرمز منتظر تویی هستم که میدانم برنمیگردی، برعکس مادر، من وقتی چشمانم قرمز است گریه نکردهام.
دلم میخواهد بغض هایم را بشکنم اما نمیدانم چرا هیچ اشکی برای ریختن در چشمانم نیست.
بیدلیل میخندم و با دلیل نمیخندم. من کیستم؟
معلم امروز میگفت در دنیای برزخ انسان ها در خواب هستند، میدانم به خوابی طولانی نیاز دارم، امیدوارم من را هم سریع به آن دنیا منتقل کنند خیلی خوابم میآید.
- Arnika ~
- چهارشنبه ۲ آذر ۰۱