۷۶ مطلب توسط «Arnika ‌~» ثبت شده است

#افکار_یک_شیرکاکائو

 

#1

در دورانی که همه‌ی هم سن و سال هایم یک نفر را عاشقانه دوست دارند یا حداقل یک بار وارد رابطه شده‌اند،

من به این فکر می‌کنم که اگر روزهای بارانی به کلبه‌ام در جنگل رفتم گیتار بزنم یا ویالون؟!D": 

 

#2

یکی بود یکی نبود، یک روز قیلی و ویلی داشتند بادبادک بازی می‌کردند، ناگهان ویلی گفت:« نمی‌دانم چرا بادبادک من بالاتر نمی‌رود.» قیلی گفت:« بادبادک تو دیگر نخ ندارد.» پس قیلی تصمیم گرفت از نخ بادبادکش به ویلی بدهد همین که نخ را برید بادبادک قیلی را باد برد. 
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه‌ش نرسیدD: 

 

3# شیرکاکائوهای دیگه هم از وقتی که شیر و کاکائو بودن همیشه فکر میکردن آینده قراره بهتر باشه؟! به لطف زندگی بیشتر کباب کوبیده هستم تا شیرکاکائو:« 

 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷۵ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۱۶ دی ۰۲

    غزلی برای محبت بعد

    ببخشید که انقدر بی‌مقدمه و بدون هیچ توضیحی این محبت بینمون رو تموم کردم، هیچوقت تقصیر تو نبوده و نیست، تو هیچ کمبودی نداری و بیشترین عشق رو به من دادی، به گذشته که نگاه میکنم به وضوح می‌بینم که خیلی از اولین های خوب رو با تو تجربه کردم، آرزوها برای این دوستی داشتم و داشتی، تو در نظر من زیبا بودی و هستی، هنوز هم نمیتونم توضیح بدم چرا و برای چی، فقط ازت میخوام درک کنی. 

    این رو بدون برای از سرگیری محبتم به سوی غزل در بعدهایی نزدیک لحظه شماری می‌کنم. دوست دار تو دوستی بی‌غزل.

     

    پ.ن:امروز توی کتابخونه یک دختری بهم گفت من خیلی براش آشنام و اولین بار من رو کنار تو دیده. میدونی فقط حس کردم برای بعضی روزها خیلی دلتنگم ولی دستم برای خیلی چیزها خیلی بسته‌ست. 

    پ.ن۲: کاش می‌تونستم این رو نشون خودت بدم.

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۹ دی ۰۲

    بزرگترهای من

    بزرگترها؟! بزرگترهای من فقط از من بچه‌ترن. بزرگترهای من فقط بلدن آرزوها و خواسته های خودشون رو به من تحمیل کنن و کنارش بگن البته تصمیم آخر با خودته و وقتی دیدن تو موفق نشدی یا بریدی جوری بزنن توی سرت که دیگه بلند نشی. بزرگتر های من فقط میتونن امکانات الان و با گذشته مقایسه کنن هی بکوبونن توی سرت که دیگه چی میخوای تو که همه چی داری؟! بزرگتر های من هر روز بهت میگن چقدر بچه بی‌احساس و کم حرفی هستی، وقتی خودشون تا حالا یکبار نیومدن بپرسن بچه تو حالت خوبه؟! بزرگترهای من دلشون میخواد بهشون احترام بذاری وقتی خودشون صاف صاف راه میرن و توی چشمت زل میزنن و تحقیرت میکنن. بزرگترهای من بعد از ۱۶ سال تازه یادشون افتاده یک بچه ای دارن که باید تربیتش کنن. بزرگترهای من، من رو بی‌نقص می‌خوان. بزرگترهای من انتظار دارن شاد باشم. 

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arnika ‌~
    • چهارشنبه ۶ دی ۰۲

    ?What is the name of this feeling

    وقتی نیستی و بهت فکر می‌کنم انگار که قلبم می‌خواد از جاش دربیاد و نمیتونم دست به کاری بزنم، ولی وقتی روبه‌روم وایسادی و باهات حرف میزنم انگار برام مثل بقیه هستی، معمولی و غریبه. تو کی هستی؟ من برای تو چجوریم؟! مهم تر از همه اسم این حس چیه؟! 

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • شنبه ۲۵ آذر ۰۲

    نارنیای عزیز؛ سرزمین زندگان.

