ماری! فکر کنم واقعا عاشق شدم و خاک هر دو عالم بر سرم. چند روز پیش یک جمله توی دزیره خوندم؛

"وقتی لبخند می‌زند می‌تواند هر کار بخواهد با من بکند"

هیچ جمله‌ای انقدر خوب حس من رو توصیف نکرده بود. قبلا بهش گفته بودم که وقتی لبخند می‌زنه چقدر زیباست، حتی برای تولدش نوشتم؛

"Smile more even feel blue"

منظورم این نبود که سعی کنه آدم شادی باشه، اینو گفتم چون لبخندش رو دوست دارم، چون لبخندش دنیا رو زیبا می‌کنه. زیاد ندیدمش، ولی پررنگ ترین آدم افکارمه. می‌خوام حالش رو بپرسم، البته این روزها حال خیلی‌ها رو می‌خوام بپرسم، چرا نمی‌پرسم؟! تو به من بگو ماری، چرا نمی‌پرسم؟ به هیچکس پیام ندادم، به هیچکس نگفتم لطفا مراقب خودت باش،‌ شاید چون اگر حال من رو پرسیدن چیزی برای گفتن ندارم؟ من واقعا نمی‌دونم الان حالم خوبه یا بد، و حتی نمی‌دونم بهتره کدوم رو در جواب بگم. 

ماری، این هفته بیشتر به اینکه کدوم شهر و رشته رو می‌خوام فکر کردم، و این خیلی جالبه که این روزا حس می‌کردم اون شهر و رشته ای که همیشه ازش فراری هستم بیشتر به من حس خوشحالی میده. به مامان گفتم موقع انتخاب رشته می‌خوام اولویتم با رشته هایی باشه که بازار کار بهتری دارن، ولی رشته ای هست که خیلی بهش حس تعلق دارم، اما بازار کارش.. می‌دونی مامان چی بهم گفت؟ بهم گفت؛

تو نمی‌تونی بگی رشته‌ای که بازار کارش الان خوبه ده سال دیگه هم همین جوری می‌مونه، اگر به بهونه پول بری و ببینی نه واقعا اونجوری که توی می‌خوای نیست، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی احساس شکست بهت دست میده.

من از بچگی همیشه سعی می‌کردم چیزی رو انتخاب کنم که سود و پیشرفت بیشتری برام داره ولی وقتی مامان اینو گفت؛ حقیقتا خوشحال شدم، اخه هیچوقت مامان و بابا بهم نگفتن برو دنبال چیزی که دوست داری. من هنوز نمیدونم اون رشته رو دوست دارم، حتی نمی‌دونم لیاقتش رو دارم یا می‌تونم انتخابش کنم، ولی اگر برم می‌دونم برای پولش نبوده، و میشه اولین باری که برای شادی خودم قدم برداشتم.