بیانِ عزیزم، میخوام برگردم به دوران کرونا. نمیدونم برای بقیه چطوری گذشته، ولی برای من پر خاطره‌ست، گاهی اوقات فکر می‌کنم اگر دنیای مجازی وجود نداشت چطوری می‌خواستم زنده بمونم؟! 

یک بچه که تازه وارد دوران نوجوانیش شده بود و بالاخره تونسته بود توی مدرسه دوست پیدا کنه، کرونا اومد و بوم! میدونی بیان گاهی فکر میکردم اگر بخواد همینجوری پیش بره و همش توی خونه باشم و درس و درس و درس باشه، زنده میمونم؟! 

من و دوستام هنوز نوجوونای نپخته‌ای (؟) بودیم، و طبیعی بود هر روز قهر و آشتی. سخت گیری های مدرسه شدیدتر، خونه موندن ها شدیدتر. زنده موندن؟! چجوری؟! 

یک سرگرمی کافی بود تا نجاتم بده؟ نمیدونم ولی یهو افتادم توی فاز کیپاپ، شاید خیلی ها از کیپاپ شاکی باشن و شاید خیلی ها دیگه رهاش کرده باشن، اما من نمیتونم، گاهی فکر میکنم زندگی من بدون کیپاپ خیلی بی‌روحه. نمیدونم توی زندگی شما چه نقشی داشته، ولی برای من مثل یک منجی بود، شاید بهترین و شیرین ترین اتفاق کرونا برای من برعکس دیگران، کیپاپ در کنار بیان باشه. و انقدر اون روزها بهم خوش گذشته که حتی برای اتفاق های بد اون زمان هم دلتنگم! 

بیان عزیزم، یادمه وقتی اومدم اینجا، کلی دوست خوب پیدا کردم، دوستانی بودیم که بدون هیچ منت و انتظاری به همدیگه اهمیت می‌دادیم، با هم حرف می‌زدیم، به هم محبت می‌کردیم، و اعتماد زیادی داشتیم.

وقتایی که توی دنیای واقعی حس تنهایی میکردم به بچه های بیان فکر می‌کردم: 

"مبینا ناراحت نباش، تو هم دوستای بیانت رو داری. مبینا تو تنها نیستی، تو کلی دوست و هم‌صحبت خوب و بالغ توی بیان داری. مبینا بغض نکن، با دوستات توی بیان حرف میزنی حالت بهتره میشه. مبینا انقدر بخاطر نداشتن دوستی توی دنیای واقعی غصه نخور، تو هزاربرابر بهتر از دوستای دنیای واقعی رو توی بیان داری. مبینا نداشتن دوستی توی واقعیت به این معنی نیست که مشکل داری، به جاش نگاه کن چقدر دوست توی بیان داری! "

ولی مبینا واقعا آدم اجتماعی نبود، مبینا بشدت درونگرا و سرد بود. مبینا افسرده بود. ولی مبینا برعکس خیلی ها توی کرونا، اجتماعی شد، برونگرا و خونگرم شد، و روابطش توی دنیای واقعی بشدت بزرگ و قوی شده بود، محبوب شد! و این ها رو همش مدیون کیپاپ و خانواده بیان هست. 

 

اما این روزها؟! خیلی بدتر داره می‌گذره، دیگه نمیتونم اجتماعی باشم، نمیتونم لبخند بزنم، نمیتونم شاد باشم، نمیتونم ارتباط برقرار کنم، ضعیف شدم، میترسم، منزوی شدم، حساس شدم، و هر کی از کنارم رد میشه بهم حرف میزنه و تیکه بارونم میکنه، و مهم تر از همه دیگه هیچ دوستی ندارم که نجاتم بده. 

میخواستم دوباره به بیان و کیپاپ پناه ببرم، بیان که داره خالی میشه ولی کیپاپ هست.

می‌دونید چرا کیپاپ انقدر برام محترمه؟! چون اونجا کسی ازم انتظاری نداره، کسی بی‌دلیل من رو تخریب نمیکنه، کسی بی‌دلیل بهم توهین نمیکنه، کسی بی‌دلیل از من بدش نمیاد، برعکس دنیای واقعی.

می‌دونید من از وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم سر کار بودن(البته به جز شیش ماه اول که مادر گرامی مرخصی زایمان بودن)، هیچوقت برای من وقتی نداشتن و ندارن، شما اگر الان از پدرم بپرسید که مبینا چند سالشه، یا از مادرم بپرسید تا حالا چند بار رفتی مدرسه مبینا برای گرفتن کارنامه‌ش، هیچ جوابی ندارن که بهتون بدن:) بذارید صادقانه بگم من خودم بزرگ شدم، و توی شهری زندگی میکنم که بشدت از لحاظ فرهنگی و فکری توش فقر وجود داره، نمیخوام بگم آدم خاصی هستم یا فلان، ولی یادمه از دوران مهدکودک هم هیچوقت با کسی سازگاری نداشتم، هیچوقت نتونستم خودم رو با مردم اینجا وفق بدم، و بخاطرش آسیب روحی و روانی زیادی نصیبم شده. دوران راهنماییم رو توی یک شهر دیگه درس خونده بودم و بنظرم با تمام تلخی هاش شیرین ترین دوران زندگی من بوده. اما دوباره به این شهر کوفتی برگشتم، و روزهای بشدت سختی رو میگذرونم. همیشه تایم کوچیکی از روزم رو میذارم پای کیپاپ تا این رفتار هایی که اینجا باهام میشه رو بشوره ببره. هیچوقت فکر نکردم که کیپاپ باعث شده وقتم تلف بشه، چون خیلی چیزها رو از کیپاپ و کیپاپر ها یاد گرفتم که خانواده برای آموزششون به من وقتی نداشتن.

پ.ن: نمیدونم برای تولدم آرزو کنم که بیان دوباره زنده بشه، یا دنیای واقعیم تموم شه.

 

و در آخر، دوستای بیانی، امیدوارم الان هر جایی که هستید، برعکس من، روزهای خوبی رو بگذرونید. 

با آرزوی بهترین ها، مبی.