    نارنیای عزیز، همانطور که قرار بود دارم راجب سفرم برایت می‌نویسم، این چهارمین مقصد من هست و اگر از آن زنده بیرون بیایم دو مقصد دیگر در پیش دارم، نمیدانم راجب سرزمین زندگان شنید‌ه‌ای یا نه، اما اینجا برعکس اسمش هیچکس زنده نیست، برای همین میگویم اگر از آن زنده بیرون بیایم... مردم اینجا زنده بودن را در حرکت کردن، غذا خوردن، سالم بودن، خوابیدن و... می‌بینند؛ اینجا هیچکس سلام نمیکند، هیچکس لبخند نمیزند و کسی عاشق نیست، مردم این سرزمین رسما مرده‌اند. فعلا تنها زنده سرزمین مردگان من هستم؛ حقیقتا سالم نیستم، غذا هم نمیتوانم خوب بخورم، خوابم هم نمیبرد، اما من هنوز عاشق توعم، من رنگم فرق دارد.

    آنها هر شب مثل عشاقی مجنون رفتار میکنند و صبح تو را فراموش، اما من شب هاست که عاشقی نکردم و سال‌هاست مجنونم. 

    نارنیای عزیز، خسته هستم، نه از این سرزمین، بلکه از سفر. همیشه امیدوارم مقصد های پیش رو بهتر باشند اما انگار قرار است در مقصد آخر سر از قبرستان دربیاورم، دوست دارم تو را ببینم اما این سفر جای تو نیست، دیدن انسان هایی که فقط رگ و پوست دارند و چشمانشان آسمانی برای ستارگان ندارد برای تو خوب نیست، انسان هایی که می‌دوند و خودشان و من را در زمانی که ساخت دست خودشان است به زنجیر می‌کشند، مردمی که شب می‌بوسند و روز می‌کشند. مردمی که نمی‌خندد و می‌خوابند. دل تو نازک تر از این حرف هاست نارنیای من.

    دنبال من نگرد که مبادا در این هزارتوی طلسم شده گرفتار شوی. دوست دارم منتظرم و عاشقم بمانی، اما افسوس که من نیز عاشق و پایان داستان را می‌دانم، پس منتظر نمان و فاصله بگیر که می‌ترسم در جهنم گناهانشان تو را هم در کنار من بسوزانند. دوستت دارم و برایت می‌نویسم.

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۲۱ آذر ۰۲

    مبینای ده سال آینده

    مبینای ده سال آینده‌ی عزیز، همیشه کلی خاطره و اتفاق هست که دلم میخواد تعریف کنم، ولی نمیدونم چرا جدیدا تا این صفحه رو باز میکنم حس می‌کنم الان این کار اشتباهیه. من رو به خاطر این حس ببخش و کمکم کن زودتر این وضعیت تموم شه. 

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • دوشنبه ۲۰ آذر ۰۲

    Roses

    I wander all my years

    This journey is not mine

    کلیک

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arnika ‌~
    • پنجشنبه ۲ آذر ۰۲

    هوا بهاری است.

    مزارع کلزا کنار راه آهن شهر

     

    می‌روی و می‌مانم. دستانم خالی است، کنار ریل راه آهن قدم میزنم، هوا بهاری است، باران می‌بارد، دلتنگت هستم، شاید هم بیشتر از دلتنگ، از روی ریل ها یکی یکی دو تا دو تا می‌پرم، خبری از قطار نیست، پس ادامه می‌دهم تا به افق برسم. خورشید دارد غروب می‌کند، هوا بهاری است، مزارع کلزا، می‌روم به سمت‌شان، از دور خیلی کوچکتر هستند، ولی از نزدیک هم قد تو می‌شوند. کنار ریل برمی‌گردم، نه مسافری هست و نه قطاری، با نبود خورشید آسمان هنوز روشن است، به سمت کیفم می‌روم و قلم و کاغذی در می‌آورم، شروع می‌کنم به نوشتن؛ 

    امروز ۲۱ دی؛ کنار ریل راه آهن. 

    هوا بهاری است، من دلتنگ هستم برای خودم.

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۲۱ آبان ۰۲

    آن‌روز خندان آمدیم

    این‌شب گریان می‌خوابیم

  • ۴
    • Arnika ‌~
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

    واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه برای عنوان

    کلیک

    مبینای عزیز، تو همین یک ماه اول از یازدهمین سال تحصیلیم کلی اتفاق افتاده، کلی نوسانات رو توی خودم حس کردم. لطفا بگو که یک روزی به ثبات می‌رسم، واقعا نگران هستم که نکنه یک وقت این همه بی‌ثباتی رو تا آخر عمرم کنار خودم نگه‌دارم.

  • ۶
    • Arnika ‌~
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲
    ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید؛
    بنویسید که اندوه بشر بسیار است.
    _حامد عسکری_

    می‌نویسم؛ از امیدی که بر تنِ درد می‌تابد.

    لطفا با لبخند وارد شوید.
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها