می‌دونم خیلی انسان پر‌رویی هستم که هنوز تبریکای تولد پارسالم رو اینجا جواب ندادم و دوباره دارم اینجا نامه می‌ذارم.. اما خب عمدی نبوده.. بخاطر درسام تقریبا استفاده‌ام از اینجا به صفر رسیده.. ولی می‌خوام هرجور شده به نامه نوشتن برای خودم اینجا ادامه بدم حتی درحد یک نامه تولد. امسال سالی پر از خاطرات و تجربه بود و فک کنم تنها بخشیش که بهم حس پشیمونی میده اینه که هیچ وقتی برای نوشتنشون اینجا نداشتم. برعکس سال های قبل که هر روز راجب زندگی خشک و‌ آدمای سرد اطرافم می‌نوشتم تا بعدا دوباره بخونمشون و به خودم بگم "واو مبینا تو اینا رو پشت سر گذاشتی و کلی رشد کردی" امسال هیچی برای آینده خودم ننوشتم، اما مبینا امیدوارم هر کجا که هستی هر سنی که داری هیچوقت روزای هفده سالگیت رو فراموش نکنی! الان تا جایی که بتونم از امسال می‌نویسم.. تقریبا بدترین پرفشارترین و همینطور شادترین روزهای زندگیمو گذروندم. من امسال مثل یک درخت رشد کردم به اندازه تمام سال هایی که توی بیابون رها شده بودم. الان که وسط خوندن واسه امتحانای نهایی هستم و تقریبا ده روز از اولین کنکور من می‌گذره، پررنگ ترین روز توی ذهنم روز کنکوره.. نمیدونم برای بقیه چطور گذشته ولی من از دو روز قبلش و تا یک هفته بعدش غیرنرمال‌ترین شخصیت و رفتار خودمو دیدم. دیدم که منم گاهی اوقات می‌تونم یکهو وسط خنده بِبُرم و جیغ بکشم. جیغ بکشم. بی‌صدا گریه کنم و بعد به خودم بگم " مبینا خودتو جمع کن، بسته، خواهش می‌کنم ازت دووم بیار، التماست می‌کنم مبینا" بعد اشکامو پاک کنم و یک ملاتونین بخورم و بخوابم دوباره ساعت ۴ صبح بیدار بشم و جیغ بکشم و به خودم دوباره همین حرفا رو بزنم و بعدش پاشم برم سر جلسه. همه میگن بعد کنکور راحت میشی ولی من فقط بیشتر حس خفگی می‌کردم و شاید هنوزم می‌کنم. به هر حال باید تمومش کنم. اما یکم قبل‌ترش خلاصه میشه توی دوستا و خانواده و حاشیه های دیگه. من امسال فهمیدم که یک سالی میشه که دچار فقدان تمرکز شدید هستم و شروع به درمان کردم. برعکس نسخه هایی که مردم عادی مثل خانواده و مشاور تحصیلی می‌پیچیدن که تو کمال‌گرا و استرسی هستی. من فقط نمی‌تونستم دست از فکر کردن بردارم. همین. و همش به یک آدم فکر می‌کردم. یک آدم. هنوزم بهش فکر می‌کنم، هنوزم برام جالبه اما کمتر، خیلی کمتر. حداقل تا روز کنکور تیر. منم نمیدونم چرا ولی از این قضیه مطمئنم. دوستایی رو پیدا کردم که واقعا بهشون نیاژ داشتم، مامانم همیشه بهم می‌گفت با کسایی دوست شو که زرنگن، منم همینکارو ‌می‌کردم ولی نمیدونم چرا انقدر آسیب دیدم. شاید ارتباط داشتن با انسان های موفق توی هر زمینه خوب باشه، ولی واقعا نیاز نبود معیار همیشگی من باشه، حداقل برای یک بچه. امسال فقط سعی کردم دوست پیدا کنم، نه آدم زرنگ. فک کنم الان انسان خوشحال تری هستم. پیک نیک رفتیم. اردو رفتیم، آهنگ خوندیم و رقصیدیم، حرفای دخترونه، شب پیش هم خوابیدیم و کلی کارای دیگه که متاسفانه از همین الان یادم رفتن وگرنه می‌نوشتم. امسال کلی مسابقه تکواندو شرکت کردم و بعد مدت ها یک مدال گرفتم. بالاخره یک سفر درست و حسابی رفتم. شاید بعدا وقتی این نامه رو دوباره می‌خونم مسخره بنظر بیاد ولی هیجان انگیزترین بخشش برای خودم الان حرف زدن با اون شخص بوده. اینکه تونستم بالاخره ببینمش و جدی جدی تونستم ازش شماره بگیرم و نشون بدم من واقعا بهش توجه می‌کنم. کلی هم آهنگ براش فرستادم ولی خودش نمیدونه. و یک چیز دیگه که دوست دارم راجبش بنویسم، استاد حنیف عظیمی، استاد زیست، ایشون فقط برای من یک دبیر زیست نبود، رسما من رو روشن کرد. برعکس خیلیا اگه از خلق و خوی تندش می‌نالن، من واقعا به حرفاش نیاز داشتم، نیاز داشتم یکی غیراز خانواده، غیر از مشاور تحصیلی اینجوری با من حرف بزنه..  واقعا بهش مدیونم. نمیدونم چه نتیجه ای قراره از کنکور بگیرم ولی الان میدونم که من دویست خودمو گذاشتم و قرار نیست پشیمونی‌ای داشته باشم. استاد عظیمی از صمیم قلب براتون آرزوی سلامتی و شادی درکنار عزیزانتون رو می‌کنم. شاید عجیب به نظر بیاد ولی حرفای شما منو به زندگی برگردوند فهمیدم با خودم چند چندم و باید خودمو هر جور شده از این لجن بکشم بیرون. 

و در آخر آرزو و حرفام به مبینا هجده ساله؛ تو الان رسما یک بزرگسالی، ولی مراقب کودک درونت باش، لطفا درگیر حواشی نشو، رابطه‌ای رو شروع نکن، دوستای خوبت رو نگهدار، دوستای خوب پیدا کن ولی حریم خودت رو مشخص کن، برو دانشگاه و خوابگاه و تگربه کسب کن، ورزش کن، با اون شخص مهربون باش، مامان و بابات اولین بارشونه که مامان و بابا هستن پس زود ازشون عصبانی نشو، کار پیدا کن، و آروم آروم از خونه برو. خودتو بیشتر دوست داشته باش. 

۱۴۰۴/۲/۲۲