سلام به مبینای ۱۰ سال آینده.
ببخشید خسته تر از اونم که برات موزیک پلیر بزارم، ولی لطفا این رو کنارش گوش بده. (کلیک)
تصمیم دارم طی این روزها اگر زمانی برای آسایش داشتم خاطرات و روزمرگی هات رو اینجا توی این وبلاگ برات بنویسم، چون حافظه تو روز به روز داره ضعیف تر میشه پس اگر الان هیچ خاطرهای از گذشتهات نداری نگران نباش، بدون که تو همیشه آینده نگر بودی.
اول از همه امیدوارم به اونجایی که همیشه آرزوش رو داشتی و این روزها داری براش تلاش میکنی رسیده باشی، لطفا بهم بگو که انجامش دادی، بگو افراد زیادی رو از مرگ نجات دادی، بگو افراد خوبی به زندگیت وارد شدن، بگو که بالاخره از این شهر افسرده و نفرین شده رفتی، بگو که هنوز کتاب میخونی!! اگر فردی زیر دستت جون داد و تو دیگه نمیتونستی براش کاری بکنی لطف نذار توی دلت بمونه و اینجا راجبش با من حرف بزن. ممکنه عزیزان زیادی رو از دست داده باشی، اینو بدون دل من هم به اندازه تو برای دوریشون سنگینی میکنه. اگر هنوز کتاب نمیخونی، هر وقت از خونه بابا خواشتم برم کتابام رو برات توی یک کارتون توی انباری میذارم پس لطفا دوباره بازشون کن و بخونشون شاید من رو حس کردی. اما اگر از این شهر نرفتی، لطفا عوضش کن.
از طرف مبینای ۱۰ سال گذشته.
پ.ن: سعی میکنم کامنت های این پست ها رو برات باز نگهدارم. شاید یک روزایی خیلی دلت بخواد با من حرف بزنی